فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #ترجمه دعای
#روز_بیست_ودوم ماه مبارک رمضان
✅ویدیو دانلود شود🌹
22(2).mp3
3.52M
💫☀️یک مسأله شرعی به همراه
شرح دعای #روز_بیست_ودوم ماه مبارک رمضان
حضرت آیت الله #مجتهدی(ره)☀️💫
🔴 #پیشنهادوییییییژه😍
☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘
🎈💥🎈💥🎈
امام زمان (عج):
.
💥براى تعجيل در فرج بسيار دعا كنيد، كه فرج من فرج شما نيز هست.💥
.
أكثِروا الدُّعاءَ بِتَعجيلِ الفَرَجِ فَإنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم.
.
(📙كمال الدّين ، ص 485)
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
🌸
از ته دلــــــم، برایت آرزو میکنم...
که بهترین مصلحت های خداوند مهربان،
با حاجات دلت، یکی باشد ❤
.
التماس دعای #فـــرج 🌸
التماس دعای #هدایتـــــ 😌
التماس دعای #شهادتـــــــــ 😭
التماس دعای #شفاعتــــــ خوبـــــان 💖
دعایَم کن 🙏
.
👉❤
خدایا...
میگویند ماه رمضان ماه مهمانی توست
و تو خدای همه عالمیانی
پس همه به این ضیافت دعوتیم
فارغ از هر اعتقاد و باوری؛
خدایا میدانم که یگانه میزبانی در جهان چون تو نیست
که همهی عالم به خوان کرمت ریزه خواریم
و به لطف و مرحمتت امیدوار
پس به حرمت میزبانیت
ذهنهایمان را بصیرت ببخش
بر کلاممان صداقت و مهربانی ارزانیدار
به دلهایمان سخاوت در عشق بیاموز
گامهایمان را در پیمودن راه درست استوار بدار
و انسان بودن را فارغ از هر عقیده و باوری که داریم
ره توشهی زندگیمان قرار بده...
🍃#خدایمهربانم
دلم پر میکشد
برای #پناه بردن
بِپناهگاهاَمنِتو
و آسوده در
#آغوش تو
امان یافتن❣
و اکنون ،
بیست و یکم ماه مبارک رمضان
و آغاز دهه پایانی این ماه ...
.
دهه آخر ، از دو دهه ابتدایی هم مهم تر هست ،
دهه ی که قرار است ما را به دنیایی وارد کند که در آن شیاطین دیگر در غل و زنجیر نیستند ،
اگر دو دهه ابتدایی را غفلت کردیم ،
کم کاری کردیم ، از کنار روزهایش بیخیال گذشتیم ، این دهه را از دست ندهیم ،
گاهی فرصت ها تکرار نمی شوند .
.
جدی بگیرید ، چون به ما جدی می گیرند !
.
#ماه_فرصت_ها
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت242
بعد از چند دقیقه عمو و دایی ارش که انگار دنبال کارها بودند امدند و درمورد مراسم روز سوم که کجا می خواهند بگیرند صحبت کردند و حتی درمورد این که متن اعلامیه چه باشد هم مشورت کردند، قرار شد مراسم سوم وهفتم در یک روز باشد. تا نزدیک غروب حرفهایشان به درازا کشید و با هم تقسیم کارکردند.
چقدر خوب بود اگر خانواده ها همیشه اینقدرباهم متحد بودند و برای هم، دل می سوزاندند.
بعداز رفتنشان آرش را ندیدم. مثلا قرار بود مرا برساند.
به آشپزخانه رفتم و استکانها را شستم وکمی روی کابینتهارا مرتب کردم.
اذان شد، وضوگرفتم و به طرف اتاق آرش رفتم تا نمازم را بخوانم. ولی یادم امد که چنددقیقه ی پیش مژگان به مادرشوهرم گفت میرود آنجا بخوابد.
به طرف اتاق مادرشوهرم پا کج کردم.
همین که در را بازکردم بادیدن آرش خشکم زد. آرش سربه سجده گذاشته بود و شانههایش میلرزید. نمی دانستم الان باید بروم یابمانم. از گریه اش بغض کردم وخواستم بیرون بروم که گفت:
–بیا نمازت روبخون.
شوک زده نگاهش کردم. از روی سجاده بلند شد و کنار نشست. سرش پایین بود.
به نمازایستادم وترسیدم از این که نکند برود. کاش تا آخر نمازم بماند.
خدایا ببخش مرا که نماز برای توخواندم ولی تمام فکرم پیش عشقم بود. ببخش که همیشه لاف باتو بودن زدم، ولی وقتی پای عشقم وسط کشیده شد با او بودم. خدایا مرا ببخش که حتی برای پنج دقیقه هم نتوانستم از او چشم بپوشم وبه روی توچشم بازکنم...
