مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
🌟آغاز راه، سفر به رزن 🌟 برای کسب اجازه راهی شهرستان رزن شدم.)1-رزن شهري مذهبي و ترك نشين در 75 كيلوم
دلنوشتهای برای علی
۲۳ مرداد 1369 فرزندی چشم به جهان گشود و نامش علی نهاده شد تا رهرو و هم مسلک مولایش باشد. شاید بی علت هم نباشد که برای بالاتر بودن، باید علی باشی وگرنه سنگین خواهی شد و از آسمان فاصله میگیری و زمینی خواهی ماند تا وقت رفتنت برسد. اسم او علی شد تا زودتر از همهی ما به معشوق برسد؛ این رسیدن شیرینتر هم میشود وقتی قرار است به ملاقات مولا و همسر پاک و عزیزش (ع) درکنار حوض کوثر برسی، درحالیکه سرت برافراشته است به اینکه مدافع حرم دخترشان عقیلهی بنیهاشم (ع) بودهای.
علی جان! ببین همهی شهر جای خالی تو را فریاد میزند و درعین حال که خاطرات مالامال از عشق به اهل بیت و دفاع جانانه ات از حریم ولایت، نقل مجالس خانوادگی، دورهمی دوستان، همکاران و همراهانت شده، اما انگار چیزی سرجایش نیست. میدانی که یادگاریهای زیادی از تو به جامانده؛ آن تدفین شهید گمنام سال ۹۳، که خودت با دستهایت پیکر مطهرش را در آرامگاهش قرار دادی و همیشه کنار آن شهید، سال جدیدت را آغاز میکردی. لبخندهایت در سالها حضوری که در اردوهای جهادی داشتی، افتخارآفرینی و حضور در سوریه و مبارزه با داعش خونخوار در سالهای ۹۴ تا ۹۶ ، کمکهای انساندوستانه و مومنانه در زلزله کرمانشاه، فعالیتهای انقلابیات که باعث شد در شهر، تو را با نام علمدار امامخامنهای بشناسند و مراسم عقدت در کنار مزار شهدای گمنام در سال۹۶.
هزاران خاطره که با یادآوری هرکدام، فقط داغ است که تازه میشود. داغ ندیدن چهرهی نازنینت در جای جای شهر تا بسوزیم و بسازیم با اندوه نداشتنت. باز در ذهنم خاطراتت را مرور میکنم و هرگوشه یاد و اثری از تو میبینم؛ حضورت در دانشگاه در ایام فتنهی سال ۸۸ و فعالیتهای سیاسی وفرهنگیات، مسئولیت هیئت عاشوراییان شهرستان، نور افشانیهای شب میلاد ائمه (ع)، ساخت ماكت خانهی حضرت زهرا (س) در سال۹۱ و ایستگاه صلواتیهایی برای شهدا و ائمه (س) که زبانزد همه بود.
خاطرهی نمازهای اول وقت با آن حال و هوا، نماز شبها و چشمهای خیس تو از روضههای زیر لب. خاطرات زمان حضور در بیمارستان که پزشکان و هماتاقیهایت، همه شیفتهات شده بودند یا آن مراسمهای فاطمیهای که برپا میکردی. دیدارت با حضرت آقا در مراسم میثاق پاسداری در سال ۹۵ و گوش به فرمان ولایت بودنت در همه جا، حتی در سفر به خانهی خدا که به یاد کودکان مظلوم یمن سوغات نخریدی و پولی نصیب وهابیت نشد تا گلولهای شود بر قلب شیعیان همیشه مظلوم.
مادرت چگونه دوریات را تحمل میکند وقتی که هربار برای اثبات عشق و علاقهات، پاهایش محل بوسههای تو بود. وقتی بیشتر میاندیشم میبینم مادری که مثل تویی را تربیت کرده، حتماً صبر زینبی را هم آموخته است. پای صحبتهای پدرت که مینشینیم فقط از بزرگیات میگوید، گویی او به جای فرزند، داغ بزرگترش را دیده است. از اینکه در مسیر حق بودی دلگرم است، دلگرم به امید شفاعتت و به همین دلیل است که آرامشی در نگاهش نمایان میشود.
