#اصول_کلاسداری
هر مربی موفق باید بداند ،چارچوب کلی یک جلسه درس چگونه باید باشد ؟؟
ب)ارزیابی درس گذشته
1_بررسی تکالیف محوله
2_ ارزیابی تئوری و عملی درس قبل (خصوصاً عملی)
3_یادآوری دوباره تئوری درس قبل(در صورت نیاز )
4_کمی تمرین عملی بر درس قبل
5_ تمرکز بخشی مجدد،جهت شروع مرحله بعدی
#ادامه_دارد
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_35
من باعث شدم... طعم تلخ اشک هایم را با نگاهش می چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید سیده سکینه شما رو به من برگردوند! نفهمیدم چه میگوید، نیم رخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من و به هوای حضرت سکینه عاشقانه زمزمه کرد :یک ساله با بچه ها از حرم دفاع میکنیم، تو این یک سال هیچی ازشون نخواستم...از شدت تپش قلب، قفسه سینه اش می لرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی رسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یک سال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام، این دختر دست من امانته، منِ سُنی ضمانت این دختر شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعه هاتون بخر و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد، خجالت می کشید اشک هایش را ببینم که کامل به سمت حرم چرخید و همچنان با اشک هایش با حضرت درددل میکرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره ناله اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می بارید. نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت حضرت سکینه بوده است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم اونا از رو یه عکس منو شناختن!و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید چه عکسی؟وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمیدانستم این عکس همان راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بالفاصله به من زنگ زد. به گلویم
التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله های شهر به دست تکفیریها
افتاده بود، راه ورود و خروج داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود. مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان نگران او میدیدم. هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن تکفیری بوده و آنها به خوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم 6 ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا.و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می گرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید. مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیک تر نشود که اگر میشد صحن این حرم قتلگاه خانواده هایی میشد که وحشت زده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده حضرت سکینه شده بودند. آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه های شب، زمزمه کم آبی در حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خسته ام را در آغوش کشید تا لحظه ای که از آوای اذان حرم پلکم گشوده شد. هنوز می ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند
خوابم و او بی خبر از بیداری ام با پلک هایم نجوا کرد هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم.. پشت همین پلک های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد خواهرم!نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با مهربانی صدایم زد خواهرم، نمازه! مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند. از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را به هم ریخته بود که آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد. تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم میگشت مبادا غریبه ای تعقیبم کند..
✒️ ★᭄ꦿ↬@hafezan_shad
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈
🌸🍃﷽🍃🌸
#هر روز یڪ آیہ
🔮وَ وَاعَدْنَا مُوسَىٰ ثَلَاثِينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَة وَقَالَ مُوسَى لِأَخِيهِ هَارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَأَصْلِحْ وَلَا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ 🔮
سوره مبارڪہ اعراف | آیہ ۱۴۲
چلّهے کلیمیه
✍ هر کاری، بهار و فصلِ مخصوص به خودش رو داره؛ بهارِ #چلهنشینی هم، ماه ذیالقعده است.👌
📿 چلّهنشینی همیشه خوبه، امّا اهل معرفت میگن، بهترین زمان برای چلّه گرفتن، از اوّل #ماه_ذیالقعده تا دهم #ماه_ذیالحجه است.
قرآن در این آیه میفرماید:
👈 خدا با حضرت موسی به مدّت سی شب وعده کرد (و َوَاعَدْنَا مُوسَىٰ ثَلَاثِينَ لَيْلَة)، که طبق روایات، این سی شب از شبِ اوّلِ #ماه_ذیالقعده شروع میشه.
👈 بعد، ده شبِ دیگه به این سی شب اضافه شد (وَ أَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ)، که همون ده شبِ اوّلِ #ماه_ذیالحجّه، تا روز عید قربان هست.
✔ در این ده شب، اون دو رکعت نمازِ معروفِ دههی اوّل ذیالحجّه رو میخونیم.
👈 پس قرارِ ملاقات حضرت موسی با خدا، چهل شبِ تمام، طول کشید (فَتَمَّ مِيقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَة).
