#شعر
همچنان عطر شیشه خواهد ماند
برگ اگر ریخت ریشه خواهد ماند
بنویسید روی پرده ی عشق
حاج بابا همیشه خواهد ماند
شاعر#رضاحمامی
#شعر
پیر مردی صبور و دانا بود
دل صبرش شبیه دریا بود
همه مدیون لطف او هستیم
پدر معنویت ما بود
اشتیاقش به روضه بیمانند
داشت با قلب روضهخوان پیوند
هرکجا محفلی به پا باشد
حاج بابا به یاد می ماند
مهرش از عمق جان نخواهد رفت
یادش از ذهنمان نخواهد رفت
تا شبای دوشنبه باقی هست
نام او از زبان نخواهد رفت
پر کشید و به سوی عقبی رفت
قطره بود و به سمت دریا رفت
با شبای دوشنبه انسی داشت
شب دوشنبه هم ز دنیا رفت
با دل ما انیس و مونس بود
نیتش بی نظیر و خالص بود
زندگی اش پر از غم و محنت
دلخوشی اش همین مجالس بود
همه دانند مرد حق گو بود
با زوایای روضه هم سو بود
حلقه روضه تا به پا می شد
اولین اشک روضه از او بود
روز آخر به یاد اربابش
نپذیرفت هر که داد آبش
تشنه آمد به سوی تو آقا
پسر فاطمه تو دریابش
بود عاشق ولی محک هم خورد
از سر سفره ات نمک هم خورد
عاشقانه به پای کار تو ماند
پای این روضه ها کتک هم خورد
گفتم ارباب دل خروش آمد
اشک در دیده ها به جوش آمد
به گمآنم که مادرش آمد
ناله فاطمه به گوش آمد
جز تو آقای من که را دارم
دوست، غیر از شما کجا دارم
دم مرگم مرا رها نکنی
به همه گفته ام تو را دارم
من به قربان جسم بی کفنت
شده ام نوکرانه سینه زنت
وقت مرگم ندارم امیدی
بسته ام دل فقط به آمدنت
شاعر:#رضاحمامی
#شعر
فرشته بوسه زند بر عبای پیر غلام
بگیر درس وفا از وفای پیرغلام
دعای او زنگاه فرشته پنهان نیست
بگیر حاجت خود از دعای پیرغلام
در امتداد صدایش ز روضه اشک بگیر
که آشناست حسین با صدای پیرغلام
ادب کن و بنشین پای منبر ادبش
قبول محضرحق، روضه های پیرغلام
دل از صفای وجودش بشوی ودانا باش
که می دهد به دلت جان صفای پیر غلام
بدون بال نگاهش به اوج روضه نرو
که روضه گرم شود با نوای پیرغلام
شکست قیمت باغ و بهار با نفسش
به جز بهشت نباشد بهای پیر غلام
شاعر:#رضاحمامی
✍ سعید بوجار
برای مردی از جنس آب و آینه « ۱ »
#حاج_بابا
دستم در دست مادرم گره خورده بود و او تند تند قدم بر میداشت ، سن و سالی نداشتم و او چون گامهای بلند تری بر میداشت من هم مجبور بودم با او هم قدم باشم .
سینه کش خیابان نا هموار و پر رفت و آمد حد فاصل محله مسلم آباد ، دروازه علی جی ، خیابان آراندشت که امروز به شهید مفتح خوانده میشود .
مادرم میگفت :
خیلی راه نمانده است ، کمی سرعت بگیری رسیدیم مغازه #حاجی _ لطفی
تا ذهنم یاری میکند نرسیده یا حوالی چاه وموتورخانه مزرعه آراندشت دو دهانه مغازه بزرگ با کلی اجناس معروف به فروشگاه حاج بابا بود .
آن وقت های حاجی لطف الله را به حاجی لطفی میشناختند .
مردی قدی کشیده ، راست قامت ، خوش چهره ، چشمانی نافذ و در عین حال صورتی گل انداخته و خنده بر لب ولی جدی ...
و چقدر دوست داشتنی ؛؛
همه فصل سال او را در تیپ شخصیتی منحصر به فردش باید به تماشا مینشستی ، کلاه به سر _ پیراهن ساده سفید رنگ که روی شلوارش کشیده بودو تقریبا بلندتر از حد پیراهن معمولی به نظر میرسید . با پوشش کتی که نیم پالتو مانند او را جلوه ای خاص میبخشید .
تا یاد دارم او عصا به دست بود .
نوع پوشش او از همان اوان کودکی مرا وادار کرده بود که با لحن پرسش گرانه ام بپرسم بابا شما هم ملا هستید !؟
و او با خنده ای که زیبایی صورتش را دوچندان میکرد ، ابتدا با تعارف یک کام ، شکلات و یا تنقلاتی که در جیب بلندش بود قربون صدقه میرفت و جواب میداد :
پیر شی ، پسرم بزرگتر که شدی خودت میفهمی به چه کسی میگویند # ملا ...
