حُجره ےمن!
آیا داشتن مقدار متوسطی پول ، برای زندگی کردن نیاز هست یا ن؟
از آن جهت که دیر پاسخ میدید مجبورم خودم پاسخ بدم:
۱ اولا که شهریه ی ماهانه طلاب به اندازه ی دو سه روز نهایتا یه هفته ی یه کارگره!
از حقوق یه کار گر ساده هم خیلی کمتره.
۲ خرج طلبه ها از لحاظ کتب و اینجور چیزا یکم بیشتر از بقیه است ، ولی قناعت میکنند ... .
۳ طلبه ای که برای تبلیغ فلان مبلغ را شرط کند ، ما جمعیت طلبه ها کارش را شایسته نمیبینیم و در حوزه به ما یاد داده اند برای پول تبلیغ نکنید!
۴ وظیفه ی هر نهاد یا صاحب روضه ای هست که به هر حال از اون مُبلغ یه تشکر مادی کنه ، به هر مقداری که در توانش هست.
۵ طلبه ها ایام خاصی از سال یک همچین مبالغی گیرشون میاد و همیشگی نیست ، مثل ماه محرم و صفر و ایام فاطمیه و رمضان.
۶ باز هم این مبالغ نسبت به هزینه های یک خونواده ی معمولی خیلی کمه ، اما خدا برکت میذاره توش ، مثلا رفیق بنده برای تبلیغ رفته بود سیستان، همین ماه رمضان ده روز که اونجا بود ۷۵۰ هزار تومن بهش داده بودن .
یه کارگر انصافا بیشتر میگیره .
۷ خیلی از طلبه ها همین مقدار اندک رو هم قبول نمیکنن و هدیه میدن به همون هیئت یا به یه فقیر و ...
هدایت شده از پیام های حبیبانه
📪 پیام جدید
💬کارتان را برای خدا نکنید..
برای خدا کار کنید!
تفاوتش این است که حسین در کربلا شهید شود و تو برای رضای خدا درس بخوانی..!
#آسدمࢪٺضےآوینے
من فرق دو جمله اول رو نفهمیدم
#دایگو
حُجره ےمن!
📪 پیام جدید 💬کارتان را برای خدا نکنید.. برای خدا کار کنید! تفاوتش این است که حسین در کربلا شهید
شما علاقمندید که فوتبالیست شوید، ولی سعی میکنید که این "فوتبالیست شدنِ" شما الهی و خدایی شود؛ مثلاً تلاش میکنید به وسیله ی شهرتی که کسب میکنید به تبلیغ خدا و خدایی شدن بپردازید، و در همین راه قدم بردارید. در این صورت شما به «کار را برای خدا کردن» عمل کرده اید.
.
شهید می فرمایند که اینگونه نباشید...
.
تفاوت در این است که در این حالت؛ شما «کار» را بر «خدا» مقدّم می کنید، ولی در حالتِ دوم «خدا» را بر «کار»!!
.
در «برای خدا کار کردن» چیزی که خدا می خواهد محقق می شود؛ ولی در «کار را برای خدا کردن» چیزی که نفس می خواهد محقق می شود اما به صِبغه ی خدایی
جدی جدی حالم دارد از مشهد نرفتن بد میشود نزدیک ۵۱۵ روز است که از مشهد دور بوده ام ...
حُجره ےمن!
__
دیشب صدایم در نمی آمد
معلوم بود که نمیشود فردا خواند ...
اما اندکی دستم را به نیت شفا به مهر تربت سید الشهدا کشیدم و گلویم را نوازش کردم.
سه سلام به سید الشهدا علیه السلام دادم.
حُجره ےمن!
دیشب صدایم در نمی آمد معلوم بود که نمیشود فردا خواند ... اما اندکی دستم را به نیت شفا به مهر تربت س
نتیجه اش شد صدایی واقعا رسا و بلند و صاف !
با اینکه دقایقی قبل از آن ، صدایم لرزان و گرفته بود و به زور سخن میگفتم.
این را هم بگذاریم به پای معجزه ی سید الشهدا ؟...
حُجره ےمن!