😊 حضرت موسی بعد از این چهل شبانهروز، ملقّب به لقب "کلیم الله" شد، و به همین خاطر، به این چلّه میگن: #چلهی_کلیمیه.
☝️ علما و بزرگان، به اين چهل روز توجّه ویژهای داشتند، و به شاگرداشون توصیه میکردند این چهل روز رو به تهذيب نفس و خودسازی و چلّهگيری مشغول باشند.
🙏 سعی كنيم انشاءالله از شب اوّلِ ماه ذیالقعده، که شروع #چلهی_کلیمیه است، يك عمل كوچیك مستحبی رو شروع كنيم. مثلاً:
✅ چلّهی ختم یک سوره، مثل سوره واقعه یا سوره یاسین.
✅ یا چلّهی ختم یک دعا، مثل دعای توسل یا زیارت عاشورا.
✅ یا چلّهی ترک یک گناه، و کمرنگ کردنِ اون گناه تو زندگیمون.
✅ یا مثلاً سعی کنیم تو این چهل روز، نمازمون رو اوّلِ وقت، و با حضور قلب بخونیم.
🙏 خلاصه اینکه تو این چهل روز، بیکار نباشیم...
شروع کنیم...
و یه حرکتی هر چند خیلی کوچولو، انجام بدیم.😊
🙏 انشاءالله تو این چهل روز، بیشتر مواظبِ خودمون باشیم.
️️⛔️ مواظب باشیم كه غذای بد وارد دهانمون نشه...
⛔️ ️زبانمون حرف بد نزنه...
⛔️ گوشمون حرف بد نشنوه...
⛔️ چشممون نگاه بد نكنه...
⛔️ و....
😇😊 اونوقت بعد از این چلّه، میتونیم عید رو جشن بگیریم 👈 عید قربان
🌹 عید برای کسی است که تو این مدّت یه کاری کرده باشه.👏👏
#اصول_حفظی
🔷 چند نکته کلیدی و بسیار ارزشمند...
1⃣ خواندن ۱۰۰ درصد از برنامه ها با کیفیت ۷۰ درصد در طول یک روز، با ارزش تر از خواندن ۵۰ درصد از برنامه با کیفیت ۱۰۰ درصد است.
2⃣ خواندن همه برنامه های مشخص شده به میزان متعادل و برنامه ریزی شده، در طول روز ،با ارزش تر از خواندن فقط یک قسمت از برنامه به صورت فشرده است.
3⃣ استراحت در حین انجام برنامه که احساس خستگی میکنید( حتی یک ربع)، خیلی ارزشمندتر از انجام برنامه در حالت خستگی و بی حوصلگی است.
4⃣ انجام برنامه حفظ جدید به صورت روزانه هر چند با حجم کم( با رعایت انجام برنامه های مرور و..! در کنار حفظ )، خیلی ارزشمندتر از حفظ یک صفحه به صورت نامنظم و بدون مرور محفوظات است.
5⃣انجام برنامه ها در فواصل زمانی مختلف در طول روز خیلی ارزشمندتر از انجام برنامه به صورت فشرده در یک مقطع زمانی است.
6⃣ تمرکز روی یک هدف مثبت برای آینده خیلی با ارزشتر از تفکر برروی گذشته های منفی است.
نماز یکــــشنبه های ذی القعده
نمازی مستحبی و چهار رکعتی (دو نماز دو رکعتی) که در یکی از روزهای یکشنبه ماه ذیالقعده خوانده میشود و فضائل بسیاری از جمله آمرزش گناهان وبا ایمان مردن برای آن در روایات آمده است.
