قبل از سفر حج بابا را با هزار التماس و زاری راضی کرده بودیم یک دست کت شلوار بخرد. حاجی که بدون کت شلوار حاجی نمیشد. خرید کت شلوار را زدیم ردیف اعمال حج تا از بابا یک حاج آقای تمام عیار بسازیم. قول داد بعد از سفر برای ولیمه حتما یکی بخرد. موقع تقصیر و حلق سر اما انگار قول و قرارهای توی سر بابا را هم تراشیده بودند و روی زمین ریخته بودند. مهمانی ولیمه برگزار شد و بابا به ما ثابت کرد حاجی بدون کت شلوار هم حاجی است.
میگویند شب عروسی دختر برای بابا بهترین شب است.
شبی که بابا گفت: "وسط خریدهای عروسی یه وقت هم خالی کنید بریم باب همایون کتشلوار بخریم" حال پدری را داشتم که قرار بود دخترش را در لباس سپید عروسی ببیند.
عکاس مراسم فلش عکسها را که دست همسرم داد گفته بود: "همه عکسایی که ازتون گرفتم یه طرف، عکس پدر خانومت یه طرف"
پ.ن. منت میگذارید به سرم اگرروح پدرم را به ذکر فاتحهای، صلواتی خرسند کنید.
#سالگرد_هفتم
#کت_شلوار
#بابا
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
هدایت شده از مجلهٔ مدام
مدامِ دو؛ سفر
#سفر_مدام
با آثاری از (به ترتیب حروف الفبا):
#فرامرز_پارسی
#محمد_جوان_الماسی
#مارال_جوانبخت
#شبیه_عباس_خان
#رامبد_خانلری
#علی_خدایی
#آزاده_رباطجزی
#امیرمحمد_رضایی
#حنانه_سلطانی
#سعیده_سهرابیفر
#سمیه_شاکریان
#منصور_ضابطیان
#لادن_عظیمی
#کوثر_علیپور
#عطیه_عیار_دولابی
#مسعود_فروتن
#نعیمهسادات_کاظمی #منصوره_مصطفیزاده
#حدیثه_میراحمدی #طاهرهسادات_موسوی #سعادت_حسن_منتو
#آلمودنا_سانچز
#جوآن_فرانک #آلخاندرو_کارتاجنا
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
به خیال خامتان تصویر مقاومت را در هم میشکنید؟
باکی نیست!
سر صبر و حوصله، در اوقات فراغتتان بنشینید. مست و سرخوش تکه تکههای های جورچین هزار پارهتان را زیر گنبدهای آهنین از نو بچینید.
طبق قواعد خودتان.
این بار تصویر نه آن چیزی است که پیش از دریدن مقابل چشم شما بود!
#جبهه_مقاومت
#سید_مقاومت
#طریق_القدس
#قطعا_سننتصر
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust | حدیث دوست
هدایت شده از مجلهٔ مدام
بخش ابتدایی روایت «کیسههای شنی»
نوشتهٔ #حدیثه_میراحمدی
#واقعیت_مدام
هیچ وقت از بابا نپرسیدم کی دلش به سفر با قطار رضایت داد. شاید شبی بود که هر کار کرد در صندوقعقب ماشین بسته نشد که نشد. اول با چهارپایۀ پلاستیکی کلنجار رفت. چهارپایه را افقی کرد. عمودی کرد. اریب گرفت. از هر جهتی تلاش کرد تا لابهلای وسایل جاسازش کند، نشد. هر بار یک گوشهاش مثل دمل بیرون میزد. چند بار توی دستش چرخاند و زیر و رویش را نگاه کرد بلکه قطعۀ جداشوندهای داشته باشد تا هر تکه را در سوراخسنبهای فرو کند. اما هر بار ناامیدتر میشد. آخرش قید سلامت چهارپایه را زد، درِ صندوق را پایین آورد و با یک جست روی آن نشست. از شکاف زاویۀ تند و باز در میشد دید که پایههای کجومعوجشدۀ چهارپایه چطور به تلاش بابا دهنکجی میکنند. بابا مثل یویو روی در بالاپایین میرفت. شده بود عین پسربچههای تخسی که با رگ ورقلمبیده پای شرطبندی، شرف گرو گذاشتهاند. از صندوق که پایین آمد، در عین فنر از جا پرید.
📷عکس از: مهناز میناوند
#مدامخوانی
#سفر_مدام
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
- مامان میخوام یه چیزی نشونت بدم.
- چی مامان جان؟
- یادته اون روز دعوامون شد و تو باهام قهر کردی؟ همون روز که داشتی جاروبرقی میکشیدی.
- اووومممم
- وقتی تو باهام قهر کردی منم رفتم یه کاری کردم.
