🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت741
برگه سوم و آخر رو که نگاه کردم، گیج نگاهی به حروف انگلیسی کردم.
نمیفهمیدم این علامت ها چی بودن.
اِیکاش هیچوقت رشتهی تجربی نمیخوندم و نمیفهمیدم تو این کوفتی ها چی نوشتن.
مامان که نگاه ماتم رو دید، نگران شد و خم شد روی برگه و گفت:
_چی نوشته؟ ها؟ چی شده؟؟
گلوم خشک شده بود. آب دهنمو قورت دادم و لرزون گفتم:
_من.. من... نُههفتهست که حاملم!
مامان هین بلندی کشید و یدفعه چیزی از دست دکتر افتاد.
نگاه که کردم دیدم لیوانِ آبی دستش بوده و زمین خورده.
چشمام پر از آب شدن و ذوقزده دستمو روی شکمم کشیدم. من از عامرم یادگاری داشتم. عامر نمرده بود، هنوز تو وجودم زندگی میکرد و نفس میکشید.
با بغض و خوشحالی گفتم:
_من.. من دارم از مردی که عاشقشم... مادر میشم!
مامان انقدر شوکه بود که نمیتونست هنوز هیچ چیز رو هضم بکنه.
حالا میدونستم که چرا انقدر سنگ کوب کرده بودم و تو دلم بیقراری بود، من باردار بودم!
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