شنیدم وقتی در بستر بيماري افتادی، نیت کردی هر روز از دردت را به نیت یکی از اهل بیت (ع) تحمل کنی؛ روز میلاد حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) نیت مادر داشتی و درد پهلو و سینه امانت را بریده بود. گواهی میدهند لحظات واپسین عمرت، به سه سالهی ارباب بیکفنمان رقیه خاتون (س) متوسل شدی و آخرین ثانیههای زمینی بودنت، نام مطهر قهرمان کربلا حضرت زینب (سلاماللهعلیها) بر لبانت جاری بود.
بعد رفتنت یک شهر چهل شب برایت مراسم گرفتند و روضهی مادرت حضرت زهرا و امام حسن مجتبی (ع) خواندند؛ داوطلبانه و به نیابتت روزه گرفتند، با این که روزه و نماز قضا نداشتی. خوشبهحال نوکری چون تو که این خاندان تو را چون عزیز مصر، محبوب و با عزت کردند و لحظهای مزارت خلوت نمیشود. راستی جایت پیش شهید غفاری خوب است؟ دیدی آخر هم همان جا که خودت انتخاب کرده بودی آرام گرفتی. خوشا به سعادتت، تو رفیق عاقبت به خیر ما شدی و ما هم شدیم خاطرهگوی افتخارات شما؛ چه لذتی از این بیشتر که یادآوری پهلوانیهایت بشود موجب دلگرمی بچه مذهبیها و نامت تا همیشه در تاریخ شهر به نیکی و اقتدار بدرخشد. چه حُسن عاقبتی از این بهتر که برای تعریف از یک جوانِ نمونهی امام زمان (عج) پسند، بگوییم حاج علی خاوری!
#کتابخوانی
#جانباز_مدافع_حرم
#حاج_علی_خاوری
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
🌟به نام پدر🌟
(آقای عباس خاوری–پدر علی)
سال 1343درشهرستان رزن به دنیا آمدم. از کودکی درمسجد صاحب الزمان (عج) فعالیت داشتم واز همان ابتدا با افتخار، خادم هیئت بودم وکارم چای پخش کردن بود.دوران نوجوانیام مصادف شد با اوج گیری انقلاب وما هم خیلی پرشور در راه پیماییها وفعالیتهای انقلابی شرکت میکردیم.در مسجدمحل یک روحانی به نام حاج آقای امینی فعالیتهای انقلابی داشت و ما هم درمکتب انقلابی ایشان تربیت شدیم در همین ایام بود که همراه ایشان و مردم انقلابی شهر،پاسگاه شهر را خلع سلاح کرده و اسلحههای آنجا را به مسجد بردیم
با پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج،وارد این نهاد مقدس شدم.اوایل جنگ بود که خودم روی رضایتنامهام به جای پدرم اثر انگشت زدم و با همان اثر انگشت جعلی، جهت آموزش جبهه اعزام شدم.مدت 45 روز در پادگان ابوذرو قدس زیر نظر شهیدبزرگوار علی چیتسازیان آموزشهای بسیار سخت و طاقتفرسایی راگذراندیم.در سرمای همدان لباسها را از تن درآورده و روی زمین سفت و سخت غلت میخوردیم؛ حتی گاهی روی قلوهسنگها باید سینهخیز میرفتیم.پیادهرویهای سنگین و چند روزه همراه با کوهنوردی درسرمای استخوانسوز همدان،چاشنی اصلی آموزشها بود.شهید چیتسازیان در آموزشها بسیار جدی و محکم بود و با کسی تعارف نداشت.خیلی از نیروهای بسیجی،همان اول کار به خاطر شرایط سخت از دوره انصراف دادند.اعتقاد شهید چیتسازیان این بودکه رزمنده باید ورزیده باشد تا در مقابل دشمن کم نیاورد، هرچندکه اینجا تلفات بدهیم.
بعداز اتمام آموزش،شبهنگام سوار بر مینیبوس زِهوار در رفتهای به سمت شهر سرپل ذهاب راه افتادیم.شرایط سختی بود، اولین باری بود که از خانواده دور میشدم.با اینکه سنم کم بود اما سر پُرشوری داشتم.شهر کاملاً جنگزده وخالی از سکنه شده بود.شهیدان علیرضا حاجبابائی وحبیب مظاهری به عنوان فرماندهان ما درشهر مستقربودند.بعدها حاج حسین همدانی را هم درکنار این فرماندهان میدیدم.مدتی در تنگه پلماهی نزدیک پادگان ابوذر مستقر بودیم. هر روز غروب که میشد بالای تپههای اطراف شهر مستقر میشدیم.اولین اعزام من 4 ماه طول کشید و در این مدت تجربیات زیادی کسب کردم،گرچه که دو تن از دوستان عزیزم به شهادت رسیدند.
