ای حجازی که سر نی ز عراق آمده ای
ماهتابی تو که بیرون ز محاق آمده ای
یا که خورشیدی و در شام فراق آمده ای
همه جفت اند در آفاق و تو طاق آمده ای
زانکه با چشم سیه زهره ی زهرای منی
منکه خون میچکد از لاله ی گوشم چکنم؟
منکه از خون شده پر گل بر و دوشم چکنم؟
به تو با اینهمه گل ، گل نفروشم چکنم؟
دختری در به در و خانه به دوشم چکنم؟
درد دل با که کنم جز تو که بابای منی ؟
تو خود عشقی و من عاشق مفتون توام
فتنه ی چشم سیاه و لب میگون توام
گر چه بابا تو و من دختر دلخون توام
من درین بادیه دختر نه ، که مجنون توام
تو درین قافله بابا نه ، که لیلای منی
چند ای بر سر نی دار و ندار دل من
میروی دور و میآیی به کنار دل من
با سر توست به ویرانه قرار دل من
بی قراری مکن ای نیزه سوار دل من
که تو خود صبر و قرار دل شیدای منی
خیزران از لب لعل تو چرا بوسه ربود؟
غیرتم میکشد این عشق که العشق و حسود
ای که از بوسه ی او شد لب لعل تو کبود
لب من از لب تو قابل یک بوسه نبود؟
که چنین دور به نی از من و لبهای منی
سر نی موی تو شوریده تر از بخت من است
مثل من خم خم و چین چین و شکن در شکن است
وه چه خون ها که ازو در دل مشک ختن است
ای که موی تو به نی نافه گشای سخن است
تو به این نافه غزال غزل آرای منی
شب که افتادم و فریاد زدم در طلبت
تو دلیلم شدی آنجا و دویدم عقبت
پایم از آبله شد زخم و دلم از تعبت
ای طبیبی که رسد بوی شفا از دو لبت
مرهم زخم دل و آبله ی پای منی
گرچه در چشم صدف خواب ندارد جایی
لولو چشم ترم باش و بخوان لالایی
شود آیا گره موی مرا بگشایی؟
بزنی چنگ در آن موی و به من فرمایی
چنگی عشقم و تو چنگ نکیسای منی
کشت صیاد مرا بی ستمی کشت مرا
گفت صید حرمی محترمی کشت مرا
گرچه در راه غمت هر قدمی کشت مرا
بین غمهای تو دانی چه غمی کشت مرا؟
اینکه میمیرم و دانم تو مسیحای منی
یاد باد آنکه چراغ شب تارم بودی
شام تا بام به صد قصه کنارم بودی
شانه بر موی درازم زده یارم بودی
مثل شبهای درازی که کنارم بودی
گوش کن درد دلم را که تسلای منی
به تماشای تو دل باختم این فال من است
غزلی سوختم و ساختم این حال من است
شاعرت گرچه "یتیم" است بگو مال من است
من یتیم و تو یتیم! این هم از اقبال من است
من تو را دانم و دانم که تو دانای منی
#شعر_شهادت_حضرت_رقیه_س
#مرتضی_جام_آبادی
#hadithashk
گوش کنید عاشقان قصه ی ناشنیده را
کس نشنیده در جهان قصه ی این قصیده را
خونجگر سه ساله ای با دل غرق ناله ای
میزند این چنین صدا باب گلو بریده را
وه چه شود اگر شبی بر لب من نهی لبی
تا به لب تو بسپرم جان به لب رسیده را
مانده سه غم به سینه ام شرح کدام یک کنم
سیلی و گوشواره یا گوش ز هم دریده را
ای لب تو ترک ترک زخمی چوب خیزران
داغ لب تو میکشد دختر داغدیده را
آه که داده در جهان؟ با سر باب تسلیت
دختر خورده سیلی و داغ پدر کشیده را
ای به فدای چشم تو جان سه ساله گوش کن
قصه ی غصه ی من و عمه ی قد خمیده را
موی تو داشت بوی جان از چه گرفته بوی نان
هر چه که بوی میکشم موی سر بریده را
اشکم اگر شود تمام دور سر تو ای امام
باش که خون فشان کنم از غمت این دو دیده را
گشته خرابه ام سرا هست وصیتی مرا
عمه خرابه دفن کن جسم تکیده ی مرا
عمه کفن مکن به تن مثل شهید بی کفن
چادر پاره پاره بس جسم من شهیده را
مرثیه ی یتیم را جز ز یتیم نشنوی