نتیجه اش شد صدایی واقعا رسا و بلند و صاف ! با اینکه دقایقی قبل از آن ، صدایم لرزان و گرفته بود و به
اون حضراتی که صوت سخنرانی دیشب بنده رو گوش دادند ، سرفه های بلند و گوش خراش را که یادشان هست ...؟
امروز خبری نبود از آن سرفه ها
حُجره ےمن!
یاحسین ... #حبیب
این مداحی های سنتی را فراموش نکنید ...
بنای شیعه را این ها حفظ میکنند ، ن صرفا شور و زمینه و ...
چشم خود را باز کردم ابتدا گفتنم حسین
با زبان اشک های بی صدا گفتم حسین
یاد تو شرط قبولی نمازم بوده است
در قنوت خویش قبل از ربنا گفتم حسین
در مناجات شب جمعه نمی دانم چه شد
خواستم بر لب برم نام خدا گفتم حسین
ماند هل من ناصرت بی پاسخ اما بار ها
امد از کرب و بلا لبیک گفتم تا حسین
نام زهرا را شنیدم هر کجا گفتم علی
نام زینب را شنیدم هر کجا گفتم حسین
کل ارض کربلا من تازه فهمیدم چرا
در خراسان در نجف در سامرا گفتم حسین
عاشقی گفت انچه می خواهد دل تنگت بگو
با دلی غمبار گفتم کربلا گفتم حسین
خدا میداند بنده از ترس اینکه شب بخوابم صبح صدام خراب تر بشود ، دیشب فقط چهل و پنج دقیقه خوابیدم.
لطف خدا بود که تونستم امروز بخونم
صدام کلا امروز فرق داشت
هدایت شده از پیام های حبیبانه
📪 پیام جدید
💬سلام ،ادمین کانال انقلابیون گفتن میتونم سوالاتم رو از شما بپرسم
۱_از کجا معلوم دین اسلام حقه (درحالی که امروزه اگر اتفاقی در کشوری رخ بده تا خبرش به کشور های دیگر برسه هزار بار یک کلاغ چهل کلاغ میشه پس چجوری تاریخ اسلام این اتفاق براش نیوفتاده؟)
۲_دلایل اثبات وجود امامت(اصلا امامی وجود داشته ؟اگر وجود داشته است چیز هایی که در مورد زندگی آنها میگن درسته؟)
۳_تحریف نشدن قرآن(درحالی که کتاب ادیان دیگر تحریف شده است)
۴دلایل وجود امام زمان
#دایگو
هدایت شده از حریمخصوصےیکسرباز 🌿
4_5911417352116768849.mp3
4.2M
🎙دست او پنجره فولاد همه ادیان است...
⭕️ حکایت زیبای عنایت حضرت عباس علیهالسلام به یک ارمنی!
یکم گریه کنید ✅
مامانیم و همشیره هام از روضه اومدن
مث کلاس چهارمی ها رفتم گفتم بامیهههه؟؟! حلواااااا؟؟؟🥲
خدایا
حُجره ےمن!
مامانیم و همشیره هام از روضه اومدن مث کلاس چهارمی ها رفتم گفتم بامیهههه؟؟! حلواااااا؟؟؟🥲 خدایا
چقد خوبه در طبق اخلاص خواهران گرامی هر چی گیرشون اومده میدن اخویشون...
هدایت شده از پیام های حبیبانه
📪 پیام جدید
💬سلام من دخترم اگر شما هم دخترید ۱۰۰ در ۱۰۰ این حرف ها ب دردتون میخوره و اگر پسرید ۹۹ در ۱۰۰
https://eitaa.com/hajehabib/5712
بسم الله.
هیچوقت خودت رو متهم ردیف اول ندون، حتا اگر تو زندگی بدترین تصمیم و بدترین کار رو کردی ایمان داشته باش ک ۱۰۰در۱۰۰ تقصیر تو نیست قاعده زندگی اینکه ک همیسه در بین مشکلات ۵۰ درصد تو مقصری و ۵۰درصد طرف مقابل. شما وقتی خودت رو متهم ردیف اول میبینی هیچی درست نمیشه و باید ب خودت بگی اره فلانی(اسمتون) میدونم اینجا گند زدی ولی یادته فلان جا تونستی از حقت دفاع کنی یادته فلان جا تونستی بهترینه خودت باشی (هی موفقیت هاتون رو در شرایط مختلف در هنر های مختلف در جامعه های مختلف به خودتون گوشزد کنید).