سال 61 ازدواج کردم.همزمان با ازدواج ما، دو نفر از همشهریهایمان به شهادت رسیدند. همراه با عروس بر سر مزار شهدا رفتیم و پس از قرائت فاتحه و ادای احترام به منزل برگشتیم.عروسگردانی و چراغانی هم درکار نبود. از همانجا بود که زندگیمان به شهدا گره خورد. خواستگاری و ازدواج ما در عرض یک ماه انجام شد. قدیمها سختگیری بابت ازدواج نبود.خیلی راحت جوانها دست همسرشان را میگرفتند و سراغ زندگی میرفتند.شغل اصلی من، همچون پدرم کشاورزی بود و در کنارش دامداری هم داشتیم.اوایل ازدواج بود که باید به خدمت سربازی میرفتم.کمیتههای انقلاب جذب نیرو و سرباز داشتند،من هم با علاقهای که به نهادهای انقلابی داشتم ثبتنام کردم.این دوران مصادف شد با ترورهای کور منافقین و پنج سال طول کشید.
سال 62 برای دومین بار به جبهه اعزام شدم . مشوق اصلی اعزامم،همسرم بود. دوبار به جبهه غرب، محور شهید مظاهری اعزام شدم.در منطقهی قصر شیرین،مدتی شهید سید مجتبی هاشمی فرماندهی ما بود.مرد بسیار شجاع و با معنویتی بود؛محاسن بلندش ابهت و مردانگیاش را دو چندان میکرد. جنگیدن در کنار فرماندهای مقتدر و توانا چون سید مجتبی هاشمی،برایم بسیار لذت بخش بود
سال 66 سومین حضورم در مناطق عملیاتی بود؛ مدتی که در منطقه حلبچه مستقر بودم را در واحدمهندسی رزمی فعالیت میکردم.دشمن بعثی برای اهداف شوم خود، حتی به شهروندان خود هم رحم نکرد و شهر حلبچه را به صورت گسترده بمباران شیمیایی کرد.داخل شهر پر بود از جنازههای مردم مظلوم که به طور رقّتباری در کوچه و بازار به شهادت رسیده بودند صحنههای بسیارناراحت کنندهای بود بچههای معصومی که در حال دویدن در کنار مادران خود مظلومانه جان داده بودند. با کمک سایر رزمندگان به سراغ مجروحین زیادی که در گوشه و کنار افتاده بودند رفتیم.با اینکه خیلی سریع ماسک و آمپول مخصوص شیمیایی را زدم،اما بوی تند سیر مشامم را پرکرده بود و همین باعث شد که آلوده به مواد شمیایی شوم.نفسم به شماره افتاده بود و به سختی بالا میآمد، چشمانم سرخ سرخ شده بود،حال بسیار بدی داشتم.همراه دوستان سریع به سمت حمام رفتیم،لباسهای آلوده را عوض کردیم.منطقه را ترک کردیم و به سمت کرمانشاه رفتیم. مدتی دربیمارستان آنجا بستری وپس از بهبودی نسبی،به سمت منزل روانه شدم. بین مسیر حالم بسیار بد شد،آبریزش بینی واشک چشم،امانم را بریده بود
وقتی به خانه برگشتم،دستهای خانمم به خاطر شستن لباسهای آلوده من تاول زده بود
کل حضور من در جبهه تقریبا 24 ماه به طول انجامید و در این مسیر خداوند توفیق جانبازی برای نظام مقدس جمهوری اسلامی را نصیبم کرد
#کتابخوانی
هدایت شده از مداحی آنلاین
مداحی_آنلاین_نماهنگ_دلگیر_رمضانی.mp3
5.97M
ازم سیری
داری از دست من میری
آره حق داری آقاجون
که ازم روتو میگیری
#مجتبی_رمضانی🎙
#استودیویی🔊
#جمعه_هاى_دلتنگی💔
#شبتون_امام_زمانی🌙
#التماس_دعا🌷
♨️ @Maddahionlin 👈
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
مادرانه
