✍ #خاطره_ای_از_شهید_محمدرضا_زاده_علی
#نان_خشک
🌷به مرخصی كه میآمد، میگفت:« #مادر! اگه دوست داری من خوشحال باشم، یه دونه نون بذار بیرون تا خشک بشه، اونو بهم بده بخورم!»
با اینکه دلم به این کار راضی نبود، اما برای اینکه به خواسته محمدرضایم عمل کرده باشم، آن کاری را می کردم که گفته بود.
روزی بالاخره طاقتم طاق شد و گفتم: «پسرم! عزیزم! مادر! من این همه غذا درست می کنم، تو نون خشک بخوری؟! آخه این چه کاریه! من دلم اذیت میشه با این کارت!»
گفت: «ببین مادر! بچه ها تو خط در حالی که وسط #آتیش و #گلوله می جنگن، دارن نون خشک می خورن با چند قلپ آب گرم! من چطوری اینجا بشینم سر سفره و غذای گرم بخورم؟! من مگه از اون بچه ها بهتر و بالاترم؟ منم اینجا نون خشک می خورم که همیشه دلم کنار #رفیقام باشه!»
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار
🔸پــای درس شهیـــد....
✍در روزهای سخت عملیات، راهِ زمینی بسته شده بود، سه روز بود ڪه #غــذا به رزمندهها نرسیده بود و همه گرسنه بودند،
بالاخره هلیڪوپتری برایشان مهمات و غذا آورد، دوستش مثل بقیه گفت: ناصر! برویم غذا بگیریم. ناصر او را دعوت به صبر ڪرد و گفت: هیچ وقت برای غذا بیتابی نڪن، بالاخره خودش پیش ما میآید!
مدتی ڪه گذشت دوستش باز گفت: ناصر غذا دارد تمام می شود! ناصر گفت: تو اگر می خواهی برو، من فعلا می مانم! دوستش هم نرفت و با ناصر ماند، غذا برای آن همه رزمنده ڪم بود و زود تمام شد!
ناصر با لبخندی ملیح گفت: غذا تمام شد ولی بیا به تو نشان دهم ڪه چهطور غذا منتظر ما می ماند! رفتند و در ڪناری از باقی ماندۀ سفرۀ بچه ها خرده نان ها را جمع ڪردند، ناصر با لذت #نان_خشک را میخورد و میگفت: غذا برای ماست نه ما برای غذا! حیفه برای غذا بیتابی کنیم! ببین غذا چه راحت پیش ما آمد.
#شهید_ناصر_توفیقی_خلجان
#خاطره
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