برای خواندن این نماز لازم است در یکی از یکشنبههای ماه ذیالقعده، غسل کرده و برای نماز وضو بگیرد و سپس دو نماز دو رکعتی مانند نماز صبح به نیت نماز یکشنبه ماه ذیالقعده بهجا آورد که در هر رکعت، یکبار سوره حمد و سه بار سوره توحید و یکبار سوره ناس و یکبار سوره فلق خوانده میشود و پس از پایان چهار رکعت، هفتاد باراستغفار کرده (گفتن ذکری مانند اَستَغفِرُ اللهَ و اَتوبُ إلیه) و آنگاه یکبار ذکر لا حول و لا قوة الا بالله بگوید و در پایان این دعا را بخواند:
«یا عَزِیزُ یا غَفَّارُ اغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَ ذُنُوبَ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا یغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ»
فــــضیلت این نماز
برای نماز یکشنبه ماه ذیالقعده ثواب زیادی ذکر شده، از جمله از رسول اکرم(ص) نقل شده هر کس این نماز را به جا آورد، توبهاش مقبول و گناهانش آمرزیده میشود، دشمنان او در روز قیامت از او راضی شوند، با ایمان میمیرد، دین و ایمانش از وی گرفته نمیشود؛ قبرش گشاده و نورانی شده و والدینش از او راضی گردند؛ مغفرت شامل حال والدین او و ذریه او گردد؛ توسعه رزق پیدا کند؛ملک الموت با او در وقت مردن مدارا کند؛ به آسانی جان دهد و...
برخی از عالمان اخلاق از جمله میرزا جواد ملکی تبریزی به خواندن این نماز توصیه کردهاند.
@hafezan_shad
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_36
و تحمل این چشم ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند. آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله های که تن و بدن مردم را می لرزاند. مصطفی لحظه ای نمی نشست، هر لحظه تا درِ حرم میرفت و دوباره برمی گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم زینب جان! نمیترسی که؟ و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده ها تمام شد. دست مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی معطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر
دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. حرم حضرت سکینه و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من
اشک هایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم. با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می دیدیم کوچه های داریا مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. مصطفی خیابان ها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دست های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند. آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد که تا زینبیه فقط گریه کردیم. مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم حضرت زینب رفت. ابوالفضل مقابل در خانه ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه هایم را گم میکردم تا مصطفی و مادرش نبینند و به خوبی میدیدند که مصطفی از شرم قدمی عقب تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟و ابوالفضل از حرارت پیشانی ام تب تنهایی ام را حس میکرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :دکترش حضرت زینبه
خانه ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین زبانی ادامه داد از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من میبرمش حرم رو ببینه قلبش آروم شه!« و نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته ام تا بام آمد. قدم
به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد و حضرت
زینب نگاهم میکند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم. از هر
آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم و خدا حرفهایم را میشنید، اشک هایم را میخرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید که آهسته زمزمه کرد آروم شدی زینب جان؟ به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند این سه روز فقط حضرت زینب میدونه من چی کشیدم!و از همین یک جمله درد دل خجالت کشید
که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد اونا عکست رو دارن،
اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن انتحاری رو پوشش میداده، تو رو
دیده. همونجا عکست رو گرفتن. محو نگاه سنگینش مانده بودم و او
میدید این حرف ها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه
جان میداد از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد از همون روز
دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده،به خاطر اینکه تو رو با یه سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن. گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد همون روز تو فرودگاه
بچه ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از تهران! ظاهراً آدمای تهران-
شون فعال تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!...
✒️ ★᭄ꦿ↬@hafezan_shad
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈
☘🎊💐🎊💐☘🎊💐☘💐
ذیقعده شد و بهار ایران آمد
در مشهد و قمـ دو گنج پنهان آمد
در روز یکمـ کریمه آل رسول (ص)
دُر یازدهم شاه خراسان آمد
💐🎊☘🎊💐🍀🎊💐🎊💐
💫 میلاد نور دیده رضا ، کعبه دلها، حضرت معصومه «سلام الله علیها» بر همه شما خوبان خجسته باد💫
💌 به همین مناسبت شما دعوتید به مراسمــ جشن فرشته هاے زمینــــے🕊
مکان | ابوشهر شعبه باغ زهرا کوچه بنفشه ۵
زمان | روز دوشنبه ساعت ۱۷
@hafezan_shad