44.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞📽🎞بخــشی از فعالیت های مدرسه تخصصی حفظ نورالثقلین
🥰دوســــتانِ پـــایــه کار
🤔کجا نشستید
😎نیستید
☺️ یا چشمــ بصیرت میخواد دیدنتون
❎میدونید که ثبت نام حفظ تخصصی سالانه فقط یه باره⁉️
✅خوب آره شنیده بودیم
|بسمــ الله|
🔛الان شروع ثبت نامی هاست
راســــــتی یه خبر خوش😍
➕امسال طرح حزب مفصل هم به سایر طرح هامون اضافه شده.
پس تا دیر نشده مشخصات خودتون به سامانه زیر پیامک کنید📲
[۰۹۹۲۷۰۵۲۰۲۲]
@hafezan_shad
11.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره ای از حافظ کل قرآن کریم دکتر عزیزی
از شرکت در حلقه حفظ وهابیون عربستان
༺﷽༻
💌رفیق جان برای محک زدن اطلاعات حفظی خود، در چالش زیر شرکت کنید😇
https://EitaaBot.ir/poll/ufwk
https://EitaaBot.ir/poll/r1vtl
https://EitaaBot.ir/poll/cxuyg
https://EitaaBot.ir/poll/kfuco
https://EitaaBot.ir/poll/hkpdn3
https://EitaaBot.ir/poll/bc5fka
https://EitaaBot.ir/poll/6y9
https://EitaaBot.ir/poll/38rpa
https://EitaaBot.ir/poll/95r0
https://EitaaBot.ir/poll/iupfb
چیکار کردی رفیق☺️
منتظر نظراتتون هستیم🦋
#داستان هاے_قرآنـے
داستان امروز: حضرت هود «علیه السلام»
حضرت هود علیه السلام از انبیاء الهی است که وظیفه هدایت قوم عاد را برعهده داشت. قوم عاد در صحراى احقاف سکونت داشتند و مردمی تنومند و صاحب شهرهایی آباد بودند. آنها قومی طغیانگر و بت پرست بوده و دعوت به یکتاپرستی هود نبی را نپذیرفته و او را انکار و تمسخر کردند؛ سرانجام به وسیله بادهای بسیار شدیدی عذاب و هلاک شدند. نام حضرت هود در قرآن کریم هفت مرتبه ذکر شده و یک سوره نیز به نام او نامگذاری شده است.
ن بابویه رحمه الله گفته است: آن حضرت را براى این هود گفتند که هدایت یافت در میان قوم خود به امرى که آنها از آن گمراه بودند. یا اینکه از گمراهی قومش نجات یافته بود و از طرف خداوند برای هدایت قومش انتخاب شده بود.
هود علیه السلام از نوادگان حضرت نوح بوده و با هفت واسطه به او میرسد. برای حضرت هود دو نسب به شرح زیر آورده شده است:
هود بن عبدالله بن ریاح بن جلوث بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام؛ هود بن شالخ بن أرفحشد بن سام بن نوح علیه السلام.
امام علی علیه السلام، حضرت هود را از جمله پیامبران عربزبان معرفی کرده و می فرماید: «هود، صالح، شعیب، اسماعیل و پیامبر اسلام به زبان عربی صحبت میکردند».
در قبرستان وادی السلام در شهر نجف، مرقدی منسوب به حضرت هود و حضرت صالح علیهماالسلام وجود دارد. در زیارتنامه امام علی علیه السلام نیز آمده است: «ألَسَّلامُ عَلَیک وَ عَلی جارَیک هُودٍ وَ صالحٍ»؛ سلام بر تو و بر دو همسایه ات هود و صالح.
نام حضرت هود در قرآن کریم ده بار آمده و یک سوره به نام او نامیده شده است.
