eitaa logo
حائر
48 دنبال‌کننده
124 عکس
42 ویدیو
1 فایل
می‌نویسم؛شاید روزی میان کلمات پیدایت کنم. @Haer77
مشاهده در ایتا
دانلود
تا مامان‌جون خاطرات دایی را برایم تعریف کند، انگار نه انگار همان دختر شیرین‌زبان مامان‌جون‌ام. نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم؟ چه سئوالی بپرسم؟ مدام حواسم پی آن قرص‌های رنگارنگش بود. نکند با یادآوری گذشته فشارش بالا برود و مجبور شود دست به دامن دکتر و پرستار شود. ازش پرسیدم: ناراحت نمیشی خاطرات دایی رو برام تعریف کنی؟ حالت بد نمیشه؟ گفت: نه مامان‌جون! هرچی خواستی بپرس خیالت راحت. آن روز بعد از این که کنار هم چای خوردیم و خاطراتش را برایم تعریف کرد فهمیدم شاید مامان جون خیلی از اتفاقات را فراموش کرده باشد اما بعد از این همه سال وقتی که می‌خواهد از دایی حرف بزند ته صدایش می‌لرزد، گریه نمی‌کند اما حالت صورت و چشم‌هایش عوض می‌شود. مامان جون داغ کم ندیده اما هنوز هم به نظرش دایی بین خودش و خواهر و برادرش‌هایش جنسش جور دیگری بوده و با بقیه فرق داشته، متنی که در روزهای آینده در این کانال فرستاده خواهد شد حاصل چند ساعت گپ و گفت من و مامان جون است درباره دایی شهیدم حسن رمضانی. https://eitaa.com/haer1400
قسمت دوم: «آخرین خداحافظی» آمده بود دم خانه‌ی‌مان خداحافظی کند. می‌خواست برود جبهه. اولین بار وقتی پانزده سالش بود لباس خاکی جبهه را پوشید.کلاس نهمش را تمام کرده بود، درسش را گذاشت کنار، با دوسه تا از دوست‌های هم محله‌ایش رفت جبهه. مرتب می‌رفت، کم می‌دیدیمش. حالا نوزده سالش شده بود. روی موتور نشسته بود. نگاهش کردم، بهش گفتم: حسن من شنیدم دختر محمد دَردُری رو می‌خوای؟ لبخند زد، گفت: حالا تا ببینیم چی میشه. توی ماهونک حرف افتاده بود که دختر محمد دردری را می‌خواهد. هر روز صبح که می‌رفت نان بخرد برای آن‌ها که همسایه‌شان بودند و سر کوچه‌ی پدرم می‌نشستند نان تازه می‌خرید. تا آن روز نه خودش نه ما حرفی از دامادی‌اش نزده بودیم. حسن زیاد حرف بزن نبود ولی زحمت خوب می‌کشید. خودش می‌رفت سرآب به پدرم می‌گفت: نیا خودم تنها میرم. خرداد که می‌شد توت‌های درخت‌های خانه را می‌چید می‌برد درخانه‌ی حاج‌آقا پورمحمدی، به آقای اعتمادی، به قوم و خویش می‌داد. وقتی قرارشد با رضا،پسرعموی‌مان، ازدواج کنم، قبل از عروسی می‌خواستیم خانه بسازیم. حسن می‌رفت کمک آجر می‌داد، گل می‌داد. بعد که ازدواج کردیم هر روز می‌آمد به ما سر می‌زد. ماهونک آب لوله‌کشی نداشت. دبه آب 20 لیتری می‌گذاشت ترک موتور می‌آمد از حیاط خانه‌ی‌مان آب برمی‌داشت می‌برد برای خانه‌ی پدرم. موقع به دنیا آمدن آزاده هوا سرد بود مادرم می‌گفت:« یه چیزی می‌خوایم خونه گرم بشه.» پدرم پول داد رفت یک چراغ برایم خرید. وقت به دنیا آمدن ابوذر همه‌ی کارهایم را می‌کرد. شیر خشت می‌خرید می آورد، هر چه می‌خواستم می‌خرید. دست به خریدش خوب بود. یکبار می‌دیدی آمده خانه برای مادرمان سه تا قوری خریده، یا رفته برایش گلدان سفالی خریده. یکبار هم از جبهه که برمی‌گشت برای آزاده سویشرت مخمل گلبهی سوغات آورده بود. پایین نامه‌هایش همیشه می‌نوشت آزاده و ابوذرکوچولو رو ببوس. همیشه می‌خندید. یک ذره اوقات تلخی نمی‌کرد کسی ازش برنجد. https://eitaa.com/haer1400
