🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#معتادی_که_از_شهید_آوینی_پول_میگرفت!
🌷من در روایت فتح رفیقی داشتم که از دوران بعد از انقلاب که در سمعی بصری ورامین بودم، میشناختمش. در ورامین فیلم نمایش میدادم. ایشان دبیر عربی بود ولی به این کارها هم خیلی علاقه داشت. از آنجا باهم رفیق شده بودیم. بعدها که من به تهران آمدم و در روایت فتح رفتم شنیدم که این هم آمده تهران ولی معتاد شده. از آن معتادهای تیر. این بنده خدا جای من را پیدا کرده بود هر چند وقت یکبار به روایت میآمد. با چنان قیافه زاری میآمد که معلوم بود چه میخواهد. یک روز که آمد اساسی بهش توپیدم.
🌷....بهش گفتم: «فلانی من نشستم مونتاژ میزنم، وقتی تو میای من دیگه حال کار کردن ندارم. جون اون کسی که دوست داری دیگه نیا! محض رضای خدا نیا! این کارو نکن. دیگه هم بهت پول نمیدم.» تا توانستم طرف را با تهدید و التماس طرد کردم. دیگر هم نیامد. بعد از شهادت آوینی دورادور شنیده بودم که دیگر ترک کرده و خوب شده است. افتاده تو فاز فیلمنامهنویسی و اصلاً زندگیاش عوض شده است. یک روز دیدمش و بهش گفتم: «چی شد که تو دیگه ترک کردی؟ سر اون حرفایی که من بهت زدم بود؟» گفت: «نه بابا من اینقد شبیه تو باهام برخورد کرده بودن. تو بودی، زنم بود، مادرم بود، برادرم بود. همه....
🌷همه همینجور باهام برخورد کردن» آدم معتاد اصلاً هیچ چیز برایش مهم نیست، فقط میخواهد مواد بهش برسد. میگفت فهمیدم که تو رفیق آوینی هستی و این آوینی هم رئیس سوره است. یک روز دیدم که از ساختمان سوره رفت بالا من هم پشت سرش رفتم. بهش گفتم: «آقای فارسی سلام رسوند گفتن اگه دارید یه کمکی به من بکنید!» آوینی هم گفته بود: «اصلاً نیاز نداره که آشنایی بدی من خودم باهات رفیقم.» پولی بهش داده و گفته بود: «هروقت نیاز داشتی بیا بگیر.» هرچند وقت یکبار....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#معتادی_که_از_شهید_آوینی_پول_میگرفت!
🌷من در روایت فتح رفیقی داشتم که از دوران بعد از انقلاب که در سمعی بصری ورامین بودم، میشناختمش. در ورامین فیلم نمایش میدادم. ایشان دبیر عربی بود ولی به این کارها هم خیلی علاقه داشت. از آنجا باهم رفیق شده بودیم. بعدها که من به تهران آمدم و در روایت فتح رفتم شنیدم که این هم آمده تهران ولی معتاد شده. از آن معتادهای تیر. این بنده خدا جای من را پیدا کرده بود هر چند وقت یکبار به روایت میآمد. با چنان قیافه زاری میآمد که معلوم بود چه میخواهد. یک روز که آمد اساسی بهش توپیدم.
🌷....بهش گفتم: «فلانی من نشستم مونتاژ میزنم، وقتی تو میای من دیگه حال کار کردن ندارم. جون اون کسی که دوست داری دیگه نیا! محض رضای خدا نیا! این کارو نکن. دیگه هم بهت پول نمیدم.» تا توانستم طرف را با تهدید و التماس طرد کردم. دیگر هم نیامد. بعد از شهادت آوینی دورادور شنیده بودم که دیگر ترک کرده و خوب شده است. افتاده تو فاز فیلمنامهنویسی و اصلاً زندگیاش عوض شده است. یک روز دیدمش و بهش گفتم: «چی شد که تو دیگه ترک کردی؟ سر اون حرفایی که من بهت زدم بود؟» گفت: «نه بابا من اینقد شبیه تو باهام برخورد کرده بودن. تو بودی، زنم بود، مادرم بود، برادرم بود. همه....
