﷽
پناه بی پناه
چند روزی به مازندران رفتیم. شهرهای مازندران آنقدر بهم نزدیکاند که نمیتوانی ابتدا و انتهایشان را به راحتی از هم تفکیک کنی. هر کدام یک امامزاده دارند که اهالی شهر، عزیزان و شهدایشان را دورتادورش به خاک سپردهاند. وقت نماز میرفتیم و دنبال امامزادهها و گلزار شهدایشان میگشتیم.
وارد منطقهای شدیم که از تابلوی خوشآمد گوییاش متوجه شدیم شهر شیرود است. زادگاه شهید علی اکبر شیرودی. یک ماکت بالگرد هم به عنوان نمادی از سیمرغِ او ابتدای شهر ساخته بودند. تصمیم گرفتیم برویم زیارت مزار نابغهی پرواز ایرانی، کسی که بالاترین ساعت پرواز جنگی را در جهان دارد. مزارش مثل خیلی از شهدای منطقه در صحن یک امامزاده بود.
هفت و نیم صبح بود، بچه مدرسهایها از سرویس پیاده میشدند و به مدرسه میرفتند.
هوا سرد بود. مزار شیشهای شهید شیرودی بخار گرفته بود و نم شبنم رویش نشسته بود.کمی که ایستادیم بچهها از سردی دستهایشان شکایت کردند.
🔹
🔹
🔹🔹
🔸🔸🔸
🔸
داخل امامزاده شدیم. گرمای رواق به استقبالمان آمد. سر چرخاندم، یک پارچهی سبز دیدم که رویش سبدهای حصیری چیده بودند، داخل سبدها نخ کاموا گذاشته بودند. میتوانستم حدس بزنم چه خبر است کمی جلوتر میزهایی را دورتا دور چیده بودند و بازارچه کوچکی راه انداخته بودند. دو خانم مشغول آماده کردن میزها بودند. تابلویی دیدم و از خواندش فهمیدم که حدسم درست بوده است. بازارچه برای کمک به مقاومت مهیا شده بود.
دلم میخواست همان طور که برای بچههایم کلاه و شالگردن بافته بودم، برای بچههای سرمازدهی لبنان و غزه هم ببافم اما تا آن روز نمیدانستم از چه طریقی میتوانم بافتنیها را به اهلش برسانم. حالا جایی نخهای کاموا را میدیدم که مسافربودم و رفتنی.
💠💠💠
💠
بعد از دیدن بازارچه، به زیارت امامزاده رفتیم. روی در نوشته بود آقاسید حسین بن امام موسی الکاظم، برادر امام رضا. فکر نمیکردم زائر فرزند بلافصل امام کاظم باشم. هر چه گشتم هیچ اثر دیگری پیدا نکردم تا بفهمم چه چیز پسر موسی بن جعفر را به اینجا کشانده.
یاد درس تاریخ اجتماعی شیعهمان افتادم. استاد میگفت:« زمانی که فشار و اختناق حکومتها علیه شیعیان و علویان زیاد شد عدهای از آنها به شمال ایران که به تبرستان معروف بود مهاجرت کردند تا در حصار کوه و جنگل منطقه از آزار و اذیت حاکمان دور باشند.»
نمیدانم سیدحسین برای زیارت برادرش به ایران آمده یا از ستم حاکمی به این خطه پناه آورده هر چه که بوده امروز خودش پناه شده. پناه زنهای شیرود که هشت صبح با چادرهای رنگی میآیند و دور ضریحش میگردند.
پناه کودکیها و سنگ مزار علی اکبر شیرودی.
پناه بچههای لبنان و غزه.
مادرها اینجا دور امامزاده جمع میشوند، پول روی پول میگذارند و ذکر پشت ذکر میگویند به امید این که هیچ دختری مثل حدیثه که گوشهی گلزار شهدایشان خوابیده بود،روی سنگ قبرش حک نشود شهید بمباران هوایی.
#شهر_شیرود
#امامزاده_سیدحسین
#شهید_علیاکبر_شیرودی
@haer1400
«شرکت در راهپیماییها و فعالیت رسانهای ما در تقویت روحیهی جبهه مقاومت اثر داره»
#حقیقت_سمیر
﷽
قسمت اول:
«گنجهی مامانجون»
زبان که باز کردم،صدایش زدم مامانجون. نمیدانم چرا، ولی حالا که فکر میکنم میبینم چه خوب گفتم. عزیز بهش نمیآمد یا بی بی یا مادر بزرگ. مثل مادربزرگهای قصهها نبود که یک عالمه موی سفید از زیر روسریشان بیرون ریخته. پوست دستهایش چروک نیفتاده بود. فاصله سنیاش با من اندازهی مادر دخترهای الان بود.
روی پایش مینشستم. دست میکشید روی سرم. برایش شیرینی زبانی میکردم. وقتی دایی سرش را میگذاشت روی پای مامان جون و میگفت: مامان خودمه، نشین روی پاش! اخم میکردم و میگفتم: نخیرم مامانجون خودمه. ده دوازده سالم که شد، مامانجون بهم گفت: وقتی عروس بشی من دیگه پیر شدم، حوصلهام رو نداری. شوهرت توی خونه راهم نمیده. میگفتم: غلط کرده و مامان جون میزد زیر خنده.
از همان بچگی روی دیوار خانهیشان، عکس یک پسر جوان را میدیدم با لباس خاکی که لبخند میزد. میدانستم داداش مامان جون است که خیلی سال قبل شهید شده. یک ماه گرفتگی داشتم. مامان جون هر وقت ماه گرفتگیام را میدید، میگفت: دایی حسنت هم یکی مثل همین ماه گرفتی داشت. خیال میکردم خدا یک تکه از دایی را سپرده به من تا برای مامانجون برگردانم به این دنیا. خیال میکردم برای همین مامانجون دوستم دارد. دایی حسن برایم شبیه آن گنجهی ته اندرونی خانهی مادربزرگها بود. همان گنجههایی که بچهها دلشان میخواهد درشان را باز کنند و کشفش کنند. دلم میخواست بدانم چه کارهایی کرده؟ چرا مامانجون این قدر دوستش دارد؟چه طور شهید شده؟
بار اولی که توی آشپزخانه نشستیم و ضبط صوت گوشی را روشن کردم ....
https://eitaa.com/haer1400
تا مامانجون خاطرات دایی را برایم تعریف کند، انگار نه انگار همان دختر شیرینزبان مامانجونام. نمیدانستم از کجا باید شروع کنم؟ چه سئوالی بپرسم؟ مدام حواسم پی آن قرصهای رنگارنگش بود. نکند با یادآوری گذشته فشارش بالا برود و مجبور شود دست به دامن دکتر و پرستار شود.
ازش پرسیدم: ناراحت نمیشی خاطرات دایی رو برام تعریف کنی؟ حالت بد نمیشه؟ گفت: نه مامانجون! هرچی خواستی بپرس خیالت راحت. آن روز بعد از این که کنار هم چای خوردیم و خاطراتش را برایم تعریف کرد فهمیدم شاید مامان جون خیلی از اتفاقات را فراموش کرده باشد اما بعد از این همه سال وقتی که میخواهد از دایی حرف بزند ته صدایش میلرزد، گریه نمیکند اما حالت صورت و چشمهایش عوض میشود. مامان جون داغ کم ندیده اما هنوز هم به نظرش دایی بین خودش و خواهر و برادرشهایش جنسش جور دیگری بوده و با بقیه فرق داشته، متنی که در روزهای آینده در این کانال فرستاده خواهد شد حاصل چند ساعت گپ و گفت من و مامان جون است درباره دایی شهیدم حسن رمضانی.
#شهید_حسن_رمضانی
https://eitaa.com/haer1400
قسمت دوم:
«آخرین خداحافظی»
آمده بود دم خانهیمان خداحافظی کند. میخواست برود جبهه. اولین بار وقتی پانزده سالش بود لباس خاکی جبهه را پوشید.کلاس نهمش را تمام کرده بود، درسش را گذاشت کنار، با دوسه تا از دوستهای هم محلهایش رفت جبهه. مرتب میرفت، کم میدیدیمش. حالا نوزده سالش شده بود. روی موتور نشسته بود. نگاهش کردم، بهش گفتم: حسن من شنیدم دختر محمد دَردُری رو میخوای؟
لبخند زد، گفت: حالا تا ببینیم چی میشه. توی ماهونک حرف افتاده بود که دختر محمد دردری را میخواهد. هر روز صبح که میرفت نان بخرد برای آنها که همسایهشان بودند و سر کوچهی پدرم مینشستند نان تازه میخرید. تا آن روز نه خودش نه ما حرفی از دامادیاش نزده بودیم. حسن زیاد حرف بزن نبود ولی زحمت خوب میکشید. خودش میرفت سرآب به پدرم میگفت: نیا خودم تنها میرم.
خرداد که میشد توتهای درختهای خانه را میچید میبرد درخانهی حاجآقا پورمحمدی، به آقای اعتمادی، به قوم و خویش میداد.
وقتی قرارشد با رضا،پسرعمویمان، ازدواج کنم، قبل از عروسی میخواستیم خانه بسازیم. حسن میرفت کمک آجر میداد، گل میداد. بعد که ازدواج کردیم هر روز میآمد به ما سر میزد. ماهونک آب لولهکشی نداشت. دبه آب 20 لیتری میگذاشت ترک موتور میآمد از حیاط خانهیمان آب برمیداشت میبرد برای خانهی پدرم.
موقع به دنیا آمدن آزاده هوا سرد بود مادرم میگفت:« یه چیزی میخوایم خونه گرم بشه.» پدرم پول داد رفت یک چراغ برایم خرید. وقت به دنیا آمدن ابوذر همهی کارهایم را میکرد. شیر خشت میخرید می آورد، هر چه میخواستم میخرید. دست به خریدش خوب بود. یکبار میدیدی آمده خانه برای مادرمان سه تا قوری خریده، یا رفته برایش گلدان سفالی خریده. یکبار هم از جبهه که برمیگشت برای آزاده سویشرت مخمل گلبهی سوغات آورده بود. پایین نامههایش همیشه مینوشت آزاده و ابوذرکوچولو رو ببوس. همیشه میخندید. یک ذره اوقات تلخی نمیکرد کسی ازش برنجد.
#شهید_حسن_رمضانی
https://eitaa.com/haer1400
💠💠💠
💠
💠
قسمت سوم:
«کاروان شهید رفت از پیش»
برای عقد برادرمان، حسن آنقدر دنبال کارها بود و خریدها را برای خانوادهی عروس میبرد همه فکر کرده بودند او داماد است.
ما توی تِکاپِکای* لباس بودیم برای خودمان می دوختیم، برای عروس پیدا میکردیم.
رضا به ما میگفت:«خیلی شتاب نکنین.»
میگفتیم:«مگه میشه عروسیه ما هیچ کار نکنیم دست بذاریم روی هم؟!»
فهمیده بود حسن شهید شده. برادر رضا مریض بود و رفته بود دیدنش تهران. وقت برگشت توی اتوبوس بهش گفته بودند:«از رفسنجون خیلی شهید شدن حسن رمضانی هم بین شونه.»
رضا وقتی که دید خبر دارد پخش میشود خودش آمد و بهم گفت:«حسن شهید شده.»
رفتیم خانهی مادرم همهمان خبرداشتیم به روی خودمان نمیآوردیم که ننه چیزی نفهمد. ننه آش پخته بود یا کشک. علی برادرم آمد.
ننه گفت:«بیا بشین آش بخور.»
گفت:«نمیخورم.»
ننه گفت:« چرا؟»
از دستش کند* و زد زیر گریه.گفت:«حسن شهید شده.»
همهمان به گریه افتادیم و غذا نخوردیم.
عروسی را بهم زدیم. گذاشتیم چهار ماه بعد.
