💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_آخــــر
✍با سرفه ایی شدید خندید و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ایی واسه بعد از شهادت..
راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خووندم و ضبط کردم.. تو همین گوشیه..
هر وقت دلت گرفت، گوش کن. البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه
انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخوون..
سارایِ من، وقتی پام به خاک نجف رسید اولین چیزی که حضرت امیر خواستم، شفای تو بود.
پس فقط به بودن فکر کن. هوای مامانو هم خیلی داشته باش.. اون بعد از من، فقط تو رو داره..
راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم
در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود منتظرت، میمو نم
گوشی از دستش افتاد. نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود..
لبهایش میخندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ، صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش میرسید..
نمیدانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تموم و خاموش شد.
بی صدا گریستم. و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم..
کاش دنیا برایِ یک دقیقه هم که شده میایستاد..
خدا میداند که دانستم، حیف میشد اگر حسامم میمیرد..
شهادت لباسِ تن اش بود..
به سراغ ساک رفتمو انگشترش رابیرون کشیدم.
خوابیده در خونِ مردِ زندگیم بود. به آشپزخانه بردمو شستم اش.
انگشتر را برگرداندم.. اسم من را پشتش کنده بود.
مانند همان انگشترِ نگین سبزی که اسم خودش را بر آن کنده و به دستانم هدیه داده بود..
آن شب تا خودِ صبح تلاوتِ ضبط شده ی قرآنش را گوش دادم به عرش تماشایش کردم آن شب گذشت..
آن شب به خنکی بهشت و سوزانی جهنم، گذشت..
و من مثه یک آدم برفیِ یخ زده، زیر آتشِ آفتاب، آب شدم..
روز بعد در مراسم تشییع پیکرش با ساق و چادری که به من هدیه کرده بود، سیاه پوشِ نبودنش شدم..
دوستانش اتومبیلی که پیکرش را حمل میکرد مانند ماشینِ عروس به گل آذین بستند و کاغذی بزرگ با این جمله که ” دامادیت مبارک سید” روی آن چسباندند
چند ماهی از آن روزها میگذر و من هنوز زنده ام..
انگار دیگر سرطان هم سراغم را نمیگیرد.. نمیدانم او هم غم زده ی پروازِ امیرمهدیِ من ست و عذابم را حوصله نمیکند یا اینکه دعایِ نجفیِ سیدم گیرا بود و مرا به هچل زندگیِ انداخته..
روزهایم میگذرد بدونِ حسام..
با پروینی که غذا میپزد و اشک میریزد
دانیالی که میان خنده هایش، بغض میکند..
مادری که حتی با مرگ دامادش، روزه ی سکوتش را افطار نکرد..
و فاطمه خانومی که دل خوش به دیدارِ هروزه ی عروسش، تارهای سفید موهایش را میشمارد..
حسام، سارایِ کافر را از آلمان به ایران کشاند و امیرمهدی شد و به کربلا برد..
حالا من ماندمو گوش دادنهایِ شبانه به قرآنش..
تماشایِ عکسهایِ پر شورش..
عطرِ گلاب و مزار پر فروغش..
اینجا من ماندم و دو انگشتر ..
عروسی، پوشیده در عربی ترین چادر دنیا..
و دامادی که چای هایش طعم خدا میداد..
تنها نشسته ام و به یاد گذشته هااا
دارم برایِ بی کسی ام گریه میکنم
تقدیم به شهدایِ مدافع..
پاسداران مرزهای اسلام..
شیردلان خاکهای ایران..
زنانِ سرسپرده ی زینبی..
که ثابت کردند “شهادت” شیرین ترین، غم انگیز دنیاست..
صلواتی هدیه میکنیم به روحِ سبزشان
(اللهم صلی علی محمد و آل محمد.)
⏪ پــایـان
@shahadat_dahe_haftad
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 #قسمت_آخــــــر
این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ...
اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ..
همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ..
- داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ...
خندید ...
- دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ...
با دلخوری بهش نگاه کردم ...
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ...
ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ...
آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین ...
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست ...
پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ..
ـ خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...
زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ...
داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ..
ـ به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...
اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...
همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم.
پایان
شادی روح نویسنده رمان نسل سوخته، شهید طاها ایمانی صلوات🌹
✅ @Shahadat_dahe_haftad
❤️بسم رب العشق❤️
آرزوی دست هایم.....🕊
#پارت_هجدهم
یک سال از عقد منو شهاب میگذره و من احساس میکنم حس هایی توی وجودم داره ریشه میگیره 😐
وقتی میبینمش ناخواسته ضربان قلبم بالا میره و دست و پاهام میلرزه
وقتی صدام میکنه یچیزی،مثل قند ناخواسته توی دلم اب میشه
دیگه نه یسنا مهمه نه بی محبتی های پدرمو نامادریم
توی،این یه سال خیلی تغییر کردم بزرگ شدم ....عاقل شدم و.... مسلمان واقعی،شدم.... شدم مرید علی😍 شدم دلداده ی فرزندان زهرا و از همه مهم تر فهمیدم که عروس فاطمه ی،زهرا شدم ....