دو فرزند دختر داشتم و علاقهمند بودم فرزند بعدیام پسر باشد. ماه محرم بود و وقتی در دستههای عزاداری نوجوانها را میدیدم که چطور با عشق پرچم در دست داشتند یا زنجیر میزدند، دلم شکست؛ با چشمان اشکبار از آقا خواستم که پسری به ما عنایت کند تا در مسیر اهل بیت (ع) نوکری کند. یک سال بعد، روز بیست و سوم محرم سال 69 بود که علی هنگام اذان صبح به دنیا آمد (عروج علی هم درست هنگام اذان صبح بود). وقتی در بیمارستان بچه را در آغوشم گذاشتند و متوجه شدم که فرزندم پسر است، از خوشحالی اشک شوق بر چشمانم نشست. آن شب برق بیمارستان قطع بود، از ترس اینکه پسرم با بقیه نوزادانی که در بخش بودند اشتباه نشود، تا صبح این امانت و هدیه الهی را در آغوشم نگه داشتم. سالهاست هفتم ماه محرم به برکت این نعمت که خدا به ما داد برای حضرت اباالفضل (ع) حلیم و نذورات پخش میکنیم. علی نظرکردهی آقا قمر بنیهاشم (ع) بود؛ تا 7 سالگیاش لباس سفید سقائی میپوشید. جالب این بود که علی همیشه به من می گفت: "نمیدونم چرا این همه حضرت ابوالفضل (ع) رو دوست دارم، دوست دارم بغلش کنم". لالایی که برای علی میخواندم، یک شعر ترکی برای حضرت علیاصغر و اهل بیت (ع) بود؛ با خواندن این شعر، علی آرامش عجیبی پیدا میکرد.
من غم مهر حسین با شیر از مادر گرفتم روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم
از همان دوران کودکی اهل خیر و کمک به دیگران بود؛ خیلی وقتها پول تو جیبیهایش را به فقرای محل کمک میکرد. پیش من میآمد و میگفت: "مامان پول تو جیبیام رو تو کوچه دادم به یک فقیر". خیلی دل نازکی داشت، هروقت کسی از او کمکی میخواست، خیلی تلاش میکرد کمکش کند. خیلی وقتها میآمد سراغ من و ازم پول میگرفت تا هیچ دستی را خالی رد نکند. شاید خیلی از آن پولها هیچوقت به علی برنگشت. خیلی کم برای خودش خوراکی میخرید، میگفت: "دلم نمیاد خوراکی بخرم، بعضی بچهها تو کوچه میبینن و من نمیتونم بهشون خوراکیمو ندم". یک بار با اصرار گفتم: "علی جان برو سه تا بستنی بگیر"، بالاخره با اصرار زیاد من رفت؛ وقتی برگشت دیدم دو تا بستنی خریده! گفتم: "علی جان پس برای خودت چی؟!" گفت: "سهم خودم رو دادم به امیر محمد! آخه تو کوچه نشسته بود، دلم نیومد بهش بستنی ندم". اون موقع هنوز نه ساله هم نشده بود که خودش بستنی نخورد.
***
برخی سالها در ماه مبارک رمضان با همکاری دوستان هیئتی و مسجدی با پول خودشان غذاهای گرم، مخصوصاً چلوکباب سفارش میدادند و برای فقرای روستاهای مختلف میبردند. یک شب وقتی از روستا برگشت خیلی حالش منقلب بود. میگفت: "مامان کاش میاومدی وضعیت اونها رو میدیدی! بچههای روستا تا حالا بطری آب معدنی رو هم ندیده بودند؛ با اشاره به بطریهای آب معدنی میگفتند عمو اینها چیه برای ما آوردید؟!". همینطور که صحبت میکرد یک دفعه بغضش ترکید و با گریه از مظلومیت و فقر آنها برایمان گفت. مدتها بعد از آن قضیه، اصلاً غذای گوشتی نمیخورد، هر چقدر اصرار میکردیم میگفت: "من از اون بچه ها خجالت میکشم، کاری هم که از دستم بر نمیآد انجام بدم اما حداقل باید خودم هم مثل اونها باشم. اون بچههایی که حتی آب معدنی تا الآن ندیدن چهطوری میخوان غذاهای گوشتی بخورن؟ بالاخره یک شب علی را قسم دادم که غذا را بخورد، علی هم در مقابل اصرار و قسمهای پیدرپی من کوتاه آمد. علی عزیز کردهی فامیل بود، از همان بچگی همیشه خوشمزهترین غذاها و میوهها برای او بود اما اینجا برای تربیت نفسش، این کار را کرد.