حضرت هود علیه السلام بر قوم عاد مبعوث شد. قوم عاد در صحراى احقاف سکونت داشته اند. (سوره احقاف، آیه ۲۱) احقاف به معناى شنهاى روان مى باشد و سرزمینی است بین عمان و أرض مهره تا حضرموت. ساکن این سرزمین از ذریه کسانى بودند که به همراه حضرت نوح از طوفان نجات یافته و داراى جثه هایى قوى و بزرگ و بلند بودند. (سوره اعراف آیه ۶۹ و سوره سجده آیه ۱۵ و سوره شعراء آیه ۱۳۰)
این قوم در شهرنشینى و تمدن، پیشرفت زیادى کرده بودند. آنها سرزمین هایى آباد و زمین هایى حاصل خیز که داراى باغها و نخلستان ها و زراعت هاى زیادى بود داشتند و داراى احترام و مقام زیادى بودند. امام باقر علیه السلام در بیان چگونگى قوم عاد مى فرمایند: قوم عاد اندامى بسیار کشیده و قدرتمند داشتند به طورى که با دست خویش سنگ کوهها را مى شکافتند، آنها بت پرست بودند و به همین خاطر هود بدانها فرمود: «أَتُجادِلُونَنِی فِی أَسْماءٍ سَمَّیتُمُوها»: (سوره اعراف، آیه ۷۱)
در این موقعیت، خداوند حضرت هود علیه السلام را که خود از همان قوم بود در میان آنها برانگیخت تا آنها را به پرستش خداى یگانه دعوت کند و از پرستش بت بازدارد تا به عدل و احسان با هم رفتار کنند. (سوره شعراء، آیه ۱۳۰) هود علیه السلام بسیار آنها را موعظه و نصیحت کرد و راه راست را به آنها نشان داد و هر گونه عذر و بهانه اى را از آنان گرفت؛ اما از پذیرش حق ابا کردند و به مقابله و انکار وى پرداختند: «وَتِلْک عَادٌ جَحَدُوا بِآیاتِ رَبِّهِمْ وَعَصَوْا رُسُلَهُ وَاتَّبَعُوا أَمْرَ کلِّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ» و اینان قوم عاد بودند که آیات پروردگارشان را انکار کردند، و از پیامبران او نافرمانی نمودند، و فرمان هر سرکش ستیزه جویی را پیروی کردند. (سوره هود، آیه ۵۹)
جز عده بسیار کمى از قوم عاد به حضرت هود ایمان نیاوردند و اکثریت آنها بر انکار و دشمنى اصرار ورزیدند و به او نسبت دیوانگى و سفاهت دادند و از او درخواست کردند که عذابى را که به آنان وعده مى دهد نازل کند. پس خداوند عذابش را نازل کرد و بادى به سوى آنها فرستاد که هر چیزى را که در جلوى آن قرار مى گرفت به خاکستر تبدیل مى کرد (سوره ذاریات، آیه ۴۳) و مردم را به صورت نخل هاى سوخته درمى آورد. (سوره قمر، آیه ۲۰) تندباد سرکش و هلاک کننده، هفت شبانه روز به طور دائم بر آنها مسلط بود و آن قوم به صورت تنه پوسیده و تو خالى درختان خرما بر زمین مى افتادند. (سوره الحاقة، آیه ۷) این باد به فرمان خدا همه چیز را نابود مى کرد به طورى که هیچ چیزى جز خانه هایشان دیده نمى شد. (سوره احقاف، آیه ۲۵) به این ترتیب خداوند همه آنها را هلاک کرد، مگر هود و کسانى که به وى ایمان آورده بودند. (سوره هود، ۵۸)
@hafezan_shad
#اصول_کلاسداری
هر مربی موفق باید بداند ،چارچوب کلی یک جلسه درس چگونه باید باشد ؟؟
ب)ارزیابی درس گذشته
1_بررسی تکالیف محوله
2_ ارزیابی تئوری و عملی درس قبل (خصوصاً عملی)
3_یادآوری دوباره تئوری درس قبل(در صورت نیاز )
4_کمی تمرین عملی بر درس قبل
5_ تمرکز بخشی مجدد،جهت شروع مرحله بعدی
#ادامه_دارد
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_35
من باعث شدم... طعم تلخ اشک هایم را با نگاهش می چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید سیده سکینه شما رو به من برگردوند! نفهمیدم چه میگوید، نیم رخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من و به هوای حضرت سکینه عاشقانه زمزمه کرد :یک ساله با بچه ها از حرم دفاع میکنیم، تو این یک سال هیچی ازشون نخواستم...از شدت تپش قلب، قفسه سینه اش می لرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی رسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یک سال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام، این دختر دست من امانته، منِ سُنی ضمانت این دختر شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعه هاتون بخر و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد، خجالت می کشید اشک هایش را ببینم که کامل به سمت حرم چرخید و همچنان با اشک هایش با حضرت درددل میکرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره ناله اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می بارید. نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت حضرت سکینه بوده است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم اونا از رو یه عکس منو شناختن!و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید چه عکسی؟وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمیدانستم این عکس همان راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بالفاصله به من زنگ زد. به گلویم
التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله های شهر به دست تکفیریها
افتاده بود، راه ورود و خروج داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود. مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان نگران او میدیدم. هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن تکفیری بوده و آنها به خوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم 6 ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا.و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می گرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید. مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیک تر نشود که اگر میشد صحن این حرم قتلگاه خانواده هایی میشد که وحشت زده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده حضرت سکینه شده بودند. آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه های شب، زمزمه کم آبی در حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خسته ام را در آغوش کشید تا لحظه ای که از آوای اذان حرم پلکم گشوده شد. هنوز می ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند
خوابم و او بی خبر از بیداری ام با پلک هایم نجوا کرد هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم.. پشت همین پلک های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد خواهرم!نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با مهربانی صدایم زد خواهرم، نمازه! مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند. از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را به هم ریخته بود که آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد. تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم میگشت مبادا غریبه ای تعقیبم کند..
✒️ ★᭄ꦿ↬@hafezan_shad
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