شیوه ی،زندگیمو زهرایی کردم و همه ی اینارو مدیون شهابم اون بود که به من چهره ی اسلامو نشون داد و با ارمان های مادرم اشنام کرد☺️
با صدای پروین جون که اومدن شهابو اطلاع میداد از جام بلند شدم....
باز با دیدنش قلبم شروع به تپش کرد
سلام ارومی کردم که با محبت گفت :
سلام خانومم☺️
(اخخخخخخ قلبــــــم😂 )
"من عاشق نیستم.....فقط ....
حرف تو که میشود.....
بوی تو که میرسد.....
و تو نفس گیر میشوی.....
دلم مثل این که تب کند....
سرد و گرم میشود.....
توی سینه ام چنگ میزند ......
آب میشود...."
_خوبی؟؟
_الان خانوممو دیدم عالییییم😍
بیا بریم بیرون☺️
_چشم
زود لباس پوشیدمو همراهش از خونه رفتم بیرون
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
مسیر طولانی رو حرکت کردیم که وایساد از ماشین پیاده شدبم جای سرسبز و قشنگی بود
یه پل چوبی بود که یع رودخونه از زیرش میگذشت
شهاب رو کرد بهمو گفت : خوب مستانه خانم ما اون اطلاعاتی رو که میخوایم بدست اوردیم پس قراردادمون تموم شد ممنونم که این مدت بهم کمک کردید اگه کمکهاتون نبود نمیشد کاری از پیش ببریم ...
از شنیدن این حرفها تنم میلرزید.....
وای خدای من چی میشنیدم یعنی تموم😭؟ یعنی من دیگه شهابو ندارم؟ یعنی اون دوسم نداره؟ وای خدای من😭😭
خودمو بزور جمع و جور کردمو گفتم : خواهش میکنم کاری نکردم
و پشت کردم سمتشو خواستم برم .....
قدم اول رو که برداشتم با صداش متوقف شدم....
_صبر کن من هنوز حرفم تموم نشده
همونجا متوقف شدم ....
و گفتم: میشنوم
_میشه روتونو سمتم کنید؟
رومو سمتش کردمو گفتم بفرمایید
سرشو پایین انداختو گفت
مستانه .....راستش .....قرار بود فقط برای اون جریان باهم عقد کنیم ولی...... خوب....مستانه.....من ....میدونم زدم زیر قولم....ولی....دلم لرزیده ......مستانه دلم برات لرزیده....مستانه .....من .....من.....من.....دوست دارم....😍🙈❤️
از شنیدن چیزی که میشنیدم شوکه شدم نمیدونستم چیکار کنم ...از خوشحالی بغضم ترکید که شهاب سریع سرشو بالا اورد
فکر کرد ناراحت شدم که گفت:
نه مستانه نریز اینا رو غلط کردم گریه نکن
سرمو به چپ و راست تکون دادمو گفتم:
شهاب من ....هم...دوست دارم😍😭
#قسمت_آخر
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتاد وصیت نامه #قسمت_102 بسم رب شهدا و صدیقین دل نوشته ای به رسم
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتاد
جملات یادگاری
#قسمت_آخر
این چند جمله سخنانی است که از احمد به یادگار مانده است جملاتی که از فیلم های جا مانده از احمد گلچین کرده ایم:
متاسفانه بعضی از ما با این بچه های پاکستانی و افغانستانی بد رفتاری می کنیم خودمونو خیلی از اونها بالاتر می بینیم از اون طرف اینها ما را دوست دارند رهبرمون رو دوست دارند خانواده هاشون پرچم ایران میزارن بالای سر بچه هاشون بعضی از اینها بدون وضو به عکس آقا دست نمی زنند .
بهشت معصومه کنار مزار شهدای زینبیون و فاطمیون
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_آخر😊
سه روز بود که از آن فاجعه ی هولناک می گذشت و ما کوچکترین خبری از صالح نداشتیم.😞
پدر جون حالش بد بود و از فشار عصبی به حمله ی قلبی دچار شده بود و سلما پابند بیمارستان بستری شد.
علیرضا و سلما پابند بیمارستان شده بودند و من پابند زنگ خانه و تلفن.☎️
امیدم رفته رفته از دست کی رفت.
خبرهای اینترنتی و اخبار شبکه های مختلف را دنبال می کردم و بیشتر بی قرار می شدم.😣
خودم را آماده کرده بودم برای هر خبری به غیر از خبر مرگ صالح.😖
تمام وجودم لبریز از استرس و پریشانی بود و دلم معلق شده بود توی محفظه ی خالی قفسه ام.حال بدی داشتم و حسی بدتر از بلاتکلیفی و انتظار را تا آن زمان حس نکرده بودم.😞😖
"خدایا....سرگردانم....کجا باید دنبال صالحم بگردم.دستم از همه جا کوتاهه....شوهرم تو کشور غریب معلوم نیست چه بلایی سرش اومده.خودت یه نظر بنداز به زندگیمون.تو رو به همون اماکن مقدس قسم....بمیرم برا دلای منتظر شهدای گمنام"😫😖
با سلما تماس گرفتم📲 و جویای احوال پدر جون شدم.خدا را شکر خطر رفع شده بود اما هنوز به استراحت و بستری در بیمارستان احتیاج داشت.
زهرا بانو و بابا هم بلاتکلیف بودند.آنها هم نمی دانستند چه کاری از دستشان بر می آید.یک لحظه مرا تنها نمی گذاشتند و با سکوتشان تمام نگرانی دلشان را به رخ می کشیدند.😔😞
یکی از حاجیان محله مان که قرار بود فردا بازگردد شهید شده بود.بنرهای خوش آمدگویی را درآوردند و بنرهای مشکی تسلیت را جایگزین کردند.🏴🏴
دلم ریش می شد از دیدن این ظلم و نامردی.با مسئول کاروان صالح مدام تماس می گرفتم.📲 خجالت می کشیدم اما چاره چه بود؟
او هم از من خجالت زده بود و هربار به زبانی و حالی خراب به من جواب می داد و می گفت که متاسفانه هیچ خبری از صالح ندارد 😞😖
عصر بود که با حاج آقا عظیمی تماس گرفتم.📲 فکر کردم شماره را می شناخت بس که زنگ زده بودم! بلافاصله جواب داد و با صدایی متفاوت از تماس های قبلی گفت:
_سلام خواهرم.مژده بده😍
دلم ضعف رفت و دستم را به گوشه ی دیوار تکیه دادم.
_خبری از صالح شده؟
_بله خواهرم.بدونید که خداروشکر زنده س...😊
صدای گریه ام توی گوشی پیچید و زهرا بانو و بابا را پای تلفن کشاند.☎️
همانجا نشستم و زار زدم و خدا رو شکر گفتم.
_خواهرم خودتو اذیت نکنید.نگران نباشید توی بیمارستان بستری شده.حالش الان خوبه.خدا بهش رحم کرده وگرنه دونفر از همون جمع متاسفانه شهید شدن.
صدای گریه و بغضم با هم ترکیب شده بود.😫😖
_می تونم باهاش حرف بزنم؟تو رو خدا حاج آقا....کنیزی تونو می کنم.
حالش خوبه؟
_این حرفو نزنید خواهر...چشم....من برم بیمارستان تماس می گیرم.تا یه ساعت دیگه منتظر باشید.الحمدلله زنده س.کمی صورتش کبوده و دنده هاش شکسته....من زنگ می زنم.منتظرم باشید.📞
تماس که قطع شد همانجا سجده ی شکر به جا آوردم.یک ساعت انتظار کشنده به بدترین نحو ممکن تمام شد و صدای زنگ تلفن☎️ سکوت خانه را شکست.گوشی را با تردید برداشتم.
_اَ...الو...
صدای گرفته ی صالحم خون منجمد در رگهایم را آب کرد.
_الو....مهدیه ی من🙂
"الهی ....صد هزار بار شکرت "
دلتون شاد و لبتون خندون....سپاس از همراهیتون.🤗🙃💞
#پایان
*شادی روح شهدای مدافع حرم و شهدای منا صلوات *
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_آخر😊
فرحناز رفت سمت فاطمه
و گفت فاطمه سادات خاله بیا یه چیزی بهت بگم
فاطمه:چسم آله😊
فاطمه گرفت بغلش گفت فاطمه جان تو میدونی بابا کجاست؟
فاطمه:آله چون مامانی میجه بابا لفته از عمه جون حضرت زینب دفاع کنه اما آدم بدا گرفتنش😢😞
فرحناز:آفرین دختر گلم
فاطمه اگه بابات الان ناراحت باشه و فقط شما بتونی کمک کنی
کمک میکنی؟
فاطمه سرش هم تکان داد و گفت اوهوم اوهوم😁
فرحناز:فاطمه جونم بابا داره میاد پیشتون اما شما باید قول بدی تا دو روز دیگه نه به مامانی نه به داداش بگی
باشه؟
فاطمه:باشه آله چون😢
شماره گرفتم فاطمه عزیزم با آقا سید حرف زد
راوی سوم شخص جمع
همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن😁
باید سید میبردن مزارشهدا تا متوجه گذر این چندسال بشه
جواد تمام سعیش کرد تو راه از فوت همه به سید بگه
وقتی وارد مزار شهدا شدن باز هم سکوت😢😢
جواد با مطهره تماس گرفت بعد از خرید حتما با فاطمه سادات بیان مزارشهدا
فاطمه سادات:آله چون الان منو نمیبرید بابایی ببینم؟
مطهره:آره عزیزم😊
یه چادر لبنانی پوشیده بود
وارد مزارشهدا شد
فرحناز:فاطمه خاله جون اون آقایی که نزدیک مزار مامان بزرگ نشسته باباست
برو پیشش🙂
فاطمه چندین بار خورد زمین
وقتی دفعه آخر خورد زمین جیغ زد بابا😭😢
سید از شوک خارج شد و به سمت فاطمه دوید
فاطمه کوچولو به آغوش پدر پناه برد😢
فاطمه:بابایی
بابایی
دلم برات یه ژره شده بود😭
فاطمه سید میبوسید و سید فاطمه به قلبش فشار میداد
به سختی فاطمه راضی شد از پدر جدا بشه
لحظه سختی برای هردوشون بود
بقیه هم فقط اشک میریختن😭😢
راوی رقیه
مطهره:بچه ها بیاید میخایم بریم خرید
-خرید چی؟
اصلا شماها چرا انقدر شادید؟🤔
مطهره:دلمون میخواد بدو بریم
اینجا چه خبره الله اعلم منو مطهره فرحناز رفتیم خرید🙂
وارد یه مغازه شدیم
فرحناز:خانم اون مانتو سفید که آستینش تور داره و کمرش طلایی لطفا سایز ۱ بیارید🙃
-فرحناز برای کی داری میخری؟
فرحناز:تو دیگه
-من بعد از اسارت سید لباس رنگی پوشیدم عایا؟
فرحناز:ساکت
نترس ضرر نمیکنی😊
فروشنده:بفرمایید
فرحناز:خانم لطفا یه ساق سفید خوشگلم بیاریدو یه روسری ساتن
سفید طلایی
فرحناز برای منو بچه ها لباسای روشن خرید☺️
گفت فردا ساعت۹صبح میاد دنبالم حتما همین لباسارو بپوشم
داشتن میرفتن معراج الشهدا بچه ام فاطمه رو هم بردن🙃
دختر کوچولوی من وقتی برگشت چشماش سرخ سرخ بود
-فاطمه جان دخترم گریه کردی؟
فاطمه:اوهوم
لفتیم مژار😢
باشه عزیزم برو بخواب الان منو داداشی هم میایم
تا صبح فاطمه تو خواب بابا،بابا میکرد😢😞
ساعت ۸فرحناز بهم زنگ زد گفت حاضر بشیم
خودشم زود اومد تا حاضر بشیم
وارد معراج الشهدا شدم تو حیاط همه دوستای سید بودن😞😢
دلم به شور افتاد😰
-فرحناز اینجا چه خبره؟
فرحناز:هیچی بریم
وارد حسینیه شدم خیلی شلوغ بود
با دیدن زینب خواهرم
دست گذاشتم رو قلبم
-زینب تورو خدا به من بگو سید چش شده؟😰😭
حس کردم سیدم نزدیک منه
تمام تنم گر گرفت منتظر شنیدن خبر شهادت بودم میدونستم دیگه تموم شده😰
زجه میزدم و از زینب میپرسیدم
-زینب جان سید بگو چیشده؟ خواهر تورو خدا بگو بدون سید شدم😢😰
حس کردم یکی داره به سمتم میاد اما توان برگشتن نداشتم
یهو یه دست مردونه رو شانه ام نشست و گفت خانمم😊
وقتی سرم بلند کردم سید بود
از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فقط من بودم سید و بچه ها😁
سید:خیلی اذیت شدی خانم من
با گریه گفتم: کی اومدی مرد من
سید: دو روز پیش فاطمه دیدم دیروز مزار شهدا🙂
باورم نمیشد سختی ها تموم شد
خیلی سخت بود
اما تموم شد😁😊
إن مع العسر یسرا🌺
"الهی ....صد هزار بار شکرت "
دلتون شاد و لبتون خندون....سپاس از همراهیتون.🤗🙃💞
#پایان🍃
*شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات*
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