گوش کنی اگر غم تک به تک آفریده را
#شعر_شهادت_حضرت_رقیه_س
#مرتضی_جام_آبادی
@hadithashk
طفلی که بار محنت ایّام برده بود
در عین خردسالگیاش سالخورده بود
چون غنچهای که در وسط آتش اوفتد
اعضای پیکرش همه در هم فشرده بود
سر زخم و شانه زخم و کمر زخم و چهره زخم
از زخم ها تمام وجودش فسرده بود
از بس که زخم داشت شبانگاه وقت خواب
جای ستاره زخم تنش را شمرده بود
زان روی مه که مشتری نازکش نداشت
سیلی خصم گرد یتیمی سِترده بود
بر صورتش که برده شباهت به فاطمه
ردّی کبود داشت مگر ارث برده بود؟
قربان آن سه ساله شهیدی که وقت غسل
پیراهنش به زخم تنش جوش خورده بود
مُزدم ازین مصیبت و جا داشت حین غسل
غساله گر ز غصهی آن طفل مُزده بود
دانی چه بود علت جان دادنش "یتیم"
وقتی به سینه ، راس پدر را فشرده بود؟
میخواست بر لبان پدر بوسه بسپرد
جان را به جای بوسه بر آن لب سپرده بود
ارزان لبان تشنه مپندار بوسه زد
بوسیدنش به قیمت جان آب خورده بود
#شعر_شهادت_حضرت_رقیه_س
#مرتضی_جام_آبادی
@hadithashk
آمدی دیر آمدی دیدار من بابا چرا؟
آمدی حالا که پیرم کرده این غمها چرا ؟
بین دشمن ها رها کردی مرا تنها چرا ؟
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
با وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
حال که شمع وجود من شده آب آمدی
تا که لالایی بخوانی لحظه خواب آمدی
فاتحه جایش بخوان بس دیر ای باب آمدی
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
ای پدر این زودتر میخواستی حالا چرا؟
این نفس دیگر رفیق طفل تنهای تو نیست
آرزویی بر سرم غیر از تمنای تو نیست
در تنم جان غیر یک بوسه ز لبهای تو نیست
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟
ما به عشق دیدن تو زندگانی داده ایم
زندگانی را به شوق یار جانی داده ایم
زیر بار زجرها قد کمانی داده ایم
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
آنقدر بابا دویدم در پی ات آن شام تار
یک بیابان خار شد از خون پایم لاله زار
حال از رنج سفر افتادهام در احتضار
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
دخترت هر قدر سیلی خورد جز بابا نگفت
تازیانه هرچه پرسید از لبم بابا شنفت
با شب هجران دلم تنها ز صبح وصل گفت
کربلا تا کوفه یک دم چشمهای من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟
دشمنت ما را به بزم خویش مهمان میکند
پیش ما از تو پذیرایی به خزران میکند
دیدن گل از قفس غم را دوچندان میکند
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا؟
خستهام پژمرده ام آشفته حال و خون جگر
حال که دیگر برای من نمانده بال و پر
شکوهای دارم مرو یا که مرا با خود ببر
شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا؟
#شعر_شهادت_حضرت_رقیه_س
#موسی_علیمرادی
@hadithashk
از اینرو دختری بابایی ام من
که دستانم فقط در دست او بود
ازاین رو دختری خوشبخت بودم
که جایم روی زانوی عمو بود
خرابه نیست جای دختر شاه
که جای او حریر قصر نورست
سر نی نیست جای شاه عالم
که جای شه سریر قصر نورست
پدر بگشای یکدم چشم خود را
به گیسوی پریشانم نظر کن
ز آتش گیسویم کز، معجرم سوخت
پدر یک امشبی با من سحر کن
مرا میداد زجر آن ضجر کافر
کتک میزد مرا در دشت و هامون
زگیسویم کشید و بر زمين زد
که شد این صورتم غرقابه ی خون
