eitaa logo
حافظ‌هـ
772 دنبال‌کننده
261 عکس
148 ویدیو
2 فایل
تاریخ را به حافظه بسپارید! حسینیه هنر شیراز ارتباط با ادمین: @hafezeh_shz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه شهید شدیم حلالمون کنید میخواستم برای حادثه تروریست کرمان روایت بنویسم. به دوستان دوران دانشجویی‌ام که کرمانی بودند پیام فرستادم. جویای احوالشان بودم و سراغ گرفتم روز حادثه، خودشان یا اقوامشان گلزار شهدا بودند یا نه؟ یکی از دوستان سیرجانی‌ام گفت: «از اقوامم می‌پرسم و بهت خبر میدم.» چند ساعت گذشته بود. ایتا را باز کردم. دوستم شماره و اسم خواهرشوهرش را برایم ارسال کرده بود. از دیدن پیامش خوشحال شدم اما دست و دلم به زنگ زدن نمی‌رفت. یکی دو ساعت وقت کُشی کردم تا بیشتر به خودم مسلط شوم. شماره را گرفتم بوق دوم را کامل نشنیده بودم که جواب دادند. بعد از معرفی خودم درباره حادثه‌ی گلزار شهدای کرمان پرسیدم. شروع به صحبت درباره روز چهارشنبه کردند. غم حادثه و بغض صدایشان سنگین بود. تکمیل صحبت را به بعد موکول کردیم. روز شنبه مجدد خدمتشان تماس گرفتم. صحبتمان شروع شد. از صبح روز چهارشنبه و شلوغی گلزار شهدا، برگزاری نماز جماعت و غرفه‌ای ویژه دختران نوجوان که مسئول آن بودند، گفتند. تَفَاُل قرآنی داشتند و با بازی مار و پله فضائل و رذائل اخلاقی را به نوجوانان یادآوری می‌کردند. غرفه کناریشان مخصوص مادران نوجوانان بود. ادامه دادند : «حدود ساعت سه بعد از ظهر چهارشنبه بود. بازید از غرفه برای اولین گروه‌ بعد از ناهار تمام شد. با دختر ۱۵ ساله‌ام از غرفه بیرون آمدیم. جلوی در ایستادیم. صدای منفجر شدن چیزی را شنیدم. صدای موجش در گوشم ادامه‌دار بود.» از آقایی پرسیدم: «چی شده؟» گفت:«مثل اینکه یکی از کپسول‌های گاز آشپزخانه‌ها منفجر شده.» سریع آدرس آشپزخانه را گرفتم. با دستش آدرسی حوالی همان آشپزخانه‌‌ای که همسرم با دوستانش مشغول پخت و پخش غذا بودند را نشان داد. شروع کردم به تماس گرفتن به همسرم، خطش بوق نمی‌خورد. دخترم خیلی بی‌قرار پدرش بود. دستش را گرفتم و از وسط سیل جمعیت به سمت آشپزخانه راه افتادیم. به آشپزخانه رسیدیم. خبری از انفجار در آشپزخانه نبود. تعدادی گفتند بمب گذاری شده. نگرانیم برای همسرم بیشتر شد. نمی‌دانستم همسرم بین جمعیت هست یا نه. در همین حین که شماره همسرم را می‌گرفتم و خطش بوق نمی‌خورد. صدای انفجار دوم را شنیدم. به طرف موکب راه افتادیم. یکی داد می‌زد: «ازدحام نکنید. برید سمت جنگل. شاید بین خودمان باشد.» تلفن همراهم زنگ خورد. خواهرم بود. دخترم پشت تلفن با گریه می‌گفت: «خاله اگر شهید شدیم مارو حلال کنید.» لحظه‌ای بود که دل کنده شده بودیم. وقتی خداحافظی کردیم، به دخترم گفتم:« مادر اگر روزی ما شهادت باشه، تسلیم رضای خدا هستیم.» دخترم از ترس زیاد، فشارش افتاده بود. نگران پدرش بود. نیم ساعتی گذشته بود که همسرم تماس گرفت و گفت:«حالم خوب است.» به مکانی که همسرم آدرس داد، رفتیم تا دخترم پدرش را ببیند. همین که چشم دخترم به پدرش افتاد بغضش ترکید. روایت کیمیا بهرامی از مصاحبه محبوبه دوست‌محمدی؛ ١٨ دی ١۴٠٢ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
هدایت شده از حوزه هنری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «داستان یک انسان واقعی» 🔰عرض ارادت داستان‌نویسان فارس به سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب مجموعه داستانک «داستان یک انسان واقعی». برخی از این داستانک‌ها را از زبان نویسنده بشنوید. 📝 به قلم نویسنده گرامی خانم زهرا قوامی‌فر 📲 با ما همراه باشید : سایت | اینستاگرام | تلگرام | بله | روبیکا | ایتا | آپارات