🌷همه همینجور باهام برخورد کردن» آدم معتاد اصلاً هیچ چیز برایش مهم نیست، فقط میخواهد مواد بهش برسد. میگفت فهمیدم که تو رفیق آوینی هستی و این آوینی هم رئیس سوره است. یک روز دیدم که از ساختمان سوره رفت بالا من هم پشت سرش رفتم. بهش گفتم: «آقای فارسی سلام رسوند گفتن اگه دارید یه کمکی به من بکنید!» آوینی هم گفته بود: «اصلاً نیاز نداره که آشنایی بدی من خودم باهات رفیقم.» پولی بهش داده و گفته بود: «هروقت نیاز داشتی بیا بگیر.» هرچند وقت یکبار....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#معتادی_که_از_شهید_آوینی_پول_میگرفت!
🌷من در روایت فتح رفیقی داشتم که از دوران بعد از انقلاب که در سمعی بصری ورامین بودم، میشناختمش. در ورامین فیلم نمایش میدادم. ایشان دبیر عربی بود ولی به این کارها هم خیلی علاقه داشت. از آنجا باهم رفیق شده بودیم. بعدها که من به تهران آمدم و در روایت فتح رفتم شنیدم که این هم آمده تهران ولی معتاد شده. از آن معتادهای تیر. این بنده خدا جای من را پیدا کرده بود هر چند وقت یکبار به روایت میآمد. با چنان قیافه زاری میآمد که معلوم بود چه میخواهد. یک روز که آمد اساسی بهش توپیدم.
🌷....بهش گفتم: «فلانی من نشستم مونتاژ میزنم، وقتی تو میای من دیگه حال کار کردن ندارم. جون اون کسی که دوست داری دیگه نیا! محض رضای خدا نیا! این کارو نکن. دیگه هم بهت پول نمیدم.» تا توانستم طرف را با تهدید و التماس طرد کردم. دیگر هم نیامد. بعد از شهادت آوینی دورادور شنیده بودم که دیگر ترک کرده و خوب شده است. افتاده تو فاز فیلمنامهنویسی و اصلاً زندگیاش عوض شده است. یک روز دیدمش و بهش گفتم: «چی شد که تو دیگه ترک کردی؟ سر اون حرفایی که من بهت زدم بود؟» گفت: «نه بابا من اینقد شبیه تو باهام برخورد کرده بودن. تو بودی، زنم بود، مادرم بود، برادرم بود. همه....
🌷همه همینجور باهام برخورد کردن» آدم معتاد اصلاً هیچ چیز برایش مهم نیست، فقط میخواهد مواد بهش برسد. میگفت فهمیدم که تو رفیق آوینی هستی و این آوینی هم رئیس سوره است. یک روز دیدم که از ساختمان سوره رفت بالا من هم پشت سرش رفتم. بهش گفتم: «آقای فارسی سلام رسوند گفتن اگه دارید یه کمکی به من بکنید!» آوینی هم گفته بود: «اصلاً نیاز نداره که آشنایی بدی من خودم باهات رفیقم.» پولی بهش داده و گفته بود: «هروقت نیاز داشتی بیا بگیر.» هرچند وقت یکبار....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
کپی با ذکر صلوات📿
? #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#تلویزیون_ملکی_از_بصره_سردرآورد!
🌷درست ۵۱ روز بعد از بازپسگیری خرمشهر، به قرارگاه احضار شدیم. در فرماندهی اعلام کردند که عملیاتی با همراهی سپاه انجام میشود. در تاریخ ۲۰ تیر ۶۱ یگانهای عمل کننده مشخص شدند. فرماندهان گردان ۱۶۵، ۱۴۵ و گردان ۱۵۱ به هم معرفی شدند و دستور داده شد که این یگانها ۲۴ ساعت بعد از «پل نو» تا مرز مستقر شوند. به همین دلیل سه گردان در یک کیلومتری مرز مستقر شدیم. روز ۲۲ تیر دستور تک ابلاغ شد. نام عملیات، «رمضان» بود. مسیر از شلمچه به کوتینال و پلِ بصره و بعد داخل بصره بود. ساعت ۶ عصر همهی نیروها شام خوردند و ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه رمز عملیات در بیسیمها اعلام و عملیات آغاز شد. هر سه گردان طبق برنامه زیر گلوله باران شدید دشمن با دادن تلفات پیش میرفتیم.
🌷تا پلِ بصره پیشروی کردیم. گردان ۱۶۵ و ۱۴۵ داخل بصره شدند. در ورودی بصره پاسگاهی بود که داخل شدیم تصرفش کردیم. هنوز سماورشان میجوشید و چای آنها آماده و تلویزیونشان روشن بود. تعدادی کفش در آن اتاقک بود و معلوم بود که افراد آن اتاقک و پرسنل پاسگاه بدون کفش فرار کردهاند. در اینحال استوار «ملکی» وارد اتاقک شد. نگاهی به تلویزیون انداخت. مارکش هیتاچی بود. گفت: این مثل تلویزیون خود منه. بعد به من گفت: جناب سروان اجازه میدهی من این تلویزیون را ببرم؟ من که میدانستم عراقیها تمام زندگی او را از خانهی سازمانیاش در خرمشهر بردهاند، گفتم: اشکالی ندارد. او بلافاصله تلویزیون را برداشت و داخل جیپ گذاشت.
🌷خبردار شدم تعدادی از پرسنل گردانهای ۱۴۵ و ۱۶۵ از داخل شهر در حال عقبنشینی هستند. بلافاصله خودم را به آنها رساندم. معلوم شد که فرماندهان آن دو گردان سرهنگ مدارایی و سرهنگ وطنپرست به اسارت عراقیها در آمدهاند و بقیه در حال عقبنشینی هستند. با دیدن این وضعیت به بچهها دستور عقبنشینی دادم. خود من ماندم تا بقیهی نیروها را هدایت کنم. در آن مدت حدود نصف نیروهایهای گردانهای ۱۴۵ و ۱۶۵ برگشتند. معلوم شد بقیه یا شهید یا اسیر شدهاند. من پایم تیر خورده بود و نمیتوانستم خوب بدوم، به همین خاطر ستوان «اتابکی» که کنارم بود، رعایت حال مرا میکرد و همراهم میآمد. پس از آنکه....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#نجات_مجروحان_در_ثانیههای_آخر!!!
🌷پاییز سال ۱۳۶۴ بود که به قصد حمل نیرو از پایگاه به پرواز درآمدیم. مقصد ما دزفول بود. قرار بود بعد از تخلیه نیرو در دزفول با توجه به اینکه در نزدیکی ظهر نیز قرار داشتیم، تصمیم گرفتیم بعد از صرف ناهار به سمت پایگاه پرواز کنیم. به خوبی خاطرم هست اولین قاشق غذا را که خوردیم به ما اطلاع دادند سریعاً به سمت امیدیه پرواز کنیم. یکی از دوستان خلبانم گفت: «اجازه بدهید ناهارمان تمام شود میرویم.» که آن بنده خدا گفت: «تعداد زیادی مجروح جنگی که اکثر آنها ضربه مغزی هستند در امیدیه منتظر شما هستند وضع اکثر آنها وخیم است و شاید زندگی آنها در گرو چند دقیقه باشد.»
🌷با شنیدن این توضیحات درنگ نکردیم. بلافاصله از جا بلند شدم و با روشن کردن هواپیما به ابتدای باند رفتیم و آماده پرواز شدیم. پرواز به خوبی انجام شد و ساعتی بعد بدون هیچ مشکلی در دزفول به زمین نشستیم و بعد از پیاده کردن نیروها به سمت امیدیه پرواز کردیم. مسیر هوایی ما حدود نیم ساعت بود. شاید حدود ۱۵ دقیقه از پروازمان میگذشت که رادار با من تماس گرفت. متصدی رادار خیلی هراسان به من گفت: «تا آنجایی که امکان دارد ارتفاع خودم را کم کنید.» در آن شرایط و با توجه به نقطهای که من در حال پرواز بودم نباید شکل خاصی برایم به وجود میآمد از ایشان پرسیدم: «مشکلی پیش آمده؟ چرا باید ارتفاع را کم کنیم.»
🌷متصدی رادار اعلام کرد: «۶ فروند هواپیمای شکاری دشمن درست پشت سر شما قرار دارند و با توجه به سمتی که دارند هدفشان شما هستید. منطقه در اختیار شماست. به هر طریقی که میتوانید از دست آنها خلاص شوید.» در اولین حرکت، ارتفاع هواپیما را به حدود ۴۰۰ پا رساندم. این حداقل ارتفاعی بود که در آن میتوانستم پرواز کنم. به همین شکل ادامه دادم. تمام حواسم به هواپیماهای دشمن بود که صدای همکارم که ناوبری هواپیما را بر عهده داشت من را به خود آورد. درباره کوهی که در جلوی ما قرار داشت هشدار میداد. چارهای نداشتم. برای رد شدن از کوه باید ارتفاع میگرفتم. بلافاصله....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۴ / ۱)
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!!!
🌷تازه یادمان افتاده بود که بعد از یک ماه حبس درون سوله، اجازه دادهاند در فضای باز بنشینیم. در حقیقت، ذهنها مشغول جستجو بود تا نحوهی ذوق کردن را یادمان بیاورد که صدای خشن نگهبان، گروه ما را سرِ جایش میخکوب کرد. ـ فکر کنم میگه جلوتر نریم. ـ مگه چقدر از سوله فاصله گرفتیم؟ همش دو متر نمیشه. رضا دستم را گرفت و لنگان لنگان به طرف دیوار کشاند. بدن لختش، خراشهای زیادی برداشت بود. البته، کمتر کسی پیدا میشد که بالاتنهی سالمی داشته باشد. خوابیدن روی زمین سفت و خشن و ناهموار و جابجا شدنهای زیاد، بدنها را زخم کرده بود.
🌷تعدادی کاملاً لخت بودند و آن روز، ته سوله، با تکهای از لباسهای پاره و کثیفی که معلوم نبود مال کدام شهید است، عورتهایشان را پوشانده بودند. شرمشان پیش ما ریخته بود و از عراقیها خجالت میکشیدند. دیدن محیط بیرون، کاملاً برایمان تازگی داشت. آن روز بود که فهمیدیم کنار سولهی ما، دو سولهی دیگر هم هست که یک اندازهاند. در فاصلهای بسیار کم، سه سولهی کوچکتر هم قرار داشت که آنها هم مملو از اسرا بود. خارج از سولهها، تعدادی تانک و نفربر دیده میشد که نشان میداد محل اسارت ما، باید پادگان و یا تعمیرگاه تانک باشد. رضا دستش را زیر بغلم فرو کرده بود و شانه به شانه، همراهم میآمد. «پات چطوره؟»
🌷دو، سه روزی بود نگاهش نکرده بودم. میترسیدم دست به شلوارم بزنم. در اثر عرق زیاد و گرد و خاک، شوره زده و مثل چوب خشک شده بود. با خونابه و چرکی هم که از زخم بیرون میزد، به پایم چسبیده بود و اگر آن را میکندم، از محل زخم، خون جاری میشد. یاد روز اول خدمت و تابلوی «کارخانهی آدمسازی» افتادم. آن روزها دوست داشتم بعد از تغییراتی که در پادگان میپذیرم، مثل آدمهای آهنی، عروسکی راه بروم و با قدرت، مشت به دیوار بکوبم. شاید تا آن روز تغییری در ما رخ داده بود، اما با به اسارت درآمدن، قرار بود بخش دیگری از تواناییهای ما در بوتهی آزمایش قرار گیرد. «خیلی میخاره. جرأت نمیکنم دست بهش بزنم.»