وقتی نمازم تمام شد. نبود. با دیدن جای خالیاش گریهام گرفت. مثلا خواستم زودتر نمازم را تمام کنم که بیشتر ببینمش...خدا اینطور مهربانی می کند.
به پایهی تخت تکیه زدم و اشکهایم را رها کردم، از خداشرمنده بودم و بخشش می خواستم.
با بازشدن درسرم را بلندکردم. آرش با یک لیوان شربت زعفران داخل شد.
جلویم زانو زد وگفت:
–ازخاله خواستم درست کنه، بخور لبهات سفیده، چرا ناهار نخوردی؟
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. حال خودش هم بهترازمن نبود.
"تو که اصلا نگاهم نکردی، لبهایم را کی دیدی "
می دانستم او هم چیزی نخورده، چشم به لیوان دوخته بود، سرش را بلندکرد و اشکهایم را با پشت دستش پاک کرد و گفت:
–کاش به جای کیارش من می مردم. اینجوری همه کمتراذیت می شدند.
از حرفش لرزیدم وزانوهایم را در بغلم جمع کردم و سرم را رویشان گذاشتم وگریه کردم وگفتم:
–خیلی بی انصافی.
نفس عمیقی کشید و لیوان را روی میز کنارتخت گذاشت وکنارم نشست. دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش چسباند. صورتش را روی سرم گذاشت وگریه کرد.
از بوی تنش حالم بهترشد.
" اصلا من به شربت یاغذایی نیاز ندارم، عطرتنت مرا سرپا می کند."
گریهی هردویمان بند امده بود. ولی نه او مرا رها می کرد، نه من قصد تکان خوردن از جایم را داشتم. نفس عمیقی کشید و گفت:
–ازحرفم ناراحت نشو راحیل، بی تو برای من بامرگ فرق چندانی نداره. مضطرب نگاهش کردم، چشم هایش کاسهی خون بود، رنگش پریده بود و ته ریشش که خیال سبز شدن داشت غمگین ترش کرده بود. حالش خیلی بد بود باید خودش شربت می خورد. لیوان را از روی میز برداشتم وگفتم:
–تو واجب تر ازمنی، بخور.
–تا تو نخوری، من لب نمی زنم.
–اصلاخودت ناهارخوردی؟
– بااین وضعی که پیش امده، هیچی ازگلوم پایین نمیره، راست میگن غم که میادخروار،خروار میاد.
لیوان را به لبش چسباندم.
–جون من بخور.
یک جرعه خورد.
لیوان را از لبش جداکرد و به لب من چسباند.
–جون من همه اش روبخور.
به ناچار سرکشیدم...لبخندنازکی زد و گفت:
–راحیل قول بده تو هر شرایطی مواظب خودت باشی...سکوت کردم و او ادامه داد:
–همه چیز دست به دست هم داده تا من رو نابود کنه ناخوشی تو هم تشدیدش میکنه.
–من پیش تو همیشه خوشم آرش...
دستش را به صورتم کشید.
–یه وقتهایی اونجوری که ما می خواهیم پیش نمیره راحیل...باید قول بدی هرجورکه پیش رفت مواظب خودت باشی.
–فیلسوف شدی؟
–آره، جامون عوض شده، درد آدم روفیلسوف می کنه... حرفهات توی سرم چرخ می خوره. قسمت هرکس روخدا تعیین می کنه نه خودش...
–می ترسم ازحرفهات آرش.
–تاوقتی خداهست از هیچی نترس.
متعجب نگاهش کردم.
باغم گفت:
–اینبار دل میسپارم به خواست خدا.
احساس می کردم چیزی می خواهد بگوید ولی شاید نمی تواند...
روی تخت دراز کشید و گفت:
–تمام دیشب رونخوابیدم وتوی خیابون راه می رفتم.
–چرا؟
–به خاطر مصیبتی که جوری یقهام رو گرفته که هیچ جوره نمیشه ازش خلاص شد. خیلی خستهام راحیل.
–چیزی برات بیارم بخوری؟
–کاری رو که بخوام می کنی؟ باسر تایید کردم.
دستش را دراز کرد و مثل همیشه دوضربه زدروی بازویش وگفت:
–بیای اینجا بخوابی ونگی زشته مهمون دارید و این حرفها، آرومم کن راحیل. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–شاید فردایی نباشه وبعدچشم هایش نم زد. بلندشدم موهایم را مرتب کردم و عطری که همیشه گوشه ی کیفم می گذاشتم را زدم وکنارش درازکشیدم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
💖 #برای_عاشقان_شهادت 💖
حاج حسین یکتا:
.