حنظله بزرگ میشود.mp3
18.52M
حنظله بزرگ می‌شود ناجی‌العلی کاریکاتوریست مشهور فلسطینی کیست؟ متن: محمدصادق شریفی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۵ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
اسم منم بنویس سال ۹۸ شب سیزدهم دی، توی مسجد درگیر مراسم جشن بودم. خسته برگشتم خانه و خوابیدم.‌ دم دمای صبح چند دفعه گوشی‌ام زنگ خورد. رد تماس می‌زدم اما هرکس بود بیخیال نمی‌شد. گوشی را نگاه کردم، داداشم بود. جواب دادم و گفتم: «خداوکیلی این موقع صبح، وقت گیر آوردی؟ بذار چشام باز بشه بعد زنگ بزن.» گفت: «حاج قاسم رو شهید کردن.» باعصبانیت گفتم: «مسخرم کردی اول صبح؟ کی جرأت می‌کنه حاج قاسم رو شهید کنه؟» قسم خدا خورد و گفت: «جدی میگم. پاشو تلویزیون رو روشن کن.» حرفش را جدی نگرفته و گوشی را قطع کردم. سرم را گذاشتم روی بالشت تا دوباره بخوابم. یک لحظه پیش خودم گفتم: «نکنه جدی میگه؟» رفتم سراغ گوشی، چیز خاصی ندیدم. آمدم داخل هال. پدر و مادرم نشسته بودند جلوی تلویزیون و گریه می‌کردند. چشمم افتاد به شبکه خبر. خبر شهادت حاج قاسم را تکرار می‌کرد. بدترین روز زندگی‌ام بود. تا حالا خبری، اینقدر حالم را نگرفته بود. با دوستان تماس گرفتم برای فضاسازی مسجد. بعضی از مغازه‌دارها عکس حاج قاسم و بعضی هم بنر مشکی زده بودند جلوی مغازه‌شان. مردم آمدند مسجد و گفتند: «می‌خوایم بریم کرمان برای مراسم تشییع حاج قاسم. نمیشه شما نام‌نویسی کنید و کاروانی بریم؟» فرمانده‌ی حوزه برآورد هزینه کرد. حسینیه‌ای را در کرمان هماهنگ کرد برای اسکان و فراخوان داد. حجم عظیمی از مردم ثبت‌نام کردند. مادر و پدرم با هم رفتند برای ثبت‌نام اما مادرم نتوانست برود چون لیست ثبت‌نام قسمت خانم‌ها خیلی زود پر شد. نمی‌توانستیم بیشتر از ۴ دستگاه اتوبوس ببریم مراسم. بین اسامی قرعه‌کشی کردیم. عده‌ای هم با ماشین شخصی رفتند کرمان. من ماندم خرم‌بید چون درگیر اجرای مراسم بودم برای افرادی که نتوانستند بروند کرمان. خبر رسید تعدادی از افراد توی مراسم تشییع، شهید شدند. حجم تماس‌های بالا، اخلال ایجاد کرده بود. هرچه با گوشی پدرم تماس گرفتم، گوشی‌اش اصلا بوق نمی‌خورد. زنگ زدم به دوستم. تا جواب داد، گفتم: «اتفاقی برای کسی نیوفتاده؟» گفت: «فعلا معلوم نیس چون ازدحام زیاده، داریم پیگیری می‌کنیم.» به دوستم گفتم: «بابام رو پیدا کن.» پدرم همان لحظه‌ای که وارد کوچه‌ می‌شود، بخاطر فشار زیاد، تعادلش را از دست می‌دهد و زمین می‌خورد. با کمک مردم بلند می‌شود و نجات پیدا می‌کند. چند ساعت بعد دوستم تماس گرفت و گفت: «یکی از همشهری‌ها فوت کرده.» بعد متوجه شدیم دو نفر بودند و دو نفر دیگر هم از خرم‌بید زیر دست و پا رفتند اما با کمک مردم نجات پیدا کردند منتها دست و پایشان شکسته است. دوستم برای تشخیص هویت دو نفر فوتی رفت بیمارستان کرمان و سردخانه. آخرِ شبِ همان روز، ترخیص و انتقال پیکر شهدا انجام شد. آن دو نفر، شهید سیدجلال جلالی و شهید احمد اِبدام بودند. هر دو را می‌شناختم. از دوستان مسجدی بودند. آقای ابدام حدود ۵۰ سال سن داشت و کارمند اداره ثبت احوال شهرستان بود. بین مردم، آدم سرشناسی بود. آقای جلالی هم حدوداً ۴۲ ساله بود. مسئول ثبت‌نام برایم تعریف کرد که: «شب اعزام، آقای ابدام تماس گرفت و گفت: «حتماً من رو ثبت‌نام کن.» منم گفتم لیست اعزام بسته شده. آقای ابدام اصرار کرد که من کف اتوبوس می‌نشینم، نشد توی جعبه میرم. یه ساعت قبل اعزام، یکی از آقایون انصراف داد و آقای ابدام رو جایگزین کردیم. لحظه رفتن خیلی خوشحال بود که کارش جور شده و می‌تونه بیاد.» از دوستم شنیدم که هوای کرمان خیلی سرد بود. شهید جلالی توی صف پتو می‌ایستاده، وقتی نوبتش می‌شده، می‌رفته ته صف و این کار را چند دفعه تکرار کرده بود. آخر کار صدای مسئول پتو در آمده و گفته: «چرا پتو نمی‌گیری؟ چند دفعه نوبتت شده ولی پتو نمی‌گیری.» شهید جلالی هم گفته: «چون هوا سرده دوس دارم همه پتو گیرشون بیاد، بعد من پتو بگیرم‌.» شهید ابدام نسبت به بقیه اعضای کاروان، سن بالاتری داشت. جای خوب و گرمی توی حسینیه نصیبش می‌شود. جابه‌جا می‌شود و می‌آید جلوی در که قسمت سرد حسینیه بوده. روز تشییع، هر دونفرشان کفن‌پوش شده و عکس یادگاری گرفته بودند. روایت محمدمهدی طیبی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ٢٠ دی ١۴٠٢ تحقیق: پویان حسن‌نیا تنظیم: زهرا قوامی‌فر تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
هدایت شده از حوزه هنری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «داستان یک انسان واقعی» 🔰عرض ارادت داستان‌نویسان فارس به سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب مجموعه داستانک «داستان یک انسان واقعی». برخی از این داستانک‌ها را از زبان نویسنده بشنوید. 📝 به قلم نویسنده گرامی آقای بیژن کیا 📲 با ما همراه باشید : سایت | اینستاگرام | تلگرام | بله | روبیکا | ایتا | آپارات
لحظه آخری سال ۱۴۰۱، راهیان مقاومت، راهیان نور و کاروان اربعین، سه مأموریت من به عنوان معاونت فرهنگ‌سازی بود. نام کاروان را گذاشتیم شهید محمد بلباسی. فراخوان ثبت‌نام دادیم و حدود صد و پنجاه نفر ثبت‌نام کردند اما سهمیه ما، پنجاه نفر بود. مجبور شدیم بقیه را حذف کنیم. سه نفر انصرافیِ لحظه آخری داشتیم. قرار شد از لیست جایگزین سه نفر به لیست اعزام اضاف کنیم. قبل از حرکت، مشغول توجیه کردن دانشجوها برای اسکان در اردوگاه کرمان بودم که سه دانشجو آمدند و گفتند: «ما باید بیایم کرمان.» با شناختی که از آنها داشتم، گفتم: «شما را چه به کرمان؟» گفتند: «ما باید بیایم. یه فکری به حال ما کنید که بتونیم بیایم.» اولین تجربه‌ی من به عنوان مسئول در اردوی دانشجویی بود. نمی‌خواستم امور کار به خاطر حضور افراد شر و شور از دستم در برود. دست به سرشان کردم و به دوستم گفتم: «سریع از لیست جایگزین کن تا حرکت کنیم.» با چند نفر تماس گرفتیم. بچه‌های اقلید تا بخواهند بیایند شیراز، دور می‌شد و تماس نگرفتیم. با بچه‌های دانشگاه‌های شهید رجایی و شهید مطهری تماس گرفتیم. اکثراً یا رفته بودند شهر خودشان یا نتوانستند بیایند. از طرفی اتوبوس‌ها آمده بودند و چون توی خط سیستان و بلوچستان کار می‌کردند، زمان حرکت از شیراز برای آنها مهم بود. اگر دیر می‌رسیدند، سرویس برگشت از سیستان را از دست می‌دادند. مجبور شدیم آن سه دانشجو را به لیست اضاف کنیم‌. نگران بودم که دردسر درست کنند. رسیدیم کرمان و رفتیم سر مزار حاج قاسم. بعضی از دوستان که نتوانستند با ما بیایند، با ماشین شخصی آمده بودند. توی آن سرما، حجم جمعیت و موکب‌ها توجهم را جلب کرد. موکب عراقی‌ها و عرب‌زبان‌ها، موکب حزب‌الله لبنان و انصارالله یمن؛ حتی شهرستان اقلید هم موکب زده بود. خانواده‌هایی را دیدم که به عشق حاج قاسم با بچه کوچک آمده بودند. هرچه توی مسیر پیاده‌روی جلوتر رفتم، شور و هیجان فضای اربعین برایم بیشتر تداعی شد. در برنامه‌ها، همان سه دانشجو می‌نشستند پای روایت‌گری. وقتی از مزار حاج قاسم برمی‌گشتند، رد اشک روی صورتشان مشخص بود. حتی در مدیریت کاروان هم کمکم کردند. از آن موقع شدند بچه‌های پای کار. راهیان نور همان سال و راهیان مقاومت امسال هم با ما آمدند. روایت محمدمهدی طیبی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ٢٠ دی ١۴٠٢ تحقیق: پویان حسن‌نیا تنظیم: زهرا قوامی‌فر تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