- چه کاری؟
- الان خیلی پشیمونم
- حالا چه کار کردی؟
- من دیدم تو حواست نیست. سریع رفتم کیسه شکلاتها رو برداشتم و از پشتت دویدم تو اتاقم و چندتاشو با هم خوردم.
- عجب
- تازه یه نسکافه هم برداشتم و به پودرش زبون زدم.
- چرا این کارو کردی؟
- میخواستم تو رو بیشتر عصبانی کنم.
- برای همین نذاشتی بیام اتاقتو جارو کنم؟
- اوهوم. واسه خاطر همین بود که پوستاشو ریخته بودم پشت کمدم.
- خوب مگه نمیخواستی بیشتر عصبانی شم؟ چرا نذاشتی ببینم؟
- نه، میخواستم یه وقتی که خوشحالی عصبانیت کنم.
- امروز روز خوبی با هم داشتیم. میتونستی عصبانیم کنی. چرا داری اینا رو بهم میگی؟
- چون من الان خیلی پشیمونم. تازه تو امروز خیلی مامان مهربونی بودی. با من نقاشی کشیدی. کاردستی درست کردی. اجازه دادی من تخم مرغ تو قابلمه بشکونم... حالا منو میبخشی؟
- میبخشم.
- یه چیز دیگهم بگم؟
- بفرمایید
- شبشم که بابا اومد رفتم چند تا شکلات خوردم.
- بازم چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
- اوهوم... شب قبل خواب، بعد مسواک زدن هم چند تا خوردم.
- دیگه؟
- فردا صبحشم که پاشدم دو تا خوردم.
- چیزی هم از شکلاتا مونده؟
- آره بابا. فقط نصف کیسه رو خوردم.
#اعترافات_هولناک_بچه_دهه_نودی
#اُوردوز
#جنایت_و_مکافات
#انتقام_سخت
#خودکشی_با_شکلات
#مجرم_به_محل_جنایت_برمیگرده
#اگر_باهام_قهر_کنی_معتاد_میشم
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
امروز خبردار شدم که دخترخالهی مادرم به رحمت خدا رفت.
یکی از خانمهای فامیل این عکس را داخل کانال خانوادگی گذاشت.
عروس تصویر، همان دخترخالهی تازه مرحوم است.
آن که چادر سفید با گلهای ریز به سر دارد مادربزرگم است. مادر مادرم.
بقیه هم خواهرهای مادربزرگم. یعنی خالههای مادرم.
آن که نسکافهای شکلاتی پوشیده مادر عروس است.
حالا همهی آدمهای این عکس دیگر در دنیا وجود خارجی ندارند. از سالهای دور تا به امروز که خبر فوت دخترخاله رسید یکی یکی فوت شدند.
از سر شب تا حالا چندین و چند بار عکس را باز کردم. بزرگ و کوچک کردم. چپ و راست بردم و به چهرهی تک تک این آدمها با تمام جزییاتشان دقت کردم.
یک دنیا حرف و قصه و ماجرا با هر شخصیت هست. بخشی از قصهی این آدمها را شنیدم. بخشی از قصهشان را شاهد بودم. حتی در بخشی از قصهی بعضیهاشان مثل مادربزرگم، من هم یک نقشی داشتم؛ ولو اندک. ولو کمرنگ.
اما چشمهای این آدمها میگوید قصههای زیادی داشتند که پشت همان نگاهها مانده. بیاین که کسی آنها را بخواند یا بنویسد. انقدر همانجا مانده مانده مانده تا با خودشان به گور بردهاند.
روز محشر که تکه پارهها و پوسیدههای بدن آدمها دوباره به هم چفت و بست شود، قصههای زیرخاکی زیادی رو میآید که باید پای خواندن و شنیدن خیلیهاشان بمانیم. گریه کنیم. پشیمان شویم. یکه بخوریم. حسرت بکشیم. ناله کنیم...
روز محشر روز قصه خوانی است؛
قصههای خوب برای بچههای خوب
قصههای بد برای بچههای بد...
#قصهها_از_کجا_میآیند
#قصهخوانی
#یَومَ_تُبلَی_السَّرائِر
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
⚠️⚠️⚠️
آن هیئتهایی که رفتیم،
آن اشکهایی که در روضهها بر مظلومیت سیدالشهدا ریختیم،
آن منبرهایی که در مکتب حسینبنعلی پایش زانو زدیم...
دیگر کی و کجا و چهطور قرار است به کارمان بیاید؟
محرم امسال باز هم میخواهیم شال عزا بندازیم، در هیئت سینه بزنیم، شور بگیریم و دم به دم فریاد بزنیم هَیهات مِنَّا الذِّلَّة؟!
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
صبح بود.
تو آخرین شاهکارت را سر چهارراه از طاق آسمان آویخته بودی.
من برای اولین بار دوست داشتم پشت چراغ قرمز معطل بمانم.
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust