eitaa logo
📚 حدیث شیعه 📚
310 دنبال‌کننده
207 عکس
72 ویدیو
10 فایل
ـــــــــلامـ 👋 🌺 بہ‌کانال‌ماخوش‌اومدین. 🌺 اینجامےتونےاطلاعاتـــــ‌دینےومذهبے‌خودتوبالا ببری. 🌺 مابادقتـــــ‌وحوصلہ،سعےمےکنیمـ مطالبےرو بارگزاری‌کنیمـ‌کہ‌درعین‌سادگےو روان‌بودن،مہم‌و کاربردی‌همـ‌باشن. مدیر: @saeedsadat با احترام، تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 شاخصه يازدهم 🔹آقاى وكيلى، در تلاش برای تطهیر تصوف، اصطلاح تصوف منفی و تصوف مثبت را، اختراع نموده و ادعا می کند، میان آنها، ۱۲ تفاوت وجود دارد. تا اینجا، ۱۰ تفاوت ادعا شده را، بیان، و رد نمودیم. اکنون، تفاوت یازدهم: 🔸آقای وکیلی در کتاب عرفان و حكمت، صفحه ۵۵، می گوید: 🔺عرفان مثبت، تعادل دارد و از مبالغه در شأن افراد، دورى مى كند و حال آن كه در عرفان منفى، اين مبالغه در حدّ افراط وجود دارد و افراد، در مدح ديگران، بدون داشتن مستند علمى، چيزهايى مى گويند كه قابل اثبات نيست و بلكه گاه قابل ردّ است. 📚 پاسخ 🔹در اين جا مناسب است، مبالغه هاى آقاى سيّد محمّد حسين طهرانى، درباره آقاى حدّاد را ذكر كنيم. در کتاب روح مجرّد، صفحه ۱۳، چنین آمده است: 🔺الحدّاد و ما أدراك ما الحدّاد؟! اين مرد، به قدرى عظيم و پُرمايه بود، كه لغت عظمت، براى وى كوتاه است، به قدرى وسيع و واسع بود، كه عبارت وسعت را در آن جا راه نيست، به قدرى متوغّل در توحيد و مندكّ در ذات حقّ تعالى بود، كه آنچه بگوييم و بنويسيم فقط اسمى است و رسمى، و او از تعّين خارج و از اسم و رسم بيرون بود.... ايشان قابل توصيف نيست، من چه گويم درباره كسى كه به وصف در نمى آيد، نه تنها لا يوصَف بود، بلكه لا يُدرَك و لا يوصَف بود، نه آن كه يُدرَك و لا يوصَف بود. 🔸در صفحه ۱۴ همین کتاب، آمده است: 🔺«... ايشان به قلم درنمى آيد و در خامه نمى گنجد، او شاهباز بلند پروازى است، كه هر چه طائر فكر و عقل و انديشه اوج بگيرد و بخواهد وى را دريابد، مى بيند او برتر و عالى تر و راقى تر است، فيرجع الفكر خاسئاً و البصر ذليلاً و البصيرة كليلة فتبقى حيرى لا يعرف يمنة عن يسرة و لا فوقاً من تحت و لا أماماً من خلف. آخر چگونه كسى كه محدود به جهات و تعيّنات است، توصيف روح مجرّد را كند و بخواهد آن را در قالب آورد و گرداگرد او بچرخد و او را شرح و بيان نمايد». 🔹دقّت كنيد همان تعابيرى كه در روايات، براى خداوند متعال به كار رفته است، آقاى طهرانى، براى آقاى حدّاد به كار برده. 🔸«اللّه ُ أَجَلُّ مِنْ أَنْ يُدْرِكَ الْوَاصِفُونَ قَدْرَ صِفَتِهِ الَّتِى هو موصوف بها». خداوند جليل تر از آن است كه وصف كنندگان به مقدار صفت واقعى او، دركش نمايند. 🔹«لاَ تُدْرِكُهُ الْأَوْهَام». وهم‌ها خداوند را درك نمى كنند. (اصول كافى، ج ۱، ص ۸۱) 🔸فرزند آقاى سيّد محمّد حسين طهرانى، در کتاب نور مجرّد، صفحه ۴۳، درباره پدرش مى نويسد: 🔺«حقيقت آن بزرگوار، برتر از آن است كه در وهم بگنجد و اوصاف و كمالات ايشان، بلندتر از آن است كه در دايره ادراك ما درآيد و آنچه از ايشان ديديم و شنيديم، جز قطره اى از فيوضات اقيانوس بيكران وجود ايشان نبود، كه آن نيز فراتر از ظرف وجود و ادراك ما بود». @hadise_shia
آقای محمد حسن وکیلی، مخترع تصوف مثبت
ایشان متاسفانه در تلویزیون هم برنامه دارند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلے‌اللہ‌علیکــــ‌یااباعبداللہ‌الحــــــین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ادامه سخنان حذیفه 🔹رسول خدا - صلی الله علیه و آله - آن چند نفر را که بر ضد علی - علیه السلام - متحد شده بودند، به همراه یاران و موافقین آن‌ها و آزادشدگان و منافقین، که حدود چهار هزار نفر بودند، جمع نمودند و آن‌ها را تحت فرماندهی اسامة بن زید قرار دادند و به اسامه دستور فرمود تا به منطقه ای در شام بروند. 🔸این عده گفتند: ای رسول خدا! ما تازه از سفری که همراه شما بودیم، (حجة الوداع) بازگشته ایم؛ از شما می‌خواهیم تا اجازه دهید که مدتی در این جا بمانیم و خود را برای این سفر آماده کنیم. حضرت امر فرمودند تا به قدری که نیاز دارند در مدینه بمانند و به اسامة بن زید امر نمودند که در فاصله ای دور از مدینه، اردو بزند و در مکانی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - برایش مشخص نموده بماند و منتظر باشد تا آن عده از امور خود فارغ، و به او ملحق شوند. 