برنمی‌گردم حدود ۱۰، ۱۵ دانشجوی اهل تسنن توی کاروان داشتیم. غالباً اهل سیستان و بلوچستان بودند اما دانشگاه فرهنگیان شیراز درس می‌خواندند. شب ۱۳ دی حرکت کردیم و صبح سیزدهم رسیدیم کرمان. ساعت ۲ بعدازظهر رفتیم سمت گلزار شهدا. قرار گذاشتیم ساعت ۴ و نیم همگی زیر پل عابرپیاده باشیم. گروه‌های دو سه نفره شدیم و راه افتادیم. من و دوستم آخرین گروه بودیم. از موکب‌های مردمی و گیت عبور کردیم. صف رسیدن به مزار حاج قاسم طولانی بود. کنار گلدان‌هایی که به ردیف چیده شده بود، ایستادم. دوستم گفت: «امسال اسم کاروان راهیان نور رو چی بذاریم؟» تا گفتم شهید صدرزاده، صدای بلندی شنیدیم. برگشتم سمت راست و دیدم هوا پر از دود هست. عده‌ای گفتند: «حتما کپسول گازی، چیزی پوکیده.» از پله‌ها رفتم بالا به سمت شهدای گمنام پیش بقیه بچه‌ها. یکی گفت: «صدای چی بود؟» گفتم: «چیزی نیس» اما ته دلم نگران بودم چون آن صدای بلند نمی‌توانست صدای کپسول گاز باشد. مسئول خواهران تماس گرفت. ابتدای مسیر و قبل از پل بودند. گفتم: «نگران نباشید، حرکت کنید و بیایید جلو.» گوشی را که قطع کردم، از بچه‌های کادر راهیان مقاومت کرمان اطلاع دادند صدای انفجار برای حمله تروریستی بوده. گوشی‌ام را چک‌ می‌کردم که یکی از بچه‌ها گفت: «خبرگزاری میگه انفجار بوده.» محل انفجار، قبل پل بود. رو به بچه‌ها گفتم: «هیچ‌کس حق پایین رفتن نداره. بقیه رو هم جمع کنید همین‌ جایی که هستیم.» یک نفر هم گذاشتم نزدیک گیت تا مراقب باشد بچه‌ها پایین نروند. زنگ زدم به مسئول خواهرها _ همه را برگردونید. جلوتر نیاید. رسیدم دم در که مسئول خواهرها تماس گرفت و گفت: «تعدادی از بچه‌های ما نیستن. جلوتر از ما حرکت کرده بودن.» با دوستم رفتیم سمت محل انفجار. در مسیر، خدام موکب‌ها، سیستم صوت‌ها را قطع کرده و مردم را به مسیرهای مختلف هدایت می‌کردند. جوان‌ترها به کمک نیروی انتظامی آمده بودند تا مردم زودتر محل را ترک کنند. از فلکه‌ای که به گیت می‌رسید (به سمت پل و زیرگذر) صدای آژیرها بلند شده و ماشین‌های نیروی انتظامی از مردم خواهش می‌کردند به سمت چپ و راست بروند و در مسیر حرکت نکنند. با بچه‌ها تماس گرفتیم تا ببینیم سالم هستند یا نه. آنتن‌دهی مشکل پیدا کرده بود. دائم می‌گفتم: «خدا کنه اتفاقی برای بچه‌ها نیوفتاده باشه.» رسیدیم به محل حادثه. تا حالا چنین صحنه‌ای را از نزدیک ندیده بودم. پیکر زن، بچه، پیر، جوان و موکب‌دار (با لباس خادمی) روی زمین افتاده بود. حدود ۵۰ نفر شهید شده و زمین پر از خون بود. موکب‌دارها و نیروهای نظامی گونی‌های دور موکب‌ها را دور محل حادثه کشیدند و بنرها را روی پیکر شهدا انداختند. بین شهدا و مجروحین نگاه می‌کردم تا ببینم چهره‌ای آشنا می‌بینم یا نه. تکه‌های متلاشی شده بدن شهدا روی زمین ریخته بود. اکثر بچه‌ها با صورت روی زمین افتاده و شهید شده بودند. پاهایم سست شده و به زور راه می‌رفتم. صدای گریه و شیون مردم بلند شده بود. خانواده‌ها توی سر و صورت خودشان می‌زدند و نگران بچه‌هایشان بودند. ۱۲ نفری بودیم. برای مدیریت شرایط و خلوت کردن آنجا مجبور شدیم به خانواده‌ها بگوییم بین جنازه‌ها و مجروحین، هیچ بچه‌ای نیست. تعداد مجروح‌ها کم بود و سریع انتقال‌شان دادند به بیمارستان. آقایی با سر و تیپ متفاوت آمد سمت ما. یکی از نیروهای امنیتی کوله‌پشتی او را گشت. هرچه گفتیم: «آقا برو، اینجا وای نستا، خطر داره»، قبول نکرد و گفت: «من از آلمان آمدم که بروم سر قبر حاج قاسم بعد شما میگین برگرد؟ من برنمی‌گردم. دوره‌های مختلف امدادگری هم در اروپا گذراندم. اگر کمک می‌خواین، بهم بگین.» فارسی را خوب بلد بود. همان‌جا ایستاد و از مردم خواهش می‌کرد که سمت محل حادثه نیایند. روایت محمدمهدی طیبی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ٢٠ دی ١۴٠٢ تحقیق: پویان حسن‌نیا تنظیم: زهرا قوامی‌فر تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: ‌@hafezeh_shz
روایت شاهدان عینی از حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان| حاج قاسم! من اینجا غریبم، تنهایم نگذاری... 🔺زنی آن طرف افتاده بود که نیمی از صورتش رفته بود! بچه‌ای بغلش بود. حس کردم بچه، زنده ا‌ست. سمت‌شان دویدم و نبض بچه را گرفتم. دست‌هایم یخ بود. نمی‌توانستم نبضش را خوب حس کنم اما فهمیدم که زنده است. امدادگر را صدا زدم. بچه را از آغوش سرد مادرش جدا کرد و برد. قلبم آتش گرفت... هرکس چادر یا پوششی داشت، روی پیکر شهدا را با آن می‌پوشاند. طلبه‌ای، عبایش را درآورد و روی جنازه‌ای انداخت... 🔸 گزارشی از واقعه‌نگاری حادثه کرمان توسط اعضای حسینیه هنر شیراز را در خبرگزاری فارس بخوانید http://fna.ir/3h66zm
سفر نیمه‌کاره وسط شلوغی و سروصدا، صدای انفجار دوم بلند شد. درست در مسیر فرار مردم بود. دلم خالی شد. بیخیال کمک کردن در محل حادثه اول شدم و با دوستم از رینگ خارج شدیم. تند تند تماس گرفتم با بچه‌ها. حجم بالایی پیام آمد که تماس ناموفق داشتم. خانواده‌ها و دوستان نگران شده بودند. با خواهرم تماس گرفتم. تا گوشی را برداشت، گفتم: «آبجی من سالمم. خواهشاً به مامان و بقیه بگو زنگ نزنن.» خواهرم گفت: «مگه چی شده؟» گفتم: «تلویزیون رو چک کنی، می‌فهمی» و خداحافظی کردم. برگشتیم سمت مزار حاج قاسم‌. مردم در حال تخلیه مکان بودند. با دوستم، مسیرها را بالا و پایین می‌رفتیم و بلند صدا می‌زدیم: «بچه‌های دانشگاه فرهنگیان، بچه‌های دانشگاه فرهنگیان» تا خانم‌های مفقودی کاروان را پیدا کنیم. جوان‌ترها دست افراد مسن را گرفته و کمک می‌کردند تا از محل دور بشوند. مینی‌ون‌ها تند تند مردم را جابه‌جا می‌کردند. مسئول خانم‌ها تماس گرفت و گفت: «چند تا از خانما جواب تلفن رو دادن.» تا ساعت ۴ و بیست و نه دقیقه درگیر پیدا کردن بچه‌ها بودیم. خیالم که از بچه‌ها راحت شد، رفتیم سمت خروجی. در مسیر، دانشجوهای پردیس تهران را دیدیم. سلام و احوال پرسی کردیم. به فرمانده حوزه تهران گفتم: «کادر راهیان مقاومت کرمان گفتند سریع محل رو تخلیه کنید. اگر کمک می‌خواید، تا داخل هستیم بگین کمکتون کنیم‌.» چهره‌اش آشفته بود. گفتم: «چی شده؟» گفت: «با چشم خودم دیدم یکی از خانم‌های کاروان روی زمین افتاد اما اینکه بعدش چی شد رو نمی‌دونم.» ماندیم آنجا تا کمک کنیم و مفقودی‌های کاروان‌شان را پیدا کنیم. جاده بسته شده بود. بچه‌ها مجبور شدند از روی نقشه توی مسیری خاکی پیاده بروند سمت دانشگاه محل اسکان. نزدیک اذان مغرب برگشتم دانشگاه. مسئول راهیان مقاومت کشوری پیگیر دانشجوها بود. در گروه کشوری، هرکدام از استان‌ها استعلام می‌دادند که چند نفر مفقودی دارند. ساعت هشت شب متوجه شدیم همان خانمی که فرمانده حوزه تهران نگران حالش بود، شهید شده. یکی از خواهرها هم مجروح شده و ترکش خورده بود. بچه‌ها مشتاق بودند که برویم گلزار شهدا اما اجازه‌ی خروج نداشتیم. دانشجوها