eitaa logo
ملکه‌حاجی🌱
33.6هزار دنبال‌کننده
274 عکس
80 ویدیو
0 فایل
خیال‌ میکردم عاشقت‌ نمیشم اگه نگات‌ کنم یکم:) . . . برای خریدن حق عضویتvip هزینه ۴۷ تومنه (رمان ۱۰۰۷پارت کامل شده) به خانم نیمچه مذهبی 👈 @bonyane_marsus پیام بدین. https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1 تبلیغات ملکه‌حاجی🧿
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 صدای ترق در اتاق اومد، فکر کنم حاج‌خانم رفت تو اتاقش! وضعیت اعصاب این خانواده کلا داغون بود. خواهر شوهر های عصبی و پر از تیکه کنایه، مادرشوهر حرص درار و یه شوهر کله‌خراب گیرم اومده بود. نفس سختی کشیدم و نمازمو خوندم. ساعت تازه هشت شب شده بود، کز کرده گوشه دیوار سُر خوردم. نمیدونستم اگه وارد اتاق بشم عامر حرفی بارم میکنه یا نه. می‌ترسیدم چیزی بگه. سرمو با حرص تو دستام فشردم. اگه شوهر کردن انقدر مزخرف بود، من غلط کردم. تا ساعت نُه بشه همونجا نشستم و به در و دیوار خونه حاج‌خانم نگاه کردم. حتی نمی‌تونستم بگم خونه‌ی خودم، میگفتم خونه‌ی حاج‌خانم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 در اتاق عامر که باز شد سریع از جا بلند شدم و سمتش رفتم. میترسیدم سرم غر بزنه چرا نیومدی تو اتاق. پاتند کردم و رفتم تو آشپزخونه تا ظرف ها رو بشورم. سفره‌ی حاج خانم رو هم جمع کردم و نون ها رو توی پلاستیک گذاشتم. عامر کنار اپن وایستاده بود و کارهام رو نگاه میکرد. لبخند ریزی زدم و دوباره مشغول کارهام شدم. ظرف ها رو شستم و دستمو آب کشیدم. کنارم وایستاد و آب رو باز کرد ، انگار میخواست وضو بگیره. لب زدم: _من میرم بخوابم. سر تکون داد و گفت: _نمازمو بخونم میام پیشت جانمازش رو براش انداختم و خودم تو اتاق رفتم. در رو بستم و به تخت‌خواب زل زدم. احساس میکردم بین من و عامر، یه دیوار کشیده شده. با همدیگه راحت نبودیم، صمیمی و پر لبخند نبودیم. انگار حاج‌خانم داشت به مراد دلش میرسید. روی تخت خوابیدم و چشمامو بستم. چمد دقیقه بعد دستگیره تکون خورد و عامر اومد. کنارم دراز کشید. فکر کردم پشت بهم کنه اما دستاشو دور شونه‌هام حلقه کرد. شرمنده گفت: 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _مامانم خیلی اذیتت میکنه حلما؟‌ سمتش برگشتم. به بازو چرخیدم و نیمه نشسته و خوابیده نشستم. مثل من نشست و منتظر نگاهم کرد. شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: _ولش کن عامر. بنده خدا حق داره. این همه تلاش کرد زور زد، از همه چیزش مایه گذاشت که من و تو بهم نرسیم. خب سختشه منو تحمل کنه. _وقتی نوه‌اش رو بغلش دادم، میفهمه سختی رو! _انقدر لج نکن، مادرته! مگه دوسش نداری؟ _داره زندگیمو از هم می‌پاشونه. خنده‌ای کردم و زدم به کتفش! با حرص گفتم: _زندگی ای که بخواد سر مادرشوهرم بپاشه و اونقدر دووم نداشته باشه، میخوام صد سال سیاه نباشه. _زبون در آوردیا! _خب حرف بی منطق میزنی. تا وقتی من و تو عاشق همیم چطوری میخواد از هم جدامون کنن؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _درک نمیکنی! شما زنها ما مردا رو درک نمی‌کنین. درسته ساکتیم ولی تو مغزمون غلغله درست میشه. _حالا نمیشه غلغله درست نشه؟ نزدیکم شد و با خیال‌ِ راحت سرشو روی شکمم گذاشت. آروم گفت: _میخوام برم یه سفر ۵‌ماهه و غلغله‌ که هیچ، زلزله تو دلم راه افتاده. شوکه از حالت نیمه‌نشسته بیرون اومدم و سرشو روی پاهام گذاشتم و سیخ سرجام نشستم. نگاهی به چشمای بسته‌اش کردم و گفتم: _دیوونه شدی؟ ۵ماهه؟ سفر؟ _میخوام برم قم خنده‌ی عصبی کردم و گفتم: _پس مادرت راست میگفت. نکنه اونجا هم زن داری؟ پنج‌ماه اون پنج ماه اینجا دوماهم بری شمال عشق‌و‌حال؟ چشماشو با ضرب باز کرد و عصبی نگاهم کرد. اخم غلیظی کردم و گفتم: _ها چیه؟ مگه دروغ میگم؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _حرف دهنتو بفهم حلما. داری با گذاشتن اسم اون زنیکه خراب کنار اسمم منو خراب میکنی. من اگه دنبال زن سانتال مانتال شده‌ و زیرخوابی مثل ِ نگین میگشتم تو رو نمیگرفتم. خودتو در حد اون زنیکه دیگه پایین نیار. به من رحم نمیکنی به خودت رحم کن زن! پتو رو روی سرش کشید و با حالت قهر اونطرف تخت رفت. با تعجب گفتم: _واقعا الان قهر کردی؟ مادر تو میاد منو هی حرف بارم میکنه، آخرشم تو دو تا تیکه بهم میندازی و بعدم قهر میکنی؟ _میدونی که بخاطر چی قهر کردم خنده‌ای کردم و کنار سرش، سرمو گذاشتم. لبهام نزدیک گوشش بردم و فوتی کردم: _آها ببین... اعتراف کردیا قهری! مرد هم انقدر ناز نازی؟ _ما مردا فقط جلوی زنمون ناز نازو میشیم _بیا بغلم گوگولی مگولی‌من! با اون هیکل گنده‌اش بغلش کردم و سرشو مثل بچه‌ها روی سینم گذاشتم. خندیدم و دستمو لای موهاش کشیدم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 دقایقم کنارش تند میگذشتن، فکر میکردم وقتی با هم ازدواج کنیم ازش خسته بشم اما نشد. کم کم که نفس هاش منظم شد و خواب‌آلود شد، زمزمه ‌گونه گفتم: _عزیزم... واقعا این سفر پنج‌ماهه لازمه؟ چشماشو مالید و خودشو بیشتر بهم چسبوند. آروم و با خواب گفت: _آره... میخوام آب طلا بخرم از قم و مشهد پس میخواست مشهد هم بره. موهاشو بهم ریختم و گفتم: _یادته روز اول موهات کچل و بوکسوری بود؟ دلم تنگ اون روزا شد. رشد موهات خیلی خوبه‌ها. _ببینم رشد بچه‌ام چطوره! _چی؟ چشمای خمارشو باز کرد و پلکی زد. محو زیباییِ چشماش شدم! چقدر قشنگ و طناز پلک میزنه! دهن باز کردم که بگم <بخواب، چشماتو ببند> اما قبل از من گفت: _دوست دارم رشد بچمم تو شکمت ببینم 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 محکم زدم به سرش و سرمو تو بالش قایم کردم. دیوونه نصفه شبی داشت هذیون میگفت. بچه کجا بود؟ من با این همه مراعاتی که میکردم نمیذاشتم تا سه‌سال دیگه، لااقل تا وقتی دیگه پیش حاج‌خانم زندگی نمی‌کنیم بچه‌دار بشم. پتو و ملافه رو روی عامر کشیدم و آهسته گفتم: _خواب دیدی خِیره. بخواب ببینم. بچه مچه تا سه سال دیگه ممنوع، شوهر خوبی باش! *** _دیگه توصیه نکنم حلما، مراقب مادرم باشی یه وقت از ویلچر نیوفته. جَلدی رفتم و برگشتم. همش پنج‌ماهه، چشم رو هم بذاری تموم شده. با گریه دستمو دور گردنش حلقه کردم و نالیدم: _نرو.. تو مثل مامان و بابام به وعده سفر زیارتی و سیاحتی و کاری و کوفتی ولم نکن! مطمئن صورتمو جلو کشید و تو چشممام خیره شد. لبخندی زد و گفت: _نه... امکان نداره بذارم زنم تنها بمونه. دلم میخواد وقتی میام خبر بشنوم مامانم پاهاش خوب شده. ببینم زنم نشسته واسم بافتنی میبافه، شال‌گردن و دستکش های خوشگل! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 ترسیده گفتم: _اگه انقدر دیر کنی که از فصل زمستونم بگذره چی؟ اگه انقدر نیای که کل زندگیمون خراب بشه چی؟ _دیشب بهم گفتی وقتی خودمون دوتا همو دوست داشته باشیم هیچکس نمیتونه بینمون فاصله بندازه! چیزی که برای منه، مال من میمونه. دختر اوس‌رضا... مراقب زنم باش! رفت. بالاخره به حرفش عمل کرد و رفت. من موندم و یه خونه، با مادرشوهر دیوونه! من موندم و اون لباس هایی که بوی تنش رو میدادن. جای دوری نمیرفت اما میترسید حاج‌خانم تنها بمونه و منو نَبُرد. نوک زبونم بود که بگم پرستار بگیریم براشون ولی زبونمو گاز گرفتم، شاید بهش برمیخورد که مادرش رو خوش ندارم. هرچند که‌ حاجیه‌خانم علنا میگفت از من خوشش نمیاد اما بازم بزرگتر بود و احترامش واجب! عامر مادرش رو به من سپرد، نوعروسش رو حتی یک‌هفته هم تحمل نکرد و رفت! یعنی انقدر براش زن زننده و مزخرفی بودم؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 بعد از رفتن عامر یه راست رفتم تو حموم و تا یکساعت بعدی کارم گریه کردن بود. میدونستم که این زندگی خیلی مزخرفتر از این هم میشد. دو روز دیگه مُحرم شروع میشد و اونموقع بدبختی تازه من با حاج‌خانم و هیئت های شبانه شروع میشد. دست و پاهامو آب کشیدم و از حموم بیرون اومدم. حوله رو دور موهام پیچیدم و دماغمو بالا کشیدم. صورتم انقدر که گریه کرده بودم سرخ شده بود. حاج‌خانم داشت پرتقال پوست میکند و با دیدنم، گفت: _خوبی حلما؟ سری تکون دادم و کنار ویلچرش نشستم. بوی تنش رو تو مشامم کشیدم. دستمو بند دامنم کردم و گریه‌ام دوباره شروع شد. بوی عامر رو میداد. مگه میشد مادر عامر باشه و بوی عامر رو نده؟ دستشو بوسیدم و با گریه گفتم: _من خیلی عامر رو دوست داشتم. من و شما درسته از هم خوشمون نمیاد ولی عامر رو دوست داریم. بذارید از این به بعد پیش شما بخوابم. بوی عامر رو میدین! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 با تعجب نگاهم کرد. پرتقال از دست افتاد و دستشو روی سرم کشید. مبهوت گفت: _حلما... از جات بلند شو... چیکار میکنی؟ دوباره بوسه‌ای روی دستش زدم و نالیدم: _نمیتونم دوریِ عامر رو تحمل کنم. تو رو خدا... _باشه حلما جان! باشه... پاشو دختر _عامر برای من حکم یه شوهر رو نداشت، حکم یه همراه و رفیق رو داشت. من عاشقش بودم، مثل بقیه زن و شوهرا نبودیم حاج‌خانم! من و اون... یعنی من مشکل داشتم و اون حلش کرد. از نظر روحی و روانی پر از مشکل بودم. عامر.. ناجیِ من بود! _منظورت چیه؟ _عامر... عامر ناجیِ منه! هیچوقت نمیخوام از دستش بدم. _از دستش نمیدی دختر! بلند شو..! وحشت‌زده به صورتم کوبیدم و گفتم: _اگه ... اگه باز هوای نگین به سرش بخوره چی؟ اگه... اگه زن دوم روی من بیاره چی؟ حاج‌خانم با پشیمونی گفت: _حلما ببخشید دخترم... من اون شرط مزخرف رو موقع عقدتون گذاشتم که شاید چشمت بخوره بهش و جدا بشین! نمیخواستم واقعا روی تو هوو بیارم 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 لبخند تلخی زدم و از جام بلند شدم. دستی به زانوهام کشیدم و گفتم: _دیگه اتفاقیه که افتاده، اینطور نیست؟ باید فکرشو میکردم. من میرم بخوابم حاج‌خانم _وسط روز و خوابیدن؟ پاشو بیا با هم بریم ختم قرآن! _ختم قرآن؟ خونه‌ی کی؟ با ویلچرش به سختی وارد اتاقش شد و گفت: _خونه‌ی همسایه رو به رویی. تردیدم رو کنار گذاشتم و گفتم: _ببخشید حاج‌خانم؟ به سمتم برگشت. با ترس و استرس گفتم : _کلید خونه‌ی مجردیه عامر رو دارین؟ میخوام برم... برم اونجا... کتاب بخونم! _بیا تو اتاقم بهت بدم پشت سرش وارد شدم که کشوی میزش رو باز کرد و کلیدی رو سمتم گرفت. کلید قدیمی بود و بعید میدونستم به اون خونه بخوره اما حاج‌خانم گفت: _میتونی بری اونجا و از دلتنگیات کم کنی! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 کلید رو از دستش گرفتم و ناباور بهش زل زدم. بدون هیچ جر و بحث یا دعوایی کلید رو بهم داد! چقدر عجیب! نگاه پر تعجبی بهش کردم و *ممنون* زیرلبی گفتم. دست‌هامو بند لباسم کردم و با قدم های نامطمئن از خونه بیرون اومدم. حتی چادر سر نکردم. سمت خونه عامر رفتم، میترسیدم ببینم کلید نباشه اما بدون‌شک، باید وارد اون خونه میشدم. کلید رو انداختم و چرخوندم! در کمال تعجب باز شد. پا تو خونه گذاشتم، بوی عامر می‌پیچید. حاج‌خانم چطوری بعد از رفتن عامر میتونست بره ختم قرآن؟ دویدم سمت کتابخونه، یه در مخفی اونجا بود که یه اتاق مخفی برای منهِ حلما، منه مهمون ناخونده، عامر درست کرده بود. یه اتاق کوچولو و قشنگ! یاد شبی افتادم که عامر منو از روی تختم بلند کرد و دکتر برد. خونریزی شدیدی داشتم و نزدیک پریودم و تو بدترین وضعیت بودم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