🌷مجبورم کرد کنار دیوار بنشینم. آرام پارگی شلوارم را از هم باز کرد. از ترس درد، سرم را عقب بردم و به دیوار چسباندم. منتظر سوزش زخم، بوی گند تندی توی دماغ خورد. وقتی رضا چشمهای گشادش را به صورتم دوخت و به زخم پایم اشاره کرد، ترسیدم. ـ زخمت کرم گذاشته. ـ کرم؟! چی چی میگی؟ باورم نمیشد. طی آن مدت، اجساد شهدا را دیده بودم که بعد از چند روز، کرمها اطرافش میلولیدند. اما فکر نمیکردم زخم بدن آدم زنده هم کرم بگذارد. شاید علت خارش بیش از حد و قلقلکهای زیادش، مال همین کرمها بود. به سختی از جا بلند شدم و با سرعت به طرف سوله رفتم. نگهبان که از حرکت غیرمنتظرهام جا خورد، روبرویم گلنگدن کشید! ترسیدم و....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#حدود_سیزده_ساعت...!!
🌷در گرماگرم عملیات بازی دراز با گروهی از عراقیها درگیر شدیم، ناگهان یکی از آنها قل خورد به سمت سنگر و افتاد روی لبه سنگر. طوریکه جفت پاهایش افتاد جلوی پاهای من و ورودی سنگر، چشم در چشم هم شدیم. چشمهای من که از قبل گشاد شده بود، افتاد توی چشم سرباز عراقی. سرباز عراقی هم بهت زده مرا نگاه میکرد و لبخند مسخرهای روی لبش ماسیده بود. مثل اینکه از قبل داشت میخندید و خبر نداشت گذرش به آنجا میافتد. حسابی ترسیده بودم. اگر «پخ» میکرد، در جا مرده بودم. آخرین بار که سرباز عراقی دیدم، توی نیزارها بود و تا این حد به عراقیها نزدیک نشده بودم. زبانم بند آمد. اما او گیجتر از این حرفها بود که بخواهد کاری کند.
🌷اولش نفهمید یک آدم زنده جلویش نشسته. بعد از چند ثانیه به خودش آمد. آبدهانش را فرو داد. مانده بود چه کند؟ هر دو مسلح. هر که زودتر بزند برنده است. عاقبت عراقی پیشقدم و بلند شد و با یک جست از سنگر بیرون پرید. حرکت تند و وحشتزدهاش مرا ترساند. خود را عقب کشیدم و نعره بلندی زدم که واقعاً از ترس و وحشت بود. نعرهام آنقدر بلند بود که آن بنده خدا را دگرگون کرد. ایستاد، یکهای خورد، بعد شش، هفت معلق زد و سر و ته سرنگون شد به سمت پایین ارتفاعات. من سریع نارنجک کشیدم و پشت سرش پرتاب کردم. نارنجک درست پهلویش منفجر شد و دوباره او را پرت کرد، دو _ سه متری سنگر. افتاد و دیگر بلند نشد، خیالم راحت شد. داخل سنگر برگشتم و نشستم.
🌷نزدیک صبح، قرار شد هر سه _ چهار نفرمان در یک سنگر اجتماعی سَر پوشیده جمع شویم و تا شب آنجا بمانیم و شب دوباره به سنگرهای انفرادی برگردیم. در گرگ و میش هوا آمدم بیرون از سنگر. همه بچهها به سنگرهای اجتماعی منتقل شده بودند و فقط ما چهار _ پنج نفر مانده بودیم که میگشتیم دنبال ورودی سنگر. ورودی سنگرها آنقدر کوچک و تنگ بود که توی تاریک و روشن هوا و رسیدن صبح، بعد از کلی بالا و پایین رفتن، در سنگر را پیدا کردیم. اما دیگر دیر شده بود و عراقیها ما را دیده بودند. از همان سر صبح شروع کردند به زدن. سنگر به شکل ال و ارتفاعش کمی بیشتر از یک متر بود. اندازه ورودیاش آنقدر بود که یک نفر سینه خیز از آن عبور کند و داخل شود. بچهها مرا....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۴ / ۱)
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!!!