فضای دانشگاه را برای استقبال از پدر و مادر شهیده رحیمی آماده کردند. ساعت ۱۰ صبح مراسم شروع شد. بعد از نماز ظهر اجازه صادر شد تا برویم سر مزار حاج قاسم اما گفتند رفت و آمدهاباید مدیریت شده باشد. گروه‌های پنج شش نفره شدیم و رفتیم سمت مزار. در محل انفجار اول، چشمم خورد به جای ترکش‌های روی عمود ۱۳ ، رد خون‌هایی که همچنان روی زمین بودند و شمع‌های روشن و گل‌هایی که مردم در آنجا گذاشته بودند. غم خاصی توی فضا حاکم بود خصوصا که روز قبل، پیکر شهدا را روی همین زمین دیده بودم. نتوانستم زیاد آنجا بمانم و رفتم جلوتر. چشمم افتاد به بچه‌های کوچکی که توی موکب‌ها کمک می‌کردند، به بچه‌های شیرخواره‌ای که توی کالسکه یا بغل پدر و مادرشان بودند. با حساب و کتاب عقلی من جور در نمی‌آمد. پیش خودم گفت: «روز بعد حادثه، اگر خودت میای، زن و بچت رو نیار که اگر دوباره اتفاقی افتاد، حداقل خانوادت توی حادثه نباشن.» شلوغی جمعیت مثل روز قبل بود. علاوه بر داغ حاج قاسم، داغ هم‌وطن هم به غم مردم اضاف شده بود. رسیدم بالای سر حاج قاسم. حال خوبی نداشتم. قسمتی را حصار کشیده بودند و صدای پیکور می‌آمد. پرسیدم: «چه خبره؟» گفتند: «محل تدفین شهدا رو آماده می‌کنن.» از پنجره‌ی پنجم حسینیه، داخلِ حصار معلوم بود. تعداد قبرها، غم درونم را بیشتر کرد. بعد از نماز مغرب و عشا، سفر را نیمه‌کاره تمام کرده و برگشتیم شیراز. روایت محمدمهدی طیبی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ١۵ دی ١۴٠٢ تحقیق: پویان حسن‌نیا تنظیم: زهرا قوامی‌فر تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
هفت اکتبر پنجاه سال عقبتر (1).mp3
11.34M
هفت اکتبر، پنجاه سال عقب‌تر حکومت پهلوی چگونه تحریم علیه اسرائیل را شکست؟ متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۶ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 شهید دانشجو-معلمی که میهمان امام رضا (ع) شد. 📽روایتی از شهادت شهیده فائزه رحیمی راوی: علیرضا ایزدی (مسؤل بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان شیراز) تحقیق: پویان حسن‌نیا تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
مرد عرب.mp3
17.6M
مرد عَرب نگاهی به زمانه و زندگی شهید عماد مغنیه متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۶ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
کلمات مسلح.mp3
18.74M
کلمات مسلح نگاهی به زندگی نویسنده فلسطینی غسان کنفانی متن: محمدصادق شریفی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۷ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 لااقل بچه‌‌ت رو نیار! 📽روایت ٢۴ ساعت بعد از حادثه تروریستی کرمان راوی: محمدمهدی طیبی (مسئول کاروان راهیان مقاومت دانشگاه فرهنگیان فارس) تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
جلیقه های خونی.mp3
12.02M
جلیقه‌های خونی کشتار خبرنگاران توسط رژیم صهیونیستی متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور، رها غلامی تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۸ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
مردی از جنس مقاومت و تفکر.mp3
15.27M
مردی از جنس مقاومت و تفکر روایتی از زندگی رمضان عبدالله شلح متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۹ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز https://ble.ir/hafezeh_shz