یادتون نره خدا چیزی/کسی رو بد خلق نمیکنه همون سوسک که اکثریت ازش میترسن یا چندششون میشه اگر نباشه زنجیره طبیعت بهم میریزه و کشور بوی تعفن میگیره.
زیبایی چیزی نیست که شما بگی هر کس شبیه سلناگومز(خاننده خارجی) بود ینی زیباست یا هرکس شبیه محمدرضاگلزار(بازیگر و خاننده ایرانی) بود یعنی زیباست، مسئله به دل نشستن است ن زیبایی.شما زیبایی ظاهری رو به باطنی ترجیح میدید؟
ادامه داره..
#دایگو
هدایت شده از پیام های حبیبانه
📪 پیام جدید
💬شما دچار وسواس فکری شدید راهکارش اینکه هر وقت ذهنتون شلوغ شد یه دوش آب ولرم بگیرید.
به ماجرایی که دلتون گرفته عمیقا فکر کنید و پسش نزنید هی نگید ولش کن فلانی بهش فکر نکن نه نه گریه نکن اتفاقا یک روز عمییییییقا بهش فکر کنید و حتا شده گریه کنید اما فقط فکر کنید تو ذهنتون نگید کاش اینجوری میگفتم اگه اونجوری گف اینجوری بگم. فقط به اون خاطره فکر کنید و حسی ک ازش دریافت کردید رو با خودتون تکرار کنید. حس ناامیدی؟ حس نگرانی؟ حسی ترس؟ عصبانی؟ حالا وقت روان درمانییت که حضرت امیر میفرماید درد تو در خودت و درمان تو در خوده توست. خاطره تلخ رو کنار بگذارید و به اون حسی ک بهتون القا شد فکر کنید.. نمونه حرف ها-» از چی نگرانی فلانی، از چی میترسی، چرا نگرانی، چرا چرا چرا...
و در آخر به خودتون گوشزد کنید که خداوند در همه حال شمارا میبیند میشنود خداوند بزرگ تر از نگرانی شماست چرا با ایراد گذاشتن ب چهرهت خالقت رو زیر سوال میبری؟ ینی میخای از کار خالقت ایراد بگیری؟ میخای بگی اون بلد نیست؟ اون مهندسی چهره بلد نیست؟اگر دختر هستید ولا اینکه صورتتون از سوختگی با آبجوش زشت شده به خودت رنگ نمال خودتو دستکاری نکن
#دایگو
حرارت قلوب
🔸وارد هیات شدم. میدانستم مراسم عزاداری و سنتهای جالبش، دستاورد بینظیر سفرم خواهد بود. مردم در دو طرف ایستاده بودند و بینشان فضایی باز. جمعیت داشت دستهایش را به سرعت بالا میبرد و محکم به سینهاش میکوبید. سرعت و قدرت دو فاکتور جدانشدنی این هیئت بود. اما به وضوح میشد دید که دقت را فدای این دو عنصر کردهاند. چون دو مرتبه، آرنج نفر جلویی محکم توی بینیام خورد و هر بار ده دقیقهای دردش را تحمل کردم. یاد حرف دوستانم افتادم که مرا از این سفر باز میداشتند اما نه، مشاهده چیز دیگری است.
🔸مداح داشت یک کلمه را بلند فریاد میزد و همزمان دست راستش را دورانی میچرخاند. با هر چرخش، خودش هم چند سانتی میپرید و دوباره پایین میآمد. وظیفه هماهنگسازی سینهزنان هم با کسی بود که بعدها فهمیدم «میوندار» نام دارد. مردی با هیکل درشت و سیبیل کلفت و شکمی برآمده. بوی عرق سراسر محیط را پر کرده بود و دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. احساس خفگی بهم دست داد. یک لحظه احساس کردم نیمی از دستگاه تنفسیام از کار افتاده و با نیمه دیگرش ادامه حیات میدهم. سریع نشستم تا از اکسیژن نزدیک به سطح زمین که از بوی تند و گند مصون مانده بود، استفاده کنم.