به روی خار با پای برهنه
به من شلاق و گاهی مشت میزد
کمک حالم چو میشد عمه زینب
سنان ما را به قصد کشت میزد
ز سویی خنده های شمر و خولی
میان قافله میکشت ما را
ز سوی دیگری از بهر آزار
نگاه حرمله میکشت ما را
کنون بخت بدم بین ای پدر جان
خرابه گشته جای دختر تو
به بزم من طبق آورده اند و
میانش تحفه ای شد از سر تو
بگو روی و محاسن از چه خونین
گلویت را چرا از کین بریدند
یتیمم از چه در طفیلی نمودند
تنت را از چه رو گرگان دریدند
رقیه هستم و باب الحوائج
ملیکه، دخت شاهنشاه عشقم
کنار عمه جانم تا قیامت
ملیکه، شاه بانوی دمشقم
#شعر_شهادت_حضرت_رقیه_س
#جواد_کریم_زاده
@hadithashk
بابا غم تو بر جگرم چرخ میزند
اشک غمم به چشم ترم چرخ میزند
گرچه ز سنگ، جوجهی تو پر شکسته شد
صیاد باز دور پرم چرخ میزند
آن دختری که زیور من شد به گوش او
با خنده هی به دور و برم چرخ میزند
از تاریانهای که عدو بر سرم زده
بابا خرابه دور سرم چرخ میزند
موی مرا کشید و لگد زد به پهلویم
دردش مدام بر کمرم چرخ میزند
#شعر_شهادت_حضرت_رقیه_س
#محمود_اسدی
@hadithasgk
اگه بازم اومدی سرای من
یه عصا هدیه بیار برای من
میدونی چرا نمیتونم پاشم
آخه پا خورده به دست وپای من
ممنونم که اومدی حالا دیگه
به همه میگم اینم بابای من
اِنقدر صدات زدم صدام گرفت
پس ببخش در نمیاد صدای من
یادته که میگرفتی دستمو
حالا توُ دست توعه شفای من
خیلی خستم من میبندم چشامو
تو یکم لالا بگو برای من
من فقط تورو میخواستم از خدا
حالا مستجاب شده دعای من
میبینم عمه رو گریم میگیره
خیلی تازیانه خورد به جای من
یه جاهایی بی تو بردن ماهارو
که نه جای عمه بود نه جای من
مجلس یزیدو یادم نمیره
کاش میزد اون چوبُ رو لبای من
#شعر_شهادت_حضرت_رقیه_س
#محمد_جواد_مطیع_ها
@hadithashk
چون قطرهی لطیفِ باران چکیده بودم
یا چون نسیمِ نرمی، اینجا وزیده بودم
بر گونهام گُل افتاد، نیلی و ارغوانی
من تا به حالْ بابا، سیلی ندیده بودم!
در عمرِ خویش جز گُل، نشْنیدم و نگفتم
من تا به حال طعنه، از کس شنیده بودم!؟
پاهای کوچکم را ، تاول گرفت در بر
یکصدهزار منزل، گویی دویده بودم...
حالا شدم شبیهِ مادربزرگْ، بابا
از روی نیزه دیدی قدری خمیده بودم؟
در کنج این خرابه، خوابم نمیبرد من
من که همیشه پیشت، زود آرمیده بودم!
نازی بکن دوباره، نقاشیام که خوب است!
یادِ تو هست قبلا، نازت کشیده بودم؟
اینجا کسی نفهمد، ربطِ میان ما را
از آفتابِ خاصات، هردم چشیده بودم
لبهایت از همیشه، گلگونتر است بابا
ای کاش با تو من هم، در خون تپیده بودم
#شعر_شهادت_حضرت_رقیه_س
#عرفان_صبوری
@hadithashk
عمه خیلی زحمتت دادم ببخش
مادری کردی برام تو این سه سال
همه جا برای من سپر شدی
جایِ من تو رو زدن تو هر مجال
برا دفنِ من تو قبرستونِ شهر
نکنه به شمر کنی تو التماس
وقتی بابامو گذاشتن تو حصیر
کفن منم میشه همین لباس
کاش عمو بیاد برای کفن و دفن
دستشو به زیر تابوت بگیره
کار غسل تن من با خودته
کسی زیر بار غسلم نمیره
میبینی همه تنم کبود شده
میبینی رو سینه چندتا لکه خون
زحمته ولی یه خواهشی دارم
نماز میتمم خودت بخون
من یه دخترم باید به جای سنگ
سرم و روی پای بابام بزارم
بسمه فشار مشت و لگدا
طاقت فشار قبر و ندارم
من برم دیگه بابام منتظره
خستم از مصیبت و درد و بلا