تابوت‌ها صبح سیزده دی بود .....چون شب قبل تا ساعت دو گلزار بودیم صبح کمی اجازه دادیم بچه ها استراحت کنند و بعد راهی گلزار شدیم. به ورودی موکب ها که رسیدیم تابلویی توجهم را جلب کرد: «بازی جذاب خون بها» دست بچه ها را گرفتم و وارد شدیم .بازی مخصوص پسرهای ده سال به بالا بود. پدر خانواده و پسرها ماندند ومن ودخترم هم توی موکب روبرو کنار منقل آتشی نشستیم ومشغول صحبت شدیم. فضای پایین گلزار و دوطرف خیابان اصلی جنگل ودرخت و سرسبزی است. آقایی روبرویم آرایشگاه صلواتی راه انداخته بود وموی پسربچه‌ای را کوتاه می‌کرد . موکب کناری نان تنوری می‌پخت. دخترم توی صف رفت. کمی طول کشید. نان که گرفتیم، پسرها هم آمدند و به سه قسمت تقسیم کردیم و شروع به خوردن کردند و راه افتادیم. هدیه ای که از بازی خون بها گرفته بودند در دستانشان خودنمایی میکرد ؛جامدادی طرح سردار..... پسرم گفت:«مامان اینم یادگاری از کرمان.» خندیدم و گفتم:«الحمدالله.» به گلزار رسیدیم. بچه ها گفتند:«مامان این موکب امام رضاست.» موکب حرم رضوی بود ودرحال توزیع دونات های گرم وکوچک وخوشمزه. همگی توی صف ایستادیم ودونات گرفتیم. به همسرم گفتم:«بچه ها گرسنه هستن. کاش برمیگشتیم و شب می‌اومدیم.» اما سه تایی گفتند:«نه. بمونیم.» حین همین صحبت ها وتصمیم ها ؛ناگهان صدای وحشتناکی آمد. عده‌ای رفتند؛ چندتا مامور دنبال صدا رفتند سمت کوه. هلال احمر سریع آمد. می‌دانستیم صدا، صدای کپسول نیست. به اطرافم نگاه کردم. می‌خواستم بچه‌هایم متوجه نشوند و نترسند‌. غرفه کودکان کانون پرورش فکری توجهم راجلب کرد. سریع بچه‌ها را بردم و مشغول بازی شدند. حال مربی‌ها تعریفی نداشت. خودشان را حفظ کرده بودند اما خبرهای خوبی ازپایین ورودی گلزار نمی‌آمد. هرچند دقیقه بچه‌ها می‌پرسیدند:«چی شده؟ صدای چی بود؟!» صدای انفجار دوم بلند شد و وحشت را بیشتر کرد. مسول غرفه گفت:«والدین لطفا بچه‌ها رو تحویل بگیرید وبرید.» بچه ها را صدا زدم و آمدیم بیرون. بلند‌گو دایم اعلام می‌کرد که:«گلزار رو تخلیه کنید.» مردم درجنگل‌ بودند؛ عده‌ای درحرکت و عده‌ای نشسته ومنتظر خانواده‌ای که نمی‌دانستند زنده اند یا... پسرم میگفت:«مامان یعنی دوستام که ظهر باهاشون بازی میکردم زنده‌ن ؟» خودم درفکر پسری که داشت موهایش را کوتاه می‌کرد. وحالا من ماندم و لحظه لحظه ای که خودم و فرزندانم را در تابوت می‌بینم. و جامدادی‌ای که همیشه توی منزل جلو چشمم هست و یادآوری می‌کند که: من وخانواده‌ام هم میتوانستیم الان دراین تابوت ها باشیم. الحمدالله علی کل نعمه. روایت هاجر سلیمانی؛ ۴ بهمن ١۴٠٢ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
راهبرد حاج قاسم در فلسطین.mp3
7.44M
راهبرد حاج قاسم نگاهی تحلیلی به راهبرد حاج قاسم سلیمانی در فلسطین متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۴۰ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
کسی آمد... کسی که فرش راهش سرخی خون شهیدان بود صبح یک روز آفتابی و سرد بهمن‌ماه بود. به منزل خانم قشقایی برای مصاحبه رفته بودم. گرمای خانه‌اش تمام وجودم را گرم کرده بود. حین گفتگو، آن‌قدر شیرین صحبت می‌کرد که حساب گذر زمان مثل جلسات گذشته از دستمان دررفت. اواخر مصاحبه بود که خانم قشقایی برای روشن کردن زیر غذایشان به آشپزخانه رفت. ناگهان یادم آمد دفتر شعری از سروده‌هایش دارد. گفتم: -راستی شعری هم در مورد دهه فجر گفته بودید. ذوق‌زده در حالی که چشم هایش برق می‌زد، دفتر شعر قرمز قدیمی اما کاملا مرتبش را آورد. صفحه‌ای را باز کرد. شعری با خطی خوش روی صفحه نوشته شده بود. پایین صفحه عکسی از چهره‌ی امام خمینی (ره) چسبانده بود. تاریخ نوشتن شعر بهمن سال ۵۸ بود. میگفت: «سال ۵۸ و سالگرد آمدن امام بود. داشتم از تلویزیون تصاویر مربوط به سال گذشته رو می‌دیدم. ذهنم پر کشید به سال گذشته که با مادر و برادرهایم در خانه بودیم. پدرم طبق معمول همیشه ماموریت بود. زمستان ۵۷ اینقدر هوا خوب بود که هنگام راهپیمایی شعار سرمی‌دادیم: «به کوری چشم شاه، زمستونم بهاره!» روز ورود امام هم هوا خیلی خوب و بهاری بود. بنظرم همه‌جا عطرآگین بود! صبح روز دوازدهم بهمن با همسایه‌ها در کوچه جمع شده بودیم. یکی از همسایه‌ها یه تلویزیون کوچک سیاه‌وسفید روی ماشینش گذاشته بود و همگی دور آن به تماشای آن نشسته بودیم. تلویزیون آمدن امام را نشان می‌داد. خیلی خوشحال و هیجان‌زده بودیم. همه ندیده عاشقش شده بودیم. تصویر مدام قطع می‌شد، نمی‌توانستیم خوب ببینیم؛ کیفیت بد تصویر ناراحت‌مان می‌کرد. همه نگران بودیم که نکند برای آقا اتفاقی بیفتد. با یادآوری این خاطرات خیلی هیجان داشتم که دوباره بنشینم و این تصاویر را ببینم. داشتند همان صحنه‌ها را از سال قبل نشان می‌دادند که هواپیما نشست و آقا آمد و به گلزار شهدای بهشت زهرای تهران رفت. ما سال گذشته نمی‌توانستیم این صحنه‌ها را کامل ببینیم. امام داشت می‌گفت: "من دولت تشکیل می‌دهم... من در دهان این دولت می‌زنم... ." همان شوروحال و التهابی که آنروز برای آمدن حضرت آقا در ذهن داشتم سراغم آمد. یادآوری آن لحظات شعرها را بی‌اختیار بر زبانم آورد: «امام آمد» از آن نوری که عطر و نوازَش در فضای ایران‌مان پیچید گمان بردم که یک در رو به سوی باغ گل وا شد گمان بردم نسیمی از سر گلدسته‌ها آمد که بوی بردگی را از گذرگاه خیال پوچ‌مان دزدید و یا شاید گل لاله به چاک پیرهن رویید همانا هم‌کلام قدسیان آسمان آمد کسی آمد... کسی که با افق‌های همیشه آبیِ ما نسبتی دارد هلا آن چلچلراغ روشن شب‌های تار آمد کسی آمد، ندایی داد ندایش وارث روح بهاران بود نویدی داد نویدش... نویدش گل‌واژه‌های سبز ایمان بود کسی آمد... کسی که فرش راهش سرخی خون شهیدان بود کسی آمد... کسی در زد نفس از شوق نام او میان سینه پرپر زد هلا جانم به قربانش امام آمد... امام آمد...» روایت زیبا گودرزی؛ ١١ بهمن ١۴٠٢ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
خرده‌روایت‌هایی از کتاب نهضت در شیراز خرده‌روایت‌هایی از اقتصاد، فرهنگ، سیاست و وضع اجتماعی مردم شیراز در دوران پهلوی از شنبه، ١۴ بهمن ماه هر شب در رسانه حافظ‌هـ حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز: @hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر باشید... خرده‌روایت‌های کتاب نهضت در شیراز از شنبه، ١۴ بهمن ماه هر شب در رسانه حافظ‌هـ حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز: @hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 خرده‌روایت‌های کتاب نهضت در شیراز خرده‌روایت‌هایی از اقتصاد، فرهنگ، سیاست و وضع اجتماعی مردم شیراز در دوران پهلوی 💡این قسمت مبارزین مردمی راوی: سید حامد ترابی (مدیر طرح کتاب نهضت در شیراز) 💻 کاری از حسینیه هنر شیراز 📌برای دريافت فایل با کیفیت به صفحه آپارات حافظه مراجعه کنید. تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 خرده‌روایت‌هایی از کتاب نهضت در شیراز خرده‌روایت‌هایی از اقتصاد، فرهنگ، سیاست و وضع اجتماعی مردم شیراز در دوران پهلوی 💡این قسمت زنان مبارز راوی: محمدصادق شریفی (محقق کتاب نهضت در شیراز) 💻 کاری از حسینیه هنر شیراز 📌برای دريافت فایل با کیفیت به صفحه آپارات حافظه مراجعه کنید. تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz