تسبیح شاهمقصود را مادرم مخصوص وحید از کربلا آورده.
می گویم: "دستت درد نکنه مامان! حالا چی هست این شاهمقصود که انقدر روش تأکید داری؟"
از نگاه تأسفبارش حسی بهم دست میدهد که فکر میکنم نادانها در موقعیتهای مختلف زیاد تجربهاش کردهاند.
"اِ، شاهمقصوده، هزار و یک خاصیت داره. هم قشنگه، هم باهاش ذکر میگی، هم خاصیت داره"
تسبیح را بلند می کنم، توی دستم میگردانم و با همان نادانی کرخت شده در ذهنم میگویم: "قشنگه ولی خیلی سنگینه، وحید تسبیح سنگین دست نمیگیره، خودم برش میدارم"
با تعصب می گوید: "این فرق میکنه"
و دوباره تأکید میکند: "این شاهمقصوده، مخصوص وحید آوردم، خواصشو از اینترنت براش بخون"
خندهام میگیرد.
صدایش از آشپزخانه میآید: "حالا اگر خواستی خودت هم میتونی هرازگاهی باهاش ذکر بگی"
بالاخره مجوز استفاده از تسبیح مخصوص را با همهی نادانیام میگیرم.
وحید تسبیح را در دست میچرخاند و بو میکشد و به عادت همیشگیاش که از چیزی خوشش بیاید با صدای بلند میگوید: "بهبه، بهبه"
با این که میدانم او هم مثل من از شاهمقصود هیچ نمیداند اما رفتارش اصلا سفاهت مرا ندارد، به دانای کل میماند.