🌷تازه یادمان افتاده بود که بعد از یک ماه حبس درون سوله، اجازه دادهاند در فضای باز بنشینیم. در حقیقت، ذهنها مشغول جستجو بود تا نحوهی ذوق کردن را یادمان بیاورد که صدای خشن نگهبان، گروه ما را سرِ جایش میخکوب کرد. ـ فکر کنم میگه جلوتر نریم. ـ مگه چقدر از سوله فاصله گرفتیم؟ همش دو متر نمیشه. رضا دستم را گرفت و لنگان لنگان به طرف دیوار کشاند. بدن لختش، خراشهای زیادی برداشت بود. البته، کمتر کسی پیدا میشد که بالاتنهی سالمی داشته باشد. خوابیدن روی زمین سفت و خشن و ناهموار و جابجا شدنهای زیاد، بدنها را زخم کرده بود.
🌷تعدادی کاملاً لخت بودند و آن روز، ته سوله، با تکهای از لباسهای پاره و کثیفی که معلوم نبود مال کدام شهید است، عورتهایشان را پوشانده بودند. شرمشان پیش ما ریخته بود و از عراقیها خجالت میکشیدند. دیدن محیط بیرون، کاملاً برایمان تازگی داشت. آن روز بود که فهمیدیم کنار سولهی ما، دو سولهی دیگر هم هست که یک اندازهاند. در فاصلهای بسیار کم، سه سولهی کوچکتر هم قرار داشت که آنها هم مملو از اسرا بود. خارج از سولهها، تعدادی تانک و نفربر دیده میشد که نشان میداد محل اسارت ما، باید پادگان و یا تعمیرگاه تانک باشد. رضا دستش را زیر بغلم فرو کرده بود و شانه به شانه، همراهم میآمد. «پات چطوره؟»
🌷دو، سه روزی بود نگاهش نکرده بودم. میترسیدم دست به شلوارم بزنم. در اثر عرق زیاد و گرد و خاک، شوره زده و مثل چوب خشک شده بود. با خونابه و چرکی هم که از زخم بیرون میزد، به پایم چسبیده بود و اگر آن را میکندم، از محل زخم، خون جاری میشد. یاد روز اول خدمت و تابلوی «کارخانهی آدمسازی» افتادم. آن روزها دوست داشتم بعد از تغییراتی که در پادگان میپذیرم، مثل آدمهای آهنی، عروسکی راه بروم و با قدرت، مشت به دیوار بکوبم. شاید تا آن روز تغییری در ما رخ داده بود، اما با به اسارت درآمدن، قرار بود بخش دیگری از تواناییهای ما در بوتهی آزمایش قرار گیرد. «خیلی میخاره. جرأت نمیکنم دست بهش بزنم.»
🌷مجبورم کرد کنار دیوار بنشینم. آرام پارگی شلوارم را از هم باز کرد. از ترس درد، سرم را عقب بردم و به دیوار چسباندم. منتظر سوزش زخم، بوی گند تندی توی دماغ خورد. وقتی رضا چشمهای گشادش را به صورتم دوخت و به زخم پایم اشاره کرد، ترسیدم. ـ زخمت کرم گذاشته. ـ کرم؟! چی چی میگی؟ باورم نمیشد. طی آن مدت، اجساد شهدا را دیده بودم که بعد از چند روز، کرمها اطرافش میلولیدند. اما فکر نمیکردم زخم بدن آدم زنده هم کرم بگذارد. شاید علت خارش بیش از حد و قلقلکهای زیادش، مال همین کرمها بود. به سختی از جا بلند شدم و با سرعت به طرف سوله رفتم. نگهبان که از حرکت غیرمنتظرهام جا خورد، روبرویم گلنگدن کشید! ترسیدم و....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#قسمت_سوم (۴ / ۳)
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!!!
🌷....سوزش پا و بوی سوختگی گوشت را تحمل کردم تا کرمها یکی یکی روی زمین افتادند. چندتایی هم با کمک چوب کبریت بیرون کشید و حفرهی دهانباز روی رانم را نشان داد: «مواظب باش خاک به زخمت نرسه، وگرنه....» تکان دادن سرش این معنا را میداد که یا میمیرم، یا در اثر گندیدگی، پایم را از دست میدهم. پوزخندی تحویلش دادم که: «بابا بیخیال، ما را نترسون.» هنوز جای شعلههای کبریت میسوخت که پایم را کمی پیچاند و با فشار به محل زخم، خونابهی بدبویی بیرون ریخت. شدت درد زیاد بود، اما وقتی چرک و خونابه بیرون ریخت، پایم سبکتر شد و احساس راحتی کردم. ـ تحملش را داری؟ ـ میخوای چه کار کنی؟
🌷جوابی نداد و به رضا که تند تند به سیگار پک میزد و خاکسترش را میان دست یکی از اسرا خالی میکرد، اشاره کرد تا دستهایم را از عقب بگیرد. دو نفر هم روی زانوهایم افتادند. برای اینکه حواسم را پرت کند، شروع به صحبت کرد: «نگاشون کن؛ بعد از یه هفته گرسنگی و تشنگی، حالا هم که اومدیم بیرون، از ما آدمای لخت میترسن.» سر رضا نزدیک گوشم بود و درحالیکه جواب امدادگر را میداد، به دستهایش خیره شده بود: «دیروز که اومدن سراغ بچههای گردان کماندویی۷۵۰، خیلی ترسیدم. چند نفرشون رو زیر شلاق و زنجیر، سیاه کبود کردن. بیضههای یکیشون بدجوری ورم کرده و نمیتونه درست راه بره. فکر کنم با زنجیر زدنش. حالا هم اونجا نشسته. رد نگاه رضا را دنبال میکردم که....
🌷رد نگاه رضا را دنبال میکردم که درد توی کمرم پیچید و دندانهایم روی هم فشرده شد. رضا با شنیدن فریادم، دستهایم را بیشتر عقب کشید و دو نفر دیگر، روی زانوهایم فشار آوردند. «بابا به هرکس میپرستید قسم، یه مسکنی، آمپولی....» درد دوباره توی ستون فقراتم کمانه کرد و معدهی خالیام بالا آمد. آب زرد رنگی از دهانم بیرون ریخت و تلخیاش باعث شد لحظهای درد را به فراموشی بسپارم. چقدر ضعیف شده بودیم. حقوق طبیعی یک انسان را هم نداشتیم. جای اعتراضی هم نبود و اگر حرفی میزدیم، گلولهی سربی جوابمان بود. مثل همان روز اول که خیلی از مجروحان را با تیر خلاص به شهادت رساندند. کسی خبر از وجود ما نداشت و....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#سرش_رفته_بود!!
🌷از شب قبل، عملیات «بدر» آغاز شده بود. بچهها واقعاً از جان مایه گذاشته بودند. امروز هم از صبح تا بعد از ظهر پاتک دشمن ادامه داشت و شلیک گلولههای تانک آنها برای یک لحظه هم قطع نمیشد. تعدادی از بچهها شهید و مجروح شده بودند. در فکر درگیری بودم، که دیدم تانکهای دشمن، یکی پس از دیگری منفجر میشوند! با انفجار چندین تانک....
🌷با انفجار چندین تانک، بقیهی تانکها مجبور به فرار شدند. از لابهلای دود و آتش، به میانهی میدان نگاه کردم. «اکبری رضایی» را دیدم که با قامتی بلند، دلاورانه «آر.پی.جی» را روی دوشش گذاشته و در میان تانکهای دشمن، به این سو و آن سو میدَوَد و از پهلو و از پشت، آنها را شکار میکند. بعد از فرار تانکها، به سنگر «اکبری» رفتم. دیدم آرام نشسته است. صورتش را گرد و غبار پوشانده بود. با دیدنم لبخندی زد و با دست اشاره کرد که پهلویش بنشینم. فوراً....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#ایران 🇮🇷
#ارتش_قهرمان
#وعده_صادق
#سید_هاشم_صفی_الدین
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