🔸بوی جوراب یکی از آنها بدجور حالم را گرفت. به حیاط واتیکان قسم حداقل هفت ماه از آخرین شستشویش میگذشت. بیجان و کمتوان به گوشهای خزیدم. هنوز معتقد بودم کار درستی کردهام؛ تحقیق باید از نزدیک و در میدان باشد. در همین افکار و اوهام بودم که سفره شام را انداختند. بوی مستکننده غذا، همه جا را پر کرده بود. یک بشقاب گرفتم و در گوشه سفره مشغول شدم. عجب غذایی بود! بوی برنج ایرانی با بوی خوش خورشتی که بعدها فهمیدم قیمه نام دارد، عجین شده بود. عجب ترکیب دلانگیزی! گوشت گوسفندی و لپههای خوشرنگ و سیبزمینی سرخشده و تهدیگ زعفرانی طلایی، اشتهایم را تحریک میکرد. دوغ نعنا و سبزی و نان سنگک کنجدی چیزی نبود که بتوانم نادیده بگیرم. با خودم گفتم: «به رنج سفر میارزید.»
🔸با ولع تمام مشغول خوردن شدم که ناگهان بغل دستیام که نوجوانی سندرومی بود ته دیگم را در چشم به هم زدنی برداشت. خیلی عصبی شدم اما به روی خودم نیاوردم. قوی بود و اگر دعوا میشد، کلکم را میکند. بیتوجه به تهدیگ از دسترفته، غذایم را میخوردم که ناگهان سنگی داخل غذا احساس کردم. با دست جلوی دهانم را گرفتم تا به سرعت از در هیات خارج شوم و لقمه را داخل باغچه بیندازم که ناگهان پایم به پارچ دوغ خورد و همه محتوایش روی بشقاب روبروییام ریخت. صاحبش از آنهایی بود که در فرهنگ ایرانی، «لات» صدایشان میزنند. دستمال یزدی دور گردن پیچیده و یکی هم دور پیشانیاش بسته بود. غذایش دیگر قابل خوردن نبود. لپهها و گوشتهای بشقابش در دوغ غوطهور بودند و سیبزمینیها آغشته به نعنا شده بود. از خشم سرخ شد. تمام اعضای خانوادهام را به فحش کشید. بیچاره عمه که نامش مدام تکرار میشد. گاهی نهاد فحش بود و گاهی گزارهاش، گاه اسم مکان و گاه قید حالت. به هر بدبختیای بود از آن لات سیبیلوی عمهستیز جدا شدم.
🔸در حیاط هیات دیگر نتوانستم تحمل کنم و با عصبانیت تمام، فحش عمیقی را که اخیرا یاد گرفته بودم، بلند فریاد زدم: «بیفانوسها» دو جوان که گوشه حیاط ایستاده بودند، بلند خندیدند و یکیشان گفت: «اُسکله» و بعد ادامه داد: «داداش فانوس، یه وسیله واسه روشناییه. اون چیزی که تو میگی ناموسه!» و دوباره غشغش خندیدند. یاد حرف دوستانم افتادم: «آنتوان! اینترنت کافیه» و پاسخ من: «نه! مشاهده لازمه.» خسته و افسرده رفتم کفشم را بردارم و گورم را گم کنم اما کفشهایم را برده بودند. ناچار، پای برهنه راه افتادم و در راه خودم را بابت انجام این سفر احمقانه سرزنش میکردم.
🔸«داداش بلند شو! هیات که جای خواب نیست» صدای بغل دستیام بود. با آرنج به بازوی راستم زد و آن کابوس احمقانه را پایان داد. بوی گلاب ناب سراسر حسینیه را پر کرده بود. جوانی با ریش بور و بلند با سینی بزرگ به مردم چای میداد و دیگری برگههای ختم قرآن پخش میکرد. یکی گرفتم. رویش نوشته بود: «هدیه به امام حسین» مردم منظم کنار هم نشسته بودند و به سخنرانی گوش میدادند. واعظ بر بالای منبر از قول پیامبر اسلام میگفت: «همانا حرارتی که از کشته شدن حسین در دلهای مومنان پدید میآید هرگز به سردی نخواهد گرایید»
#علی_بهاری
#عزاداری