مشکل معده داشتم و مجبور شدیم برای ادامهی مداوا به پزشکان همدان مراجعه کنیم. علی وقت دکتر گرفته بود. قبل از اینکه حرکت کنیم علی آمد و گفت: "مامان اجازه هست یکی از بچه ها تا همدان با ما بیاد؟" گفتم: "بالام جان (پسرم) اشکالی نداره، تو ماشین که جا داریم". رفتیم دنبالش، دیدم که بندهخدا پایش شکسته است. علی کمک کرد که سوار ماشین شود؛ آنها تا همدان کلی با هم بگو و بخند داشتند. علی اول ایشان را برد کنار مطب دکترش پیاده کرد و در کمال تعجب مبلغی را به زور در جیب دوستش گذاشت و به او گفت: "نیازت میشه!". علی لحظهی آخر این کار را کرد که دوستش پیش من خجالت نکشد، بعد هم سریع خداحافظی کرد و رفتیم. از کار علی تعجب كردم وگفتم: "علی جان! بالام (پسرم) تا اینجا آوردیش خیلیخوب، حالا چرا پول بهش دادی؟!". گفت: "مامان اشکال نداره، شاید دستش خالی باشه نتونه خوب دوا درمان بشه و در آینده برای پاهاش مشکلی پیش بیاد و تو شغلش به مشکل بخوره". روح بلندِ علی، حرف دیگری برای من نگذاشت.
#کتابخوانی
#جانباز_مدافع_حرم
#حاج_علی_خاوری
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
تکاور گریه نمیکنه (خاطرات پدر)
چهار سال بیشتر نداشت. همیشه در سلام دادن پیش قدم بود. بارها شنیده بودم که مردم از این ادب و متانت خیلی خوششان آمده بود و میگفتند ماشاءالله به این همه ادب و متانت علی. از همان دوران کودکیاش کوه میرفتیم، وقتی زمین میخورد و پایش زخمی میشد وگریه میکرد به او میگفتم: "علی جان! محکم باش، تکاور که گریه نمیکنه!"
از چوب برایش اسلحه درست کرده بودم؛ لولهی اسلحه آهنی بود. خیلی بزرگ و قشنگ شد، دقیق مثل یک اسلحهی واقعی. از همان دوران در ذهنم به عنوان یک سرباز ولایت تربیتش میکردم. اسم اهل بیت (ع) رو کمکم یادش میدادم. برای علی گلابپاش گرفته بودم و او در دستههای عزاداری گلاب میپاشید. علی سومین و آخرین فرزند خانوادهی پنج نفرهی ما بود؛ همهی ما دوستش داشتیم و به اصطلاح او «تهتغاری» خانواده بود.
سال 1370 بود و دو سالی از رحلت حضرت امام (ره) میگذشت؛ علی یک ساله بود که طبق رسوم، میخواستیم موهایش را برای اولین بار در مکان مقدسی کوتاه کنیم. به همین خاطر برای اولین اصلاح موهای علی، به مرقد حضرت امام رضا (ع) رفتیم و موهای علی را کوتاه کردیم. همانجا در دل گفتم: "یا ضامن آهو (ع)! این بچه رو فدای راه شما کردم؛ انشاءالله تا آخر عمرش نوکر و سرباز ولایت باشه". بعدها به چشم خود دیدیم که علی واقعا برای ولایت جان میداد.
علی از همان کودکی ویژگیهای شخصیتی خاصی داشت مثلا خیلی شجاع بود. ما مثل دو دوست به هم وابسته بودیم و خیلی با هم شوخی و بگو بخند داشتیم، طوریکه کسی باور نمیکرد ما پدر و پسر هستیم. علی به نماز خيلی اهمیت میداد و از یازده سالگی نماز خواندن را شروع کرد. روزی یکی از بستگان که فرمانده پایگاه بسیج بود به خانه ما آمد. با پیشنهاد او علی عضو بسیج شد و زندگی جدیدش از همین زمان رقم خورد؛ علی از وقتی وارد بسیج شد دیگر شلوار جین نپوشید و ژل به موهایش نزد.