و ...
@hajy_baba
✍ سعید بوجار
برای مردی از جنس آب و آینه « ۲ »
#حاج_بابا
مزه اون آب نبات چوبی بابا حلاوتی را برایم به یادگار گذاشته است که هنوز طعم و لذت آن را خوب به یادگار دارم .
مادرم مشغول دید و انتخاب اجناس خود میشد که فقط از گوشم می رفت بابا با لحنی مهربانانه به مادر سفارش میکرد و میگفت :
دختر شیخ حبیب ،، شما اختیار دارید که هر چه را دوست دارید انتخاب کنید و کار به قیمتش نداشته باشید .
از مرام کاسبکاری و مردم دوستی این نجیب زاده آبادی باید روایت ها نوشت وحیف حق مطلب را حقیر نمی توانم ادا کنم پس از آن میگذرم تا واگویه های خود را از این شیدایی عاشق پیشه به رشته تحریر در آورم .
در مغازه بابا چند چیز توجه من را به خود معطوف میکرد که نمی توانم از آنها به سادگی بگذرم :
دل بدهید تا ذهنم یاری کندبرایتان خواهم نوشت .
۱) مغازه حاجی بابا از یک بی نظمی خاصی بر خوردار بود که در عین این نابسامانی به یک ترتیب و آراستگی میرسید که گویا فقط خودش مدیریت این همه چیدمان را در بین آن همه وسائل خوب میتوانست انجام دهد .
مثلا کافی بود یک مشتری از او درخواست کند ،، بابا فلان دبه لعابی چند لیتری را میخواهم هنوز درخواست مطالبه کننده تمام نشده او سه مدل جنس را روی میز به اصطلاح پیش خوان مغازه قرار میداد و با کلامی به گرمی خورشید اشاره میکرد ، بفرمایید .
۲) تا یادم نرفته لهجه ترکیبی و ادای کلمات ونیز جملات وزین بابا منحصر به خود آن عزیز سفر کرده بود . پر محتوا ، مودبانه و دوست داشتنی ...
۳) برای ذهن پرسشگر و کنجکاو نوجوان بازیگوشی چون من که میخواست از همه چیز بداند به زمان ...
https://eitaa.com/hajy_baba
✍مهندس سعید بوجار
برای مردی از جنس آب و آینه « ۳ »
# حاج_بابا
در باب مغازه بابا چند چیز توجه من را به خود معطوف میکرد و ..
گوشه ای از مغازه بابا چرخ نخ و پشم ریسی بزرگی به چشم میخورد که من تا به آن روز چرخ به این گندگی را جایی ندیده بودم .
کلی پشم ، دوک ، نخ و اسباب و اثاثیه ای که مربوط میشد به یک کارگاه منحصر به نخ ریسی ...
تل انباری از پشم های رنگی و در کنار آن دوک هایی که بار گرفته بودند ، یعنی پشم ها به نخ و تابیده شده ؛ و آماده بودند برای مرحله بعد .
بابت این قسمت از روایت باید به تفسیر نوشت که از آن میگذرم و به این چند سطر بسنده میکنم .
در کنار مادرم چند خانم دیگر مشغول دید و بازدید از اجناس داخل مغازه بودند که در این فرصت نشستن بابا پشت چرخ ریسندگی خود داستانی بود و تماشایی ، ادامه اش را خودتان بخوانید .
در کنار طاقچه ای که با پارچه بته جقه زری بافت که معلوم بود از ارزش خوبی بر خوردار باشد با گلدان گلی آذین شده بود ، روی آن یک جلد قرآن بزگ و چند کتابچه ای که بعدها متوجه شدم دعا ، شعر و اذکار هست قرار داشت . عینک شیشه ته استکانی که با کش بلندی به دو دسته هایش بسته شده بود افکارم را بیشتر درگیر میکرد .
میتوانید برای این قسمت حدس بزنید چه چیزی را باید رقمی کنم!؟ جالب ست ...
همراه و همیشگی حاج بابا فرزند ذکور او بود که از نظرظاهر دارای معلولیت جسمی بود .
آرام و سر به زیر ، کناری نشسته بود و خود را مشغول پاک کردن اشیا میکرد .
چقدر دلم میخواهد این قسمت از
داستان را چنان بنویسم که دل خودم را آرام کنم ولی باشد بوقت دیگر .
https://eitaa.com/hajy_baba
✍ مهندس سعید بوجار
برای مردی از جنس آب و آینه « ۴ »
# حاج_بابا
حسن آقا فرزند حاجی لطف الله انیس و مونس همیشگی اش بود . او همواره آرام و بی آنکه کاری به کار بابا و مشتریانش داشته باشد مشغول کار خود بود . خوب به یاد دارم در همان سن و سال نوجوانی و ایامی که به سالهای دور بر میگردد معمای دستگیری از این فرزند حاجی که از او به نحوی مطلوب تکریم میکرد برایم سوالات متفاوتی را در ذهنