eitaa logo
میعاد با ابراهیم
33 دنبال‌کننده
23 عکس
11 ویدیو
1 فایل
باید می رفتم، تا امیدی به نجات باشد.
مشاهده در ایتا
دانلود
میقات پیش از ورود به هر مرحله تلاش میکنم متمرکز شوم تا شاید ابواب آسمانی به رویم گشوده شود و یا الهاماتی را درک کنم. اما در لحظه ی ورود به میقات در واقع یک حمام عمومی دیدم و تمام ذهنیت هایم از بین رفت. همه جا شلوغ است و آدم هایی که تلاش می کنند به هر قیمتی زودتر به دستشویی و حمام برسند و زودتر لباس بپوشند و زودتر نماز بخوانند و زودتر لبیک بگویند ولی اینهمه عجله آیا تضمینی بر مثلا زودتر به بهشت رفتن هم هست؟ گمان نمیکنم. از همین اول متوجه می شوم که کار به این سادگی ها هم نیست و فاصله ی میان رسیدن به معرفت عمیق و آب بازی کردن، کمتر از یک تار موست. در نتیجه تصمیم گرفتم از کسی کمک بگیرم... صفحه ی 45 از کتاب تحلیلی از مناسک حج دکتر علی شریعتی «انسانیت تقسیم شده به نژادها و نژادها به ملت ها و ملت ها به طبقات و طبقات به قشرها و گروه هاو خانواده ها و درون هریک، باز عنوان ها و حیثیت ها و درجه ها و لقب ها و ریزه و ریزه تا یک *فرد* یک *من* و این همه، در لباس، نمایشگر؛ در میقات بریز؛ کفن بپوش. رنگ ها را همه بشوی. سپید بپوش، سپید کن، به رنگ همه شو، همچون ماری که پوست بیندازد، از من بودنِ خویش به در آی، مردم شو. ذره ای شو، درآمیز با ذره ها، قطره ای گم در دریا، نه کسی باش که به میعاد آمده ای خسی شو که به میقات آمده ای وجودی شو که عدم خویش را احساس می کند، و یا عدمی که وجود خویش را. بمیر پیش از آنکه بمیری. جامۀ مرگ بر تن کن. این جامه میقات است. هرکه هستی، آریه ها و نشانه ها و رنگ ها و طرح هایی را که دست زندگی بر اندام تو بسته است و تو را: گرگ، روباه ، موش و یا میش پرورده است، همه را در میقات بریز، انسان شو. آن چنان که در آغاز بودی، یک تن؛ آدم! و آنچنان که در پایان خواهی شد، یک تن، مرگ! » احساس میکنم حالم بهتر است. احساس میکنم فهمیده ام برای چه اینجا هستم و دقیقا دارم چکار میکنم. چقدر همه قشنگند. چقدر ساده و زیبا هستند. ناخودآگاه به هرکسی میرسم با خنده میگویم:«مبارک باشه! چقدر خوشگل شدید!» و چقدر خوشگل تر خواهیم بود در لباس بندگی. لبخندی ناخودآگاه روی صورتم است. در مسجد جحفه می نشینم. چین پایین چادرم مثل دامن عروس دورم پخش شده. آرام زمزمه میکنم: مُحرِمم کن که مَحرمت گردم... https://eitaa.com/hajjmemory
کعبه همیشه با آمدن نام کعبه تصویر یک مکعب عظیم با سنگ های سیاه قطور به ذهنم می آید که در میان کوه ها و صخره ها خودنمایی می کند و مردم با مشقت های فراوان سوار بر شتر از پشت کوه ها به آن نزدیک می شوند و صدای قافله به گوش می آید. از راهی دور نقطه ای سیاه انگار که بر تمام شهر حاکمیت می کند به چشم میخورد. و رفته رفته به آن نزدیک می شوی و آن نقطه ی سیاه بزرگ می شود تا زمانیکه میشود تمام زمینه ی نگاهت و تو از همان ابتدا محوش می شوی تا لحظه ای که همه اش می شود مکعبی سیاه و تو کوچک و کوچک تر و در نهایت هیچ می شوی. شبیه اولین مواجهه ام با میقات، اینبار باید با شگفتی دیگری روبرو میشدم. نقطه ی سیاهی در کار نبود. ساختمان های عظیم. پنجره های مشبک رنگ رنگ. سنگ های رنگارنگ که طرح هایش را در چشمانت فرو می کنند. یک ساعت به قاعده ی کله ی غول و ساختمان هایی که مثل قطعات لگو در دستان کودک سر به هوا از هر طرف که دلش خواسته روی هم و کنار هم چیده شده اند. بی قاعده، به هم ریخته، بلند و کوتاه، درهم و برهم. روحانی می گوید آن مناره ی سبز را ببینید. خدا خیرت بدهد. کدام مناره ی سبز؟ https://eitaa.com/hajjmemory
ادامه... جلو می رویم، عقب می آییم، چشم ها را تنگ و گشاد می کنیم بلکه در میان این آش شله قلم کار چیزی دست گیرمان شود. خدا میداند، اگر عینکم را نیاورده بودم، فقط قرار بود از کل این منظره،  آن غول ساعتی را ببینم. بعد از کلی «کو کجاست؟» و «اوناها دیگه اونجا» بیخیال شدیم و گفتیم خب حالا مثلا دیدیم، اصل کاری کو؟ روحانی فرمودند حالا برویم به آن مناره برسیم تا بعدش بگویم. به زبان دیگر یعنی بیایید برویم درون آش شله قلم کار شنا کنیم. کمی حالم گرفته شده بود. دلم آب شده برای دیدن کعبه. دارد یک روز می شود که در مکه ایم، اما باید نمازی میخواندیم که باز هم قبله اش را نمی دیدیم. آنوقت بعد از کلی اتوبوس سواری و شلوغی، می بینیم که عروسمان پشت اینهمه سنگ بلند و کوتاه پنهان شده، ناز میکند و باید بگردیم و پیدایش کنیم... https://eitaa.com/hajjmemory
«ناگهان تردیدِ یک سقوط در جانت می دود. این جا کجاست؟ به کجا آمده ایم؟ قصر را می فهمم: زیبایی یک معماری هنرمندانه! معبد را می فهمم: شکوه قدسی و سکوت روحانی در زیر سقف های بلند و پرجلال و سراپا زیبایی و هنر. آرامگاه را میفهمم:مدفن یک شخصیت بزرگ، یک قهرمان نابغه، پیامبر، امام. اما این...؟ در وسط میدانی سر باز، یک اتاق خالی!! نه معماری، نه هنر، نه زیبایی، نه کتیبه، نه کاشی، نه گچ بری، نه ... حتی ضریح پیامبری، امامی، مرقد مطهری، مدفن بزرگی... که زیارت کنم، که او را به یاد آرم، که به سراغ او آمده باشم، که احساسم به نقطه ای، چهره ای، واقعیتی، عینیتی، بالاخره کسی، چیزی، جایی، تعلق گیرد، بنشیند، پیوند گیرد، اینجا هیچ چیزی نیست. هیچ کس نیست. ناگهان می فهمی که چه خوب! چه خوب که هیچکس نیست، هیچ چیز نیست، هیچ پدیده ای احساست را به خود نمی گیرد، ناگهان احساس می کنی که کعبه یک بام است، بام پرواز . احساست ناگهان کعبه را رها می کند، و در فضا پر می گشاید و آنگاه مطلق را حس میکنی... ابدیت را حس می کنی.... و چه خوب که در این جا هیچکس نیست و چه خوب که کعبه خالی است! کعبه سرمنزل تونیست، کعبه آن سنگ نشانی است که ره گم نشود. این تنها یک علامت بود. یک فلش. فقط به تو جهت را می نمود. تو حج کرده ای، آهنگ کرده ای، آهنگ مطلق، حرکت به سوی ابدیت، حرکت ابدی، رو به او، نه تا کعبه! کعبه آخر راه نیست، آغاز است...» *از کتاب حج دکتر علی شریعتی https://eitaa.com/hajjmemory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه ای کنار ما باشید آرزوها و حرف هایتان را در نظر بیاورید پاسخ تمام آن ها،همینجاست. به یاد تمام عزیزانم هستم و مطمئن باشید که در این لحظات همینجا حضور دارید. https://eitaa.com/hajjmemory
طواف آرام در یک دایره، می گردیم. باید شانه های چپمان به سمت خانه ی خدا باشد. هر چند لحظه صورتم را به سمت چپ میچرخانم و به عظمت این خانه ی خالی نگاه می کنم. خیلی به آن نزدیک هستم، به قدر دو دستِ دراز شده فاصله دارم. ناگهان موج جمعیتی من را به سمت جلو هول میدهد. این موج من را به این طرف و آن طرف می برد اما باید حواسم را جمع کنم که از مدار خارج نشوم. فشارهایی از هر طرف اذیتم می کند، ولی باز هم باید مراقب باشم که شانه ی چپم از سمت کعبه برنگردد. کم کم حال و هوایم از آن لذت اول می چرخد به سمت حس و حالی ناراحت کننده، فشارها، هول دادن ها، ازدحام، بوهای نامطبوع. اما باز هم باید تحمل کرد و در مسیر ماند وگرنه اگر خارج شویم، طواف را باید از اول انجام دهیم. درحال کلنجار رفتن هستم که دوباره چشمم میخورد به کعبه. فکر میکنم. طواف کعبه درس عجیبی می دهد به ما. اینکه حواست باشد در مدار بمانی. نزدیکم بمان. ممکن است در مسیر، سختی ها ببینی، ناملایمات بچشی، چیزهایی که دوستشان نداری، چیزهایی که آزارت می دهد، اما هرچه که شد، یادت باشد از مدارم خارج نشوی، یادت باشد شانه هایت نلرزد، جابه جا نشوی، شک نکنی... این طواف بعد از هفت دور، تمام می شود. اما طواف اصلی درواقع تا آخرین نفس ادامه دارد. مراقب باشیم از مدار خارج نشویم... چشمم دوباره میخورد به کعبه، سختی ها را فراموش می کنم، راستی دور چندم بودم؟ https://eitaa.com/hajjmemory
چادر احرامم را دوست داشتم. با دستان یکی از بهترین انسان هایی که می شناسم،به تنم اندازه و دوخته شده بود.با نیتی خاص و خالص .پارچه اش بسیار سبک و خنک است.رنگ نباتی ملایمی دارد.بدون استثناء هرکس دید،دوستش داشت.وقتی باد اول صبح مسجدالحرام درونش می پیچید،حس پرواز به آدم دست می داد. دلم نمیخواست آن را هرگز از خودم جدا کنم.انگار که امضای اینجا بودنم بود.همه جا میتوانستم همه شکلی باشم.اما فقط اینجا میتوانستم انقدر روشن و ساده باشم. با هم،خوش بودیم تا زمانیکه کسی در آسانسور به شوخی گفت: «تو که با این چادرت شُهره شدی» دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد،میخواستم طبقه ی چندم بروم؟به اتاقم برگردم یا به حرم بروم؟ همه پیاده شدند و من ماندم. و چیزی در دلم شکست. قرار بود اینجا بیاییم که یکی شویم.«من» را بی معنا کنیم.دیگر دیده نشویم.قطره ای که در دریا قابل تشخیص و تفکیک نیست.و اما حالا با لباسی که قرار بود نشانی از سادگی باشد،شهره شده بودم.و فکر کردم.خیلی فکر کردم.آیا درون این تنِ احرام بسته هنوز نشانی از منیّت بود؟آیا درون این سفیدی و یک رنگی،نشانی از سیاهیِ فخر و خودبرتربینی بود؟ اگر حتی ذره ای اینطور باشد،پس من این جا چه میکنم؟ اگر قرار باشد مثل همیشه،با چیزی به غیر از «بنده» بودن شناخته شوم،پس اینجا چه میکنم؟ اگر در این دریای عظیم،چون قطره ای آلوده،قابل تشخیصم،پس این جا چه میکنم؟ چادرم را تا کردم و در چمدان گذاشتم و این آخرین عکسی است که از آن دارم. خوب بود،ساده بود،مهربان بود،من را دوست داشتنی می کرد. و من نمیخواستم دوست داشتنی باشم. ۲۶ خرداد ۱۴۰۲ ۲۷ ذی القعده ۱۴۴۴ https://eitaa.com/hajjmemory
🌄سعی صفا و مروه قسمت اول داستان از این جا شروع شد. مادری و کودکش در بیابانی خشک رها شده بودند، این که چرا؟ فعلا برای ما مهم نیست. ذخیره ی آب آن ها تمام می شود و کودک نزدیک است که از تشنگی جان بدهد. مادر، کودک را روی زمین رها می کند و به دنبال آب، در دشتی همه برهوت، شروع به گشتن می کند. کاری مسلماً عبث. چشمش میخورد به آب، آن هم روی کوهی که احتمالا نمی داند نامش «صفا»ست. سوار پله برقی می شود، و به جایی نزدیک قله ی کوه می رود... https://eitaa.com/hajjmemory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم ببینمت، گفتی که صبر، صبر ای آفتابِ حُسن، برون آ دمی ز ابر طلوعِ آفتابِ روز ۲۷ خرداد ۱۴۰۲ ۲۸ ذی القعده ۱۴۴۴ https://eitaa.com/hajjmemory
🌄سعی صفا و مروه قسمت دوم ...وقتی به بالای کوه می رسد خنکای سنگفرش های زیر پایش، و باد پنکه و کولر که حالا او را از گرمای بیرون نجات داده است به کل، او را از چیزی که بخاطرش آمده بود غافل میکند. از این کوه تا کوهی که ۴۰۰ متر با او فاصله دارد، مسیر زیبا و خنکی است. می گوید چه خوب، هم فال است هم تماشا! اینجا که همه چیز قشنگ است، حالا دو قدم هم راه برویم! کدام بچه ی در حال مرگ؟ کدام تشنگی؟ می بینید؟ خنده دار است... خنده دار است که توقع داریم با طی کردن چنین مسیری، به راحتی بتوانیم به آنچه که روزی واقعاً اتفاق افتاده است، پی ببریم... راه می روم، روی سنگ های خنک، با منظره ای از پنجره های بلند و خیره کننده، خبری هم از آفتاب سوزان مکه نیست. قدم به قدم هم آبخوری گذاشته اند. همان آبی که یک مادر برای یک قطره اش، روزی در همین مسیر ضجه زده است. و حالا مردمانی که راه به راه آب میخورند و با بی حوصلگی از همدیگر تعداد دورهای باقی مانده را می پرسند که احتمالا ببینند چقدر دیگر مانده تا تمام شود تا مطمئن شوند به ناهار هتل می رسند... نمیتوانم تمرکز کنم. به مغزم فشار می آورم. سعی میکنم. سعی می کنم. سعی می کنم داستان واقعی را به یاد بیاورم... https://eitaa.com/hajjmemory