🔹رسول خدا - صلی الله علیه و آله - با این عمل خود قصد داشتند که مدینه از این افراد خالی شود و هیچ یک از منافقان در آن نماند. آن‌ها مشغول امور خود بودند و رسول خدا - صلی الله علیه و آله - به شدت آن‌ها را وا می‌داشتند و امر می‌نمودند که از شهر خارج شوند و در انجام امری که به آن‌ها فرموده بودند عجله کنند. 🔸در همین بین رسول خدا - صلی الله علیه و آله – مبتلا به همان بیماری که بر اثر آن، وفات یافتند، شدند. وقتی منافقین، آن وضع را دیدند در امتثال امری که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - به آن‌ها کرده بودند، تأخیر نمودند. پیامبر به قیس بن عباده که پیش قراول رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بود و حباب بن منذر و عده ای از انصار امر نمودند تا آن افراد را به لشکر اسامه ببرند؛ قیس بن سعد و حباب بن منذر آن‌ها را از مدینه خارج نمودند و به لشکر اسامه رساندند و به اسامه گفتند که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - دیگر بیش از این اجازه توقف نمی دهند؛ پس همین حالا حرکت کن تا خبر حرکت را به رسول خدا - صلی الله علیه و آله - برسانیم. اسامه لشکر خود را حرکت داد و قیس و حباب پیش رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بازگشتند و ایشان را از حرکت آن‌ها آگاه ساختند. حضرت به آن دو فرمودند: آن عده نمی روند. 🔹ابوبکر و عمر و ابوعبیده با اسامه و جمعی از یارانش خلوت کرده و گفتند: به کجا برویم و مدینه را ترک کنیم و حال آن که اکنون بیشتر از همیشه نیاز است که در آن جا باشیم!؟ اسامه به آن‌ها گفت: چه نیازی؟ گفتند: رسول خدا در آستانه وفات قرار گرفته است؛ به خدا سوگند اگر مدینه را خالی کنیم، اتفاقاتی می‌افتد که دیگر نمی توان آن‌ها را درست کرد. منتظر می‌مانیم تا ببینیم سرنوشت رسول خدا - صلی الله علیه و آله - چه می‌شود، رفتن، هر وقت که بخواهیم در پیش رویمان است. آن‌ها به اردوگاه سابق بازگشتند و در همان جا ماندند و پیکی را فرستادند تا آن‌ها را از حال رسول خدا - صلی الله علیه و آله - آگاه سازد. 🔸پیک پیش عائشه رفت و پنهانی حال حضرت را از او پرسید، عائشه گفت: نزد پدرم و عمر و همراهان آن‌ها برو و به آن‌ها بگو: وضع رسول خدا - صلی الله علیه و آله - نامساعد است؛ کسی از شما جایی نرود، من لحظه به لحظه شما را از اخبار آگاه می‌کنم. بیماری رسول خدا - صلی الله علیه و آله - شدت یافت و عائشه صهیب را فراخواند و گفت: نزد ابوبکر برو و به او بگو که محمد در حالی قرار گرفته که امیدی به او نیست. به همراه عمر و ابوعبیده و هر کسی که صلاح می‌دانید، به این جا بیایید، ولی ورودتان به شهر باید پنهانی و شبانه باشد. 🔹صهیب خبر را به آن‌ها رساند و آن‌ها نیز دست صهیب را گرفتند و پیش اسامه بردند و او را از خبر آگاه ساختند و به اسامه گفتند که چگونه سزاوار است از دیدار رسول خدا - صلی الله علیه و آله - محروم شویم؟ و از او اجازه خواستند که به مدینه بروند، اسامه نیز به آن‌ها اجازه داد و به آن‌ها امر کرد که کسی از ورود آن‌ها به شهر آگاه نشود و اگر رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بهبود یافتند، به لشکر خود بازگردید و اگر اتفاقی برای ایشان افتاد و وفات نمودند، ما را نیز آگاه سازید تا به جماعت مردم بپیوندیم. 🔸ابوبکر، عمر و ابوعبیده شبانه وارد مدینه شدند؛ رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بیهوش بودند. ایشان لحظاتی به هوش آمدند و فرمودند: امشب شر بزرگی درب این شهر را زده است. پرسیدند: ای رسول خدا! چه شری؟ فرمودند: عده ای از آن‌هایی که در سپاه اسامه بودند، بر خلاف فرمان من بازگشتند. من نزد پروردگارم از آنان بیزاری می‌جویم. وای بر شما! به سپاه اسامه بپیوندید. حضرت چندین بار این سخن را تکرار نمودند.
