#سی_سه
اگر سردردی، مریضی یا هر مشکلی داشتیم معتقد بودیم برویم هیئت خوب میشویم. میگفت :" میشه توشهء تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی"
#چله_نوکری
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#قصه_دلبری
@shahidmohammadkhani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیزر مستند #علمدار
زندگینامه شهید مدافع حرم
#محمدحسین_محمدخانی
پخش شبکه #افق
۲۰ و ۲۱ و ۲۲ مرداد ماه
شنبه ساعت ۲۱
یکشنبه ساعت ۹
دوشنبه ساعت ۱۳:۲۰
کارگردان : مجید بهجت
@shahidmohammadkhani
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تیزر مستند #علمدار
زندگینامه شهید مدافع حرم
#محمدحسین_محمدخانی
پخش شبکه #افق
۲۰ و ۲۱ و ۲۲ مرداد ماه
شنبه ساعت ۲۱
یکشنبه ساعت ۹
دوشنبه ساعت ۱۳:۲۰
کارگردان : مجید بهجت
@shahidmohammadkhani
حاج عمار
#شهید_محمدحسین_محمدخانی #حاج_عمار @shahidmohammadkhani
#سی
عاشق حضرت زهرا (س) بود.
روضه های فاطمیه را خیلی با سوز میخواند.
یک وقت هایی هم آخرشب زنگ میزد میگفت باهات کار دارم.
حالا دو تا هیئت رفته. هم مداحی کرده هم روضه خوانده و هم گریه کرده و سینه زده.
اما آخر شب میگفت بیا یک روضه چند نفری بخونیم و گریه کنیم.
میگفت هرچی برای مادر گریه کنیم کمه.
خط خوبی هم داشت.
همیشه کنار دفتر یادداشت یا کتاب و جزوش اسماء متبرک اهل بیت را با خط خوش می نوشت.
وزیباترینش هم نام مبارک فاطمه زهرا (س) بود.
#چله_نوکری
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
@shahidmohammadkhani
#بیست_نه
در یکی از شبهای کنگرهی شهدا، مشغول پختن آش گندم بودیم. زمستان بود و سرمای یخبندان تا نیمه شب بیدار بود. به پیشنهاد خودش در آنجا سنگری کنده بودند، باران هم میبارید. رفت داخل آن و مشغول نماز شد. رفتم جلو گفتم:《شب از نیمه گذشته،بهتر نیست بری خونه؟》 گفت:《میخوام همینجا کنار شهدا بمونم.》
برای انجام کاری رفتم بیرون دانشگاه. یک ساعت طول کشید. وقتی برگشتم، دیدم هنوز آنجاست، داخل سنگر. آمد بیرون رفت کنار قبور شهدا. دیدم حال خوشی دارد. گفتم دعا کن شهدا دست منو بگیرن و جلوشون رو سیاه نشیم.》 گفت:《میای برام زیارت عاشورا بخونی؟》
نیمه های زیارت عاشورا، به دلم افتاد روضه حضرت رقیه (س) بخوانم.
صدای ضجه و نالهاش بلند شد. خیلی بیتابی کرد. ناگهان صدایش قطع شد. وقتی نگاه کردم، دیدم از حال رفته و بیهوش شده. با دست زدم توی صورتش. صدایش زدم. هیچ عکس العملی نشان نداد. رفتم آب آوردم. پاشیدم توی صورتش. بههوش آمد. چشم هایش را باز کرد. سر و صورتش خیس عرق بود. عرقش را خشک کردم. گفتم:《نمیخوای بری خونه؟》 با صدایی از ته گلو گفت:《اگه شما خستهای و میخوای بری،برو. من هستم.》
#چله_نوکری
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#عمار_حلب
@shahidmohammadkhani