شبی که شهادتش را فهمیدم دلم می ریخت پایین. ضربان قلبم بالا رفته بود. آن شب خانهی پدرم خوابیدیم. شب با ناراحتی خواب رفتم. خواب دیدم حسن آمده. گفتم:« حسن من خیلی ناراحتم.» دستش را گذاشت روی قلبم گفت:« حالا راحت شدی؟دلت قوی شد؟»
از خواب که بیدار شدم دیگر آن حال را نداشتم.
یک مدت آرپی چی زن بود و یک مدت بیسیم چی. هر وقت میرفت جبهه با یک عشقی به برادرهایش میگفت:« بیاین اگه بدونین چه خبره!» بعد ازعملیات والفجر سه، تلگراف زده بود:«عملیات تموم شده،من طوریام نیست.» شب آمدهبودند پشت سنگر، دشمن پاتک میزند و حسن شهید میشود. ترکش خورده بود به کمرش. رفته بود بالا و پرت شده بود زمین.
وقتی جنازهاش را آوردند و دیدمش مثل این که خوابیده باشد. دفعههای قبل هر بار که از جبهه میآمد مریض بود. دندانها و لثههایش آپاس میکرد، عفونت میکرد. خودش میرفت داروهایش را میگرفت، میخوابید و سرم میزد. کسی هم تحویلش نمیگرفت. میگفتند: «میخواد ناز بیاره.»
این دفعه به دوا و دکتر نیاز نداشت. رفتم رویش را بوسیدم. صورتش یخ بود.
آن روز خیلی خودم را میزدم.
________________
* تکاپو
* بیاختیار
#شهید_حسن_رمضانی
https://eitaa.com/haer1400
قسمت چهارم:
«قصهی پیراهنها»
🔹🔹🔹پدرم خیلی صبور بود، حتی لباس مشکی هم نپوشید اما مادرم بد داغ بود و زیاد گریه میکرد. حسن را کنار رفیقش عباس اژدری دفن کردند. عباس اژدری که شهید شد، حسن کنار مزار اژدری را نشان داده بود و گفته بود:« شهید بعدی منم. جامم همین جاست.» بعد از شهادت اژدری دیگر شهید نیاوردند تا شهادت حسن.
میخواستیم برایش مراسم بگیریم، رضا به پدرم گفت:« چون حسن دوماد نشده بود و دوست داشتی دومادیش رو بگیری بیا براش شیرینی خنچهای درست کنیم.» تا آن موقع کسی توی رفسنجان این کار را نکرده بود. مثل عروسی خنچه چیدیم، گذاشتیم روی میز. شیرینی عزا ندادیم، شیرینی جشن دادیم. پدرم بعد از شهادت حسن خواب دیده بود یک حجله دم خانهی خودشان گذاشتهاند و یک حجله دم خانهی محمد دردری.
هفتم حسن که شد خوابش را دیدم. رفت در صندوق لباس را باز کرد، یک پیراهن سفید با گلهای قرمز پیدا کرد گفت:«نرید لباس مشکی بپوشید، این لباسارو بپوشید.» خوابم را برای ننه تعریف کردم. گفتم:« حسن راضی نیست مشکی بپوشیم.» گوش نکرد گفت:« نه بچه مه.» خودم رفتم پارچهی سورمهای خریدم، دوختم و پوشیدم.
حسن برای عروسی برادرمان رفته بود به خیاط سفارش داده بود برایش پیراهن بدوزد. بعد از شهادتش رفتیم پیراهنش را گرفتیم تا مدتها نگهش داشتم. یک پیراهن مغز پستهای بود. یادم هست که یکبار میخواست با محمود شهربابکی، دوستش، برود استخدام پلیس بشود. بهم گفت برایش لباس بدوزم. برایش لباس دژبانی دوختم. آمد پوشید، اندازههایش را درست کردم. بعد که رفت، یک روز آمد و گفت:«بابا ولم کن به درد من نمیخوره»
و دیگر نرفت.🔹🔹🔹
#شهید_حسن_رمضانی
https://eitaa.com/haer1400
May 11