🔹بلال که مؤذن رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بود، به هنگام هر نماز اذان می‌گفت و پیامبر اگر توان داشتند، با هر زحمتی شده از منزل خارج می‌شدند و بر مردم نماز می‌گزاردند و اگر نمی توانستند، به علی بن ابی طالب - علیه السلام - امر می‌فرمودند که بروند نماز جماعت را بر پا دارند. علی بن ابی طالب - علیه السلام - و فضل بن عباس به هنگام بیماری حضرت، همواره همراه ایشان بودند. 🔸آن شب که آن گروه، به شهر آمدند سپری شد و صبح فرا رسید. بلال اذان سر داد و نزد رسول خدا - صلی الله علیه و آله - آمد تا طبق عادت همیشگی ایشان را باخبر سازد. ولی حال ایشان خیلی بد بود و به او اجازه داخل شدن داده نشد. عائشه به صهیب دستور داد تا نزد پدرش برود و به او بگوید که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - سخت بیمار است و توان برخاستن و رفتن به مسجد را ندارد و علی بن ابی طالب - علیه السلام - نیز مشغول و مراقب ایشان است و نمی تواند نماز را برگزار کند، تو به مسجد برو و نماز جماعت را بخوان؛ که این برای تو مبارک است و از این پس حجتی برای تو خواهد بود. 🔹مردم در مسجد منتظر رسول خدا - صلی الله علیه و آله - یا علی - علیه السلام - بودند تا بیایند و پیشاپیش ایشان نماز گزارد. ناگهان ابوبکر وارد مسجد شد و گفت: رسول خدا - صلی الله علیه و آله - سخت بیمار هستند و به من امر فرمودند که نماز جماعت را بخوانم. یکی از اصحاب رسول خدا - صلی الله علیه و آله - به او گفت: چگونه این امر ممکن است، تو که باید الان در لشگر اسامه باشی؟ نه به خدا سوگند، بعید می‌دانم ایشان کسی را به دنبال تو فرستاده باشند و به تو امر کرده باشند که نماز بخوانی. بلال به مردم گفت: خدا شما را بیامرزد! من خودم پیک شما می‌شوم تا از رسول خدا - صلی الله علیه و آله - در مورد این قضیه اجازه بگیرم. 🔸سپس شتابان رفت و به در خانه پیامبر رسید و به شدت در را کوبید، رسول خدا - صلی الله علیه و آله - صدای در را شنیدند و فرمودند: چه شده است که با این شدت در می‌زنند؟ ببینید چه کسی است؟ فضل بن عباس رفت و در را گشود و دید بلال است؛ گفت: ای بلال! چه شده است؟ بلال گفت: ابوبکر وارد مسجد شده و جلو رفته و در جای رسول خدا - صلی الله علیه و آله - ایستاده و مدعی است که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - به وی چنین امر فرموده است. فضل گفت: مگر ابوبکر در لشکر اسامه نیست؟ به خدا سوگند این همان شر بزرگی است که دیشب وارد مدینه شده است. رسول خدا - صلی الله علیه و آله - خبرش را به ما داده بود. فضل داخل شد و بلال را نیز به همراه خود داخل برد. پیامبر فرمودند: ای بلال! چه شده است؟ بلال خبر را به ایشان رساند. 🔹پیامبر فرمودند: مرا بلند کنید، مرا بلند کنید و به مسجد ببرید. سوگند به آن که جانم در دست اوست، مصیبت و فتنه ای بس بزرگ بر اسلام نازل شده است. حضرت، در حالی که علی و فضل بن عباس دو طرف ایشان را گرفته بودند و پاهایشان بر زمین کشیده می‌شدند، از خانه خارج و وارد مسجد شدند و دیدند که ابوبکر در جایگاه رسول خدا - صلی الله علیه و آله - ایستاده و عمر و ابوعبیده و سالم و صهیب و آن چند نفری که شبانه به همراه آن‌ها وارد شهر شده بودند، بر گرد او می‌چرخیدند و بیشتر مردم نماز نخوانده بودند و منتظر خبر بلال بودند. 