چرا شهیدا دارن دل تو رو میبرن؟ دل خداام بردن!
میدونی چرا بردن؟ چون پشتِ پا به هرچی دنیا بود زدن!
حالا حساب کن اونا پشت پا به این دنیا زدن، پا شدن رفتن تو جبهه که دیگه نامحرم نبود، دیگه آهنگ و موسیقی و دی وی دی و وی سی دی و موبایل و بلوتوث نبود، هیچی نبود، خدا بود و خدا بود و خدا بود. خاکریز بود و خاک بود و بیابون بود، دعا بود و گریه بود و ندبه بود. رو به رو هم #شهادت ❤ بود...
👇👇👇👇👇👇👇
#حاج_حسین ما چه کنیم؟
.
بچه ها به خدا قسم از شهدا جلو میزنید، اگه👈 کوفتتون بشه صحنه گناه! و واردش نشین...
به خدا قسم از شهدا جلو میزنین، اگر رعایت کنین قلب امام زمان (عج) نلرزه... 💔
به خدا قسم از شهدا جلو میزنین اگر تو این #جهاد_اکبر در مقابل اون #جهاد_اصغر که اونا رفتن (که توش جهاد اکبر و خودسازیم بود) مواظب باشین...
#معرفت و #بصیرت
بچه ها کل زندگی مسابقه الهیه!
نکنه تو این مسابقه کم بیاریم!😔
.
التماس دعای هدایت 💖
گفتم : آدم وقتی عاشق 💙کسی میشه
لابد بودنِ با اون کس، کسی رو توو گذشته یادش میاره،
جای خالیشو براش پُر میکنه.
گفت : نه برادر، عشق حقیقی زمانی اتفاق میفته
که بودن با کسی
بودن با تمام آدمای دیگه رو از یادت ببره!💙
😜😎
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنده ی غرق گناهت امده....
مستمند روسیاهت امده...
#شب_قدر
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
قسمت 21.mp3
7.48M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 1⃣2⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 8دقیقه
#زندگی_به_سبک_شهدا
#شهدا_عاشق_ترند
🍃🌹 🕊 🕊 🕊 🕊 🌹🍃
خدای عزیزم💕
خودت گفته ای که
ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکمْ✨
بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را💕
🌿🌺میخوانیم تو را،
نه با آن زبانی
که ذهنش پیش دیگران است
و
به آنها امید بسته است
💕بلکه با تمام وجود صدایت میزنیم
و امیدمان و تمام دار و ندارمان #محبت به توست
✨و #ایمان داریم
هر جا که در بسته ای هست
از جایی که گمان نداریم
برایمان راه نجاتی میگشایی💕
🍃🌺یا مجیب الدعوات
ای برآورده ی حاجات✨
💗🍃تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
رز 💙:
💞دوست داشتن چیزی شبیهبه گم شدنه
توی یه آدمِ دیگه
حالا هرچی کسی رو بیشتر دوست داشته باشی
عمیقتر گم میشی
یه جاهایی دیگه نمیدونی
برای خودت داری زندگی میکنی
یا برای اون
🌸🍃
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
رز 💙:
گاهی هم باید
یک میخ برداشت،
و کوبید جلویِ عقربههایِ ساعت!
تا تمام نشود،
این لحظاتِ با تو بودن..
🌸🍃
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت243
مرا در آغوشش کشید و موهایم را بویید. بعد دیگر حرفی نزد. احساس کردم گریه میکند. می دا نستم گریهاش به خاطرکیارش نیست. سرم را بلند کردم وغمگین نگاهش کردم. چشمهایش پر آب بود.
گفتم:
– می خوای من روبُکشی؟ تو که گفتی خستهایی میخوای بخوابی؟
سرم را به سینهاش چسباند و با صدای گرفتهاش گفت:
–قول ندادی، که باخیال راحت بخوابم.
–باشه، قول میدم همیشه مواظب خودم باشم، فقط تو اینجوری جگرم روخون نکن.
–بایدجون من روقسم بخوری که درهرشرایطی نمیزنی زیرش.
کمی خودم را از حصار دستهایش جداکردم و دوباره نگاهش کردم. چشم هایش التماس را فریاد می زد. دوباره حصار دستانش را تنگ کرد و با همان غم صدایش که دلم را زیرو رو میکرد گفت:
– خواهش می کنم راحیل.
–این جور قول گرفتن رو از خودم یاد گرفتیا، باشه هر چی تو بگی، به جون تو در هرشرایطی مواظب خودم هستم.
ملافه را تا گردنش بالا کشید وگفت:
–همیشه شرمندتم راحیل، آرزوی من خوشبختی توئه.