قول بده که از منم یادی کنی
وقتی اربعین رسیدی کربلا
#شعر_شهادت_حضرت_رقیه_س
#سید_علیرضا_چاوشی
@hadithashk
چِقَدَر دلم برات تنگ شده بود
الهی که من بشم فدا سرت
پدرت میگن یتیم نوازه بوده
چه عجب سری زدی به دخترت
تا که فهمیدم میخوای بیای پیشم
تو پاهای لاغرم،توون اومد
کجا بودی قبل اینجا،بابایی؟
آخه با سرِ تو بویِ نون اومد
بوی نون اومد و من گرسنمه
دیگه واسه دخترت نمونده جون
مثل زهرا تو روزای آخرش
مونده از تنم یه چندتا استخون
زینت دوش نبی بودی ولی
نامسلمونا سَبُک شمردنت
دیگه از هرچی غذاست بدم میاد
تو رو تو ظرف غذا آوردنت
چقدر به عمه حرف بد زدن
تازیونه و لگد باشه کنار
نمیدونم باباجون که قاتلت
روسریِ سوختمو میخواست چیکار
میبینی دیگه چشام نمیبینه
میبینی کبود شده پیکرمو
حالا که تو این خرابه اومدی
کاش میاوردی داداش اصغرمو
مثل عمه زینبم یه دست صبر
کاش میزاشتی روی سینه رباب
خودشو میزنه وقتی میبینه
نیزه دار اصغرش میخوره آب
دیگه از اسم سفر بدم میاد
دخترت غرق غم و مِحَن شده
من فقط سه سالمه ولی ببین
صورتم مثل یه پیرزن شده
بعد اکبر و عمو سنانِ پست
ظلم و به آل علی یکسره کرد
نمیبخشم دختر حرمله رو
خیلی راه رفتنمو مسخره کرد
داره نجمه جون میده یه کاری کن
پاسخی بده به ظلمِ ظالم و
دم دروازه ساعات عزیزم
چقدر زدن عروس قاسم و
نمیخواستم تورو مایوست کنم
ولی دیگه این کلام آخره
کل صورتِ من و خودت ببین
خیلی از دستای زجر کوچیک تره
#شعر_شهادت_حضرت_رقیه_س
#سید_علیرضا_چاوشی
@hadithashk
بعد تو دختر تو بیکس و مضطر مانده
در دل دشمنِ تو کینه ی حیدر مانده
چقدر گریه کنم تا که بیایی بغلم
حسرت بوسه ی تو بر دل پرپر مانده
هست در خاطرِ من که دم مقتل دیدم
بر تن بی سرِ تو نیزه و خنجر مانده
ساربان زخم زبان زد به من و گفت بگو
غیر سجاد مگر مرد به لشگر مانده؟
اسم تو بردم و با مشت به من سیلی زد
جای انگشترِ تو بر روی دختر مانده
گفت این بار اگر گریه کنی میکشمت
چشم من بر سر ساقی دلاور مانده
لای لایی رباب قلب مرا آتش زد
روی دستم اثر ناخن اصغر مانده
آه بابا،همه هستیم به غارت رفته
نه النگوست به دستم نه گل سر مانده
غیرت الله،تو از نیزه ببین ناموست
در پِیِ روسری و در پِیِ معجر مانده
شده یک بار روی خار مغیلان بروی
از همان لحظه دگر لرز به پیکر مانده
ضربه ی زجر مرا دست به دیوارم کرد
چقدر در نظرم روضه ی مادر مانده
محسنش سقط شد و پهلوی زهرا بشکست
چند تا لکه ی خونش به روی در مانده
#شعر_شهادت_حضرت_رقیه_س
#سید_علیرضا_چاوشی
@hadithashk
ندارد هیچ بانویی شبیه پرده دارت را !
ندارد مریم قدیسه قدری از وقارت را !
تویی زهرای ثانی و تعجب نیست در عالم
نمیفهمد کسی قَدرِ نهان و آشکارت را
نه تنها انس و جن ، بلکه ملائک هم بدون شک
گدایی میکنند عمری همه ایل و تبارت را
سلاح ات گریه بود و فتح کردی شامِ ویران را
و دشمن دید ای بانوی عالم ذوالفقارت را
به دامان تو بنشاندند در شام آن حرامی ها
سر مجروح و خاک آلود و خونینِ نگارت را
پدر با سر برای دیدنت آمد به این امید
که پایانِ داده باشد گریه ی بی اختیارت را
برای التیامِ زخم های پیکرت آمد
که آرامش دهد طوفانِ قلبِ بی قرارت را
سه سال ات بود اما قامتت خم گشت چون زهرا
خدا لعنت کند آنکه خزان کرده بهارت را
#شعر_شهادت_حضرت_رقیه_س
#یونس_وصالی (یونس)
@hadithashk