🔸هنگامی که مردم رسول خدا - صلی الله علیه و آله - را دیدند که با آن حال بدشان به مسجد آمده اند، شگفت زده شدند. رسول خدا - صلی الله علیه و آله - پیش رفتند و ابوبکر را از پشت گرفته و وی را از محراب کنار زدند. ابوبکر و همراهانش رویشان را برگرداندند و از جایگاه رسول خدا - صلی الله علیه و آله - عقب آمدند و پنهان شدند. مردم آمدند و پشت سر رسول خدا - صلی الله علیه و آله - که نشسته نماز می‌ خواندند و بلال تکبیرهای نماز را می‌گفت، جماعت گزاردند. 🔹وقتی حضرت نماز را به پایان رساندند، سر خود را به عقب برگرداندند، ولی ابوبکر را ندیدند. فرمودند: ای مردم! آیا از إبن ابی قحافه و یارانش تعجب نمی کنید که آن‌ها را فرستاده بودم و تحت فرماندهی اسامه قرار داده بودم و به آن‌ها فرمان داده بودم به جایی که باید می‌رفتند، بروند، ولی سرپیچی نموده و برای ایجاد فتنه به مدینه بازگشته اند؟ خداوند آن‌ها را در این فتنه تباه ساخته است. مرا بالای منبر ببرید. 🔸حضرت برخاستند و بر روی نزدیکترین پله منبر نشستند و خداوند را سپاس و ثنا گفته و سپس فرمودند: ای مردم! آن امر پروردگارم که همه انسان‌ها در نهایت روزی به آن می‌رسند، به سراغ من آمده است و من شما را در حالی ترک می‌گویم که حجتی برای شما بر جای گذاشته‌ام که شبش همچون روزش واضح و روشن است؛ بنابراین بعد از من دچار اختلاف نشوید، چنان چه قوم بنی إسرائیل پیش از شما دچار اختلاف شدند. ای مردم! من چیزی جز آن چه قرآن حلال نموده را بر شما حلال نمی کنم و چیزی جز آن چه قرآن حرام کرده را بر شما حرام نمی نمایم.
🔹من دو چیز گران بها را در میان شما باقی می‌گذارم که تا زمانی که به آن دو تمسک جویید، هرگز دچار گمراهی و لغزش نخواهید شد: کتاب خدا و عترت و اهل بیتم. این دو در میان شما جانشینان من هستند و هرگز از یک دیگر جدا نمی شوند تا زمانی که در حوض (کوثر)، بر من وارد شوند و در آن جا از شما در مورد این که با این دو چیز گران بها چکار کردید سؤال می‌کنم. آن روز، عده ای همان گونه که شتر غریبه رانده می‌شود، از حوض من رانده می‌شوند و برخی از آن‌ها می‌گویند ما فلانی و فلانی هستیم و من به آن‌ها می‌گویم که نام هایتان را می‌دانم، اما شما پس از من از دین خارج شدید. پس رحمت خدا از شما دور باد و دور باد! 🔸حضرت سپس از منبر پایین آمدند و به اتاق خویش بازگشتند و ابوبکر و همراهانش، تا زمانی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - وفات نمودند، در مقابل دیدگان مردم ظاهر نشدند و سپس آن حوادث سقیفه از انصار و سعد سر زد و آن‌ها اهل بیت پیامبرشان را از حقوقی که خداوند عزّ و جلّ برایشان قرار داده بود، منع نمودند و کتاب خدا را تار و مار کردند. 🔹جوان گفت: چرا همه مردم به خاطر این گروه، تغییر کردند؟ حذیفه گفت: این عده، سران و اشراف قبایل بودند و هر کدام از این‌ها در تعداد زیادی از مردم نفوذ داشتند که به حرف آن‌ها گوش می‌دادند و از آن‌ها اطاعت می‌کردند. این عده محبت ابوبکر را در دل داشتند، همان طور که بنی إسرائیل حبّ گوساله و سامری در دلشان بود و هارون را ترک گفته و او را ضعیف و ناتوان یافتند. @hadise_shia