eitaa logo
حُجره ے‌من!
529 دنبال‌کننده
851 عکس
203 ویدیو
27 فایل
قرار نیست عمرمون هدر بره پای گوشی . . . ! عالِم دهر نیستم؛ در حد علمی که دارم، در خدمتم. به قول شاعر: برای از تو شنیدن هنوز حوصله دارم‌✨ کانال اصلی 👇🏻 https://eitaa.com/sarbaz_khane لینک ناشناس 👇🏻 https://daigo.ir/secret/913059123
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقایی که گفتین لینک کانال رو بدم، 🏴 معین خدمت شما 🍃 منتها توقع فعالیت خاص و آنچنانی نداشته باشین دل‌نوشته‌های خودمه بقیه مطالب هم اکثرا تولید داخلیه
هدایت شده از سیّدمعین 🇱🇧🇵🇸
«خصومتی که نبود» باید می‌رفتم برای نهار نون بخرم؛ مثل اینکه صاحب‌خونه بعنوان آپشن‌های خونه سوپر نزدیک رو قید کرده بود. قبل از اینکه سوپری رو پیدا کنم، به یه رستوران کوچیک رسیدم که بیشتر بهش می‌خورد بیرون‌بر باشه. خواستم برم تو تا بپرسم کجا میتونم سوپری پیدا کنم؛ یه جرقه زد به ذهنم که چرا از خودشون نون نگیرم؟! رفتم تو، کسی پشت میز نبود، بلند سلام کردم بلکه هرجا هستن بشنون؛ از دری که رو به آش‌‌پزخونه بود صدا میومد؛ نزدیک شدم و سلام کردم. _ سلام، غذا نداریم. _ نه، نون می‌خواستم، میشه هنوز که حرفم تموم نشده بود یه خانمی از آش‌پزخونه اومد برای پاسخ‌گویی به سوالات من؛ سر و وضع‌مون کاملا برعکس هم، ایشون پارک‌ملت مشهد بود و من مسجد گوهرشاد! احساس می‌کردم باید یه حس خصومتی به من داشته باشن؛ ولی کاملا خوش‌رو و خوش‌برخورد می‌خواستن حاجت من رو روا کنن. بدون اینکه بهشون نگاه کنم و همین‌طور که معذب بودم گفتم که نون می‌خوام؛ با اشاره به بسته‌های نون روی میز گفتن از همینا؟! _بله، چقدر میشه؟! _هیچی نمیشه _ نه اینطوری نمیشه، بگین چقدر میشه کارت بکشم _ نه نمی‌خواد همین‌طوری ببرین...! نون‌ها رو شمردم، چهارتا کافی بود؛ با حس دل‌سوزی و تعجب از رفتار اون خانم تشکر کردم و اومدم بیرون؛ ظاهرا نمی‌شود انسان‌ها را از ظاهرشان قضاوت کرد! ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
هدایت شده از سیّدمعین 🇱🇧🇵🇸
گاهــے בل دست بــه قل‍ܩ مــےشود و بـه روے کاغذ خوش‌رقصــے م‍ـےکنــد . . . ✍️
هدایت شده از سیّدمعین 🇱🇧🇵🇸
ناامید از بخشش ؟ ! نه . . . درب یأس را به‌روی خود بسته‌ام ؛ می‌دانم گناه من هرچقدر هم که باشد ، تو از آن بزرگ‌تری . . . و من از همین بزرگواری خجالت‌زده‌ام ، حتی من از خود خسته‌ام ولی تو انگار ندیده‌ای چه کرده‌ام ؛ تغافل تو مرا شرمنده‌تر می‌کند . . . چقدر مرا به یاد یوسف می‌اندازی، برادرانش در حالی به او بد کردند که جز آن‌ها کسی را نداشت ، و او چه کریمانه آغوش بخشش را به‌رویشان باز کرد . . . درحالی که امیدت بودم و می‌خواستم معینت باشم، بد کردم ؛ یوسف زهرایی و می‌گذری از من ؛ نه ، نمی‌گذری، دستم را می‌گیری و در آغوشم می‌کشی؛ از همان آغوش‌هایی که گرمایش نفس سرد مرا گرم می‌کند و حیات می‌بخشد ؛ می‌دانم قلم عفوت را به‌روی دلم می‌کشی ، اما شرمندگی‌ام را چه کنم ، نمی‌دانم . . . هم‌اکنون . . .
هدایت شده از سیّدمعین 🇱🇧🇵🇸
شهید آن عِطری است که شیشه‌ی تن زندانی‌اش کرده؛ آن‌گاه که می‌شکند شمیم او عالم را مملؤ از رایحه لاله می‌کند . . . ۲۶ آبان ۱۴۰۱
بـه گمـانـم بـی‌قراریِ دل، از میهمـان‌هـای نـاخوانده است و غریبانـه‍ تنگِ صـاحبش شـده... •••
با تمامــ «مـن» بودنم مشتاق تـو هـسـتـم؛ مشتاق وصالی کـه اگـر محقق شود، از خجالت سـر بلند نخواهمــ کـرد . . . •••
نیازی نیست با غیر تو هم‌کلام بشوم؛ تو برای من کافے نه ، بیش از آن هستے . . . •••
_ خورشیدِ مـن ! بـر مـن طـلـوع کـن . . . •••