نمیدانم چرا ازحرفش دوباره استرس گرفتم وخواستم باز هم نگاهش کنم و دلیل حرفش را بپرسم، ولی دستهایش را محکم نگه داشت ونگذاشت.
–بخواب راحیل.
من هم خسته بودم. سعی کردم با استرسی که آزارم میداد کنار بیایم. از وقتی با هم نامزد شدیم این استرس همراهم بود. استرس برخوردهای خانوادهاش، استرس دوستان دختری که در گذشته داشته، استرس رفتارش در آیندهایی که داشتیم.
من دنبال آرامش بودم. فکر میکردم با آرش آن را به دست میآورم؛ ولی در این مدت هر دفعه به طریقی آرامشم گرفته میشد. به هدفم و انتخابم فکر کردم. یاد حرف مادرم افتادم. "بعضی انتخابها شاید لذت داشته باشه، ولی تو رو به آرامش نمیرسونه". چشم هایم را بستم و سعی کردم دیگر فکر نکنم و کمی بخوابم.
با صدای اذان گوشیام چشم هایم را بازکردم و نگاهی به آرش انداختم، او هم تکانی به خودش داد و چشم هایش را بازکرد.
باورم نمیشد این همه خوابیده باشیم.
آرش کش وقوسی به خودش داد و با تعجب پرسید:
–یعنی تاصبح خوابیدیم؟
–آره.
سرم را از روی بازویش بلند کردم وکمی با کف دستم ماساژش دادم وگفتم:
–ببخشید، الان دیگه حسابی خشک شده.
با حسرت گونهام را نوازش کرد و گفت:
–تاحالامرفین زدی؟
تعجب زده گفتم:
–اون موقع که باسعیده تصادف کرده بودیم آره، فکرکنم همون روز اول.
–پس حس من رو وقتی توپیشمی می تونی بفهمی...
لبخندی زدم وگفتم برم وضوبگیرم.
نمازم را که خواندم احساس گرسنگی شدیدی کردم. آرش از اتاق بیرون رفته بود. همین که خواستم سجاده را جمع کنم، وارد شد وگفت:
–جمع نکن.
برگشتم ونگاهش کردم دست وصورتش خیس بود. وضو گرفته بود. کنار رفتم وتماشایش کردم. شروع به نماز خواندن کرد و من مثل مجسمه فقط نگاهش کردم...
بعد از نماز به سجده رفت. سر از سجده برداشت و مشغول جمع کردن سجاده شد.
–راحیل می تونی بری از توی یخچال یه چیزی واسه خوردن پیداکنی بیاری، بخوریم؟
نتوانستم چشم از او بردارم، وقتی قیافه ی مبهوتم را دید کنارم نشست. از جیبش تسبیح تربتی را که قبلا به او داده بودم را از جیبش درآورد، چون دیشب باهمان لباسهای بیرونش خوابیده بود. اشاره کردبه تسبیح وگفت:
–دوروزه همراهمه، واقعا دیجیتالیه...
همیشه وقتی یکی برات خیلی عزیزه یه یادگاری ازش پیش خودت نگه می داری تا گاهی نگاهش کنی و یادش کنی. تنها چیزی که می تونم همیشه اونم چندین بار در روز یادت کنم، همین نماز خوندنه...
فکرش روبکن، صبح که بلندمیشی نماز بخونی، می دونی عشقت یه جای دیگه، دقیقا همون موقع بیداره و توی سکوت شب وقتی همه خوابن بهت فکر میکنه.
حتی می تونیم باهم دیگه یه قول وقرارهایی بزاریم راحیل...
–مثلا، تو نمازای صبح شنبه هامون واسه هم دیگه از خدا سلامتی بخواهیم، یکشنبه ها طول عمر مثلا...چه می دونم تو ازمن خلاق تری حتما چیزای بهتری به ذهنت میرسه...
"خدایا این چی می گه، دیونه شده، به خاطر من می خواد نماز بخونه؟...
اصلاچرا باید از من یادگاری داشته باشه... نگاهی به من انداخت.
پرسیدم:
–سجده رفته بودی با خداچی پچ پچ میکردی؟
–داشتم خاطرات خودمون رو مرور میکردم. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–نه، مثل این که تو نمیخوای خوراکی واسه ما بیاری بزار خودم برم.
بعدبلندشد و از اتاق بیرون رفت و مرا با افکارم تنها گذاشت. آرش قبلا هم گفته بود با صدای اذان یاد من میافتد و این برای من ناراحت کنندهترین حرفی بود که شنیده بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمت!
هجران روی تو دل ما را مذاب کرد...
#محمد_سهرابی