💠💠💠 💠 💠 قسمت سوم: «کاروان شهید رفت از پیش» برای عقد برادرمان، حسن آن‌قدر دنبال کارها بود و خریدها را برای خانواده‌ی عروس می‌برد همه فکر‌ کرده بودند او داماد است. ما توی تِکاپِکای* لباس بودیم برای خودمان می دوختیم، برای عروس پیدا می‌کردیم. رضا به ما می‌گفت:«خیلی شتاب نکنین.» می‌گفتیم:«مگه میشه عروسیه ما هیچ کار نکنیم دست بذاریم روی هم؟!» فهمیده بود حسن شهید شده. برادر رضا مریض بود و رفته بود دیدنش تهران. وقت برگشت توی اتوبوس بهش گفته بودند:«از رفسنجون خیلی شهید شدن حسن رمضانی هم بین شونه.» رضا وقتی که دید خبر دارد پخش می‌شود خودش آمد و بهم گفت:«حسن شهید شده.» رفتیم خانه‌ی مادرم همه‌مان خبرداشتیم به روی خودمان نمی‌آوردیم که ننه چیزی نفهمد. ننه آش پخته بود یا کشک. علی برادرم آمد. ننه گفت:«بیا بشین آش بخور.» گفت:«نمی‌خورم.» ننه گفت:« چرا؟» از دستش کند* و زد زیر گریه.گفت:«حسن شهید شده.» همه‌مان به گریه افتادیم و غذا نخوردیم. عروسی را بهم زدیم. گذاشتیم چهار ماه بعد. شبی که شهادتش را فهمیدم دلم می ریخت پایین. ضربان قلبم بالا رفته بود. آن شب خانه‌ی پدرم خوابیدیم. شب با ناراحتی خواب رفتم. خواب دیدم حسن آمده. گفتم:« حسن من خیلی ناراحتم.» دستش را گذاشت روی قلبم گفت:« حالا راحت شدی؟دلت قوی شد؟» از خواب که بیدار شدم دیگر آن حال را نداشتم. یک مدت آرپی چی زن بود و یک مدت بیسیم چی. هر وقت می‌رفت جبهه با یک عشقی به برادرهایش می‌گفت:« بیاین اگه بدونین چه خبره!» بعد ازعملیات والفجر سه، تلگراف زده بود:«عملیات تموم شده،من طوری‌ام نیست.» شب آمده‌بودند پشت سنگر، دشمن پاتک می‌زند و حسن شهید می‌شود. ترکش خورده بود به کمرش. رفته بود بالا و پرت شده بود زمین. وقتی جنازه‌اش را آوردند و دیدمش مثل این که خوابیده باشد. دفعه‌های قبل هر بار که از جبهه می‌آمد مریض بود. دندان‌ها و لثه‌هایش آپاس می‌کرد، عفونت می‌کرد. خودش می‌رفت داروهایش را می‌گرفت، می‌خوابید و سرم می‌زد. کسی هم تحویلش نمی‌گرفت. می‌گفتند: «می‌خواد ناز بیاره.» این دفعه به دوا و دکتر نیاز نداشت. رفتم رویش را بوسیدم. صورتش یخ بود. آن روز خیلی خودم را می‌زدم. ________________ * تکاپو * بی‌اختیار https://eitaa.com/haer1400
قسمت چهارم: «قصه‌ی پیراهن‌ها» 🔹🔹🔹پدرم خیلی صبور بود، حتی لباس مشکی هم نپوشید اما مادرم بد داغ بود و زیاد گریه می‌کرد. حسن را کنار رفیقش عباس اژدری دفن کردند. عباس اژدری که شهید شد، حسن کنار مزار اژدری را نشان داده بود و گفته بود:« شهید بعدی منم. جامم همین جاست.» بعد از شهادت اژدری دیگر شهید نیاوردند تا شهادت حسن.  می­‌خواستیم برایش مراسم بگیریم، ­رضا به پدرم گفت:« چون حسن دوماد نشده بود و دوست داشتی دومادیش رو بگیری بیا براش شیرینی خنچه‌ای درست کنیم.» تا آن موقع کسی توی رفسنجان این کار را نکرده بود. مثل عروسی خنچه چیدیم، گذاشتیم روی میز. شیرینی عزا ندادیم، شیرینی جشن دادیم. پدرم بعد از شهادت حسن خواب دیده بود یک حجله دم خانه‌ی خودشان گذاشته­‌اند و یک حجله دم خانه­‌ی محمد دردری. هفتم حسن که شد خوابش را دیدم. رفت در صندوق لباس را باز کرد، یک پیراهن سفید با گل‌های قرمز پیدا کرد گفت:«نرید لباس مشکی بپوشید، این لباسارو بپوشید.» خوابم را برای ننه تعریف کردم. گفتم:« حسن راضی نیست مشکی بپوشیم.» گوش نکرد گفت:« نه بچه مه.» خودم رفتم پارچه­‌ی سورمه­‌ای خریدم، دوختم و پوشیدم. حسن برای عروسی برادرمان رفته بود به خیاط سفارش داده بود برایش پیراهن بدوزد. بعد از شهادتش رفتیم پیراهنش را گرفتیم تا مدت­‌ها نگهش داشتم. یک پیراهن مغز پسته­‌ای بود. یادم هست که یکبار می­‌خواست با محمود شهربابکی، دوستش، برود استخدام پلیس بشود. بهم گفت برایش لباس بدوزم. برایش لباس دژبانی دوختم. آمد پوشید، اندازه­‌هایش را درست کردم. بعد که رفت، یک روز آمد و گفت:«بابا ولم کن به درد من نمی­خوره» و دیگر نرفت.🔹🔹🔹 https://eitaa.com/haer1400
قسمت پنجم: «یادگاری از او» بعد از شهادتش ننه تا یک مدت نمی­‌توانست دور و بر لباس­‌ها و وسایل حسن برود. رفتیم همه را توی چمدان و چفیه گذاشتیم و جمع کردیم. یک مدت بعد هم ننه گفت:«‌ هرکدوم‌تون هر چی از وسایل حسن می­‌خواید از یادی* بردارید بقیه‌اش رو هم خیرات بدید به هرکس نیاز داره.»  رضا به خواهر و برادرهایم گفته بود:«بیاید هر کس پسردار شد، اسمش رو بذاره حسن.» بعد از آن پنج نوه دختر به دنیا آمد. من بچه­‌ی چهارمم را باردار بودم. نمی­‌دانستم دختر است یا پسر برای به دنیا آمدنش رفتم زایشگاه یزد. روز آخر سونوگرافی هم کردند، اما جنسیت بچه را نپرسیدم. وقتی به دنیا آمد رضا زنگ زد بیمارستان. پرسید:«حسنم به دنیا اومد؟» گفتم: «آره.» نوزاد را آوردیم خانه. توی اتاق خوابیدم. چشمم را روی هم گذاشتم، دیدم حسن با همان لباس خاکی در را باز کرد، خندید، یک نگاه کرد و گفت:«ببین شباهت به من میده؟» چشم­‌هایم را باز کردم دیدم نیست. _____________ *یادگاری https://eitaa.com/haer1400
قسمت ششم: «هنوز هم کنارمان هستی» پسرم حسن بیست سالش که شد، یک شب از تنگی نفس خوابش نبرده بود. تا صبح صبر کرده بود و خودش بدون آن که به ما بگوید رفته بود دکتر. از ریه‌اش عکس گرفته بودند و گفته بودند ریه‌ات سوراخ شده. دکتر گفته بود: «احتمال زیاد برای ورزش کردنه یا چون قدش بلند شده و لاغره ریه‌اش نازک شده و سوراخ شده.» ما کربلا بودیم، خودش رفته‌بود کرمان نوبت گرفته بود و عمل کرده بود. بعد از یک هفته که از بیمارستان مرخص شد، دوباره تنگی نفسش شروع شد. رفسنجان بستری‌اش کردیم مشکلش حل نشد. بردیمش یزد. دکتر گفت:«فقط باید ببریدش تهران.» همان شب رفتیم تهران و روز بعد در بیمارستان بستری‌اش کردیم. آن‌جا هم عملش کردند. عمل خوب بود ولی بعد از عمل تب کرد. تا ۷ روز تب داشت و خوب نمی‌شد. همین باعث تعجب دکترها شده بود و نمی‌فهمیدند مشکل از کجاست؟ طولانی شدن زمان بستری و قطع نشدن تب، حسن را بی‌قرار کرده بود. زنگ زدم به ننه و گفتم:« باید بری سر قبر حسن شفای بچه‌ام رو بگیری.» ننه با یکی از برادرهایم رفته بود کنار قبر حسن، بهش گفته بود:«اسم تو رو گذاشتن روی این بچه عوض خودته باید شفاش بدی.» نرگس خواهرم سه شب پشت سرهم خواب حسن را دیده بود. اولش باخودش گفته بود:« برم به فاطمه چی بگم؟!» اما بعد از سه شب بهم گفت:« خواب حسن رو دیدم بهم گفته برو به فاطمه بگو نگران نباش، من دست گذاشتم روی سر حسن، خوب میشه.» ✍ادامه پست بعد.... https://eitaa.com/haer1400
💠💠💠 💠 بعد از عمل جراحی یک لوله را گذاشته بودند بین ریه و دنده‌های حسن، به انتهای لوله یک شیشه وصل بود تا خون‌ها بتواند از ریه خارج شود. بعد از آن خواب، حسن به دکتر اصرار می‌کند که لوله را از داخل ریه‌اش در بیاورند. دکتر قبول می‌کند و می‌گوید:« باشه لوله رو خارج می‌کنیم و یه عکس می‌گیریم اگه خوب بود شاید بتونیم مرخصت کنیم.» توی اتاق پانسمان وقتی که لوله را در می‌آورند خون با فشار از بین دندها بیرون می‌زند. پرستارها با دیدن خون زیادی که کف اتاق ریخته بود می‌ترسند و می‌خواهند در همان حالت بدون بیهوشی لوله را بین دنده‌ها و ریه بگذارند. هر چه تلاش می‌کنند، نمی‌توانند. حسن اصرار می‌کند و می‌گوید:« آقا دیگه دست بردارید، همین طوری زخم رو پانسمان کنین من می‌خوام برم و دیگه یک لحظه هم نمی‌خوام اینجا بمونم.» دکتر به حسن می‌گوید: «با این وضعیت شاید دیگه هیچ وقت نتونی درست نفس بکشی و مثل جوون‌های دیگه کار کنی.» حسن آن‌جا یاد پدرم می‌افتد. یاد وقت‌هایی که باهم گوسفند‌ها را به چرا می‌بردند و یک گوشه‌ای می‌نشستند، باهم درد و دل می‌کردند. یاد وقتی که روبه روی حسینیه‌ توی زمین خاکی باهم کشتی می‌گرفتند. حسن به دکتر می‌گوید:« آقای دکتر من یه باباجان دارم، فقط دلم می‌خواد وقتی گوسفندهاش رو میبره چرا، بتونم باهاش برم و به یه دیوار تکیه بدم و نگاهش کنم، همین قدر که می‌تونم کار کنم و نفس بکشم؟» دکتر با تعجب می‌گوید:«آره.» بعد از آن روز دکتر گفته بود:«خدا رحم کرده که توی این هفت روز عفونت وارد خونش نشده و فوت نکرده. خون بین ریه و دنده‌ها جمع شده بود. خدا رو شکر که لوله رو از بدنش خارج کردیم.» با اصرار حسن همان عصر رضایت دادیم و مرخصش کردیم تبش هم همان روز کامل قطع شد. چند سال بعد حسن با همان ریه‌ در آموزش‌های نظامی شرکت کرد و به راحتی توانست در آزمون‌های ورزشی و پزشکی قبول شود. https://eitaa.com/haer1400
قسمت آخر: «نذر مزار تو» 🔹🔹🔹یک‌ روز سکینه شریفی از هم‌محله‌ای‌هایمان برایم تعریف کرد وقتی می‌خواستند بروند تهران، توی جاده، چیزی نمانده بود تصادف کنند. همان‌جا یاد برادرم حسن می‌افتد و نیت می‌کند اگر به سلامت رسیدند، یک گلدان بخرد و ببرد سر مزارش. گلدان را آورد و تا مدت­ها سر مزارش بود. مزار برادر شهیدم؛ حسن🔹🔹🔹 پایان https://eitaa.com/haer1400
«تصویری از نامه‌ی شهید حسن رمضانی خطاب به پسرعمو و شوهرخواهرشان، حاج غلامرضا رمضانی» https://eitaa.com/haer1400