سالها گذشت. من كارمند اداره برق شده بودم. مدتی از طرف ادارهی برق، در روستاهای محروم مشغول خدمت بودم. وقتی نام فامیلی من را متوجه میشدند، خیلی از آنها برایشان سوال میشد که با علی چه نسبتی دارم. برای من سوال بود که اینها علی من را از کجا میشناسد!؟ وقتی توضیح میدادند که علی آنجا برای اردوی جهادی میرفته، به او افتخار میکردم. خیلی از علیِ من تعریف میکردند و میگفتند: رحمت بر رزق حلالی که دادید، اثرش همین فرزند شما شده است.
بارها میگفتم: "علی جان پسرم، تو خیلی خیلی از من جلوتر هستی! خجالت میکشید و میگفت: "بابا! این چه حرفیه؟ من هرچی دارم از صدقه سری شماست؛ نوکرتم بابا جانم، دیگه از این حرفها نزن". همیشه به من میگفت: "من به شما افتخار میکنم که با هم همعقیده هستیم و شما از من جلوتر در خط ولایت هستید". رفته بودم دانشگاه، علي رشته علوم سياسي در دانشگاه درس خواند. یکی از اساتید علی که کرد زبان بود تا فهمید من پدر علی هستم خیلی استقبال کرد و خیلی از علی برای من گفت. احتمال دادم که ایشان از اهل سنت باشند، اما علی اینقدر با او برخورد خوبی داشته که ایشان مجذوب علی شده بود. این استاد چون در یک شهر ترکنشین غریب بود، علی خیلی خوب با او ارتباط برقرار کرده بود.
خیلی از مراسمات فامیلی که میرفتیم، همه به احترام علی بلند میشدند و خودشان اذعان داشتند که جذبهی علی ناخودآگاه باعث میشد همه اینطور به او احترام بگذارند. جمله معروفی هست که میگوید وقتی درونت پاک باشد خدا چهرهات را گیرا میکند؛ این گیرایی، از زیبایی و جوانیات نیست، این گیرایی از نور ایمانی است که در ظاهرت نمایان میشود.
#کتابخوانی
#جانباز_مدافع_حرم
#حاج_علی_خاوری
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
تکاور گریه نمیکنه (خاطرات پدر) چهار سال بیشتر نداشت. همیشه در سلام دادن پیش قدم بود. بارها شنیده بو
نزدیک عید که میشد، بعضی از بچههای محل برای کمک به خرج خانواده ماهی قرمز میفروختند. علی مدام میرفت و از آنها ماهی میگرفت. حتی بارها شده بود پول زیادی می داد تا آنها را خوشحال کند. در فیش حقوقی اش هم مبلغی را برای کمک به جبهه مقاومت اختصاص داده بود.
یک روز با ناراحتی به خانه آمد. گفتم: "علی جان! چی شده چرا پَکری؟" گفت: "صبح که داشتم میرفتم محل کار، دیدم یک پیرزن کنار داروخانه با حالت ناراحتی نشسته، جلوتر رفتم و گفتم: سلام مادر جان! کمکی از دستم بر میاد براتون انجام بدم؟! گفت: خیر ببنی جَوون، راستش پولم تموم شده داروهام رو نمیتونم بگیرم، مقداری هم گشنمه!" با بغضی که در گلو داشت گفت: "داروهاش رو خریدم و بُردمش رستوران و براش سفارش غذا دادم، مقداری هم پول بیشتر به صاحب رستوران دادم تا بعد از غذا براش ماشین بگیره و تا منزل شون ببره". حرفهای علی که تمام شد، خیلی تحسینش کردم. علی اعتقاد داشت اگر هرکس به اندازهی خودش در جامعه احساس مسؤلیت داشته باشد و نسبت به اطرافیانش بیتفاوت نباشد و مشکلات اطرافیانش را در حد توان برطرف کند، هیچوقت جامعه با این مشکلات روبرو نخواهد شد.
در مبانی دینی ما هم بر این اصل تاکید شده که هرکس باید در خصوص کمک به فقرا، اول فقرای فامیل و محل را در اولویت رفع نیاز قرار دهد.
#کتابخوانی
#جانباز_مدافع_حرم
#حاج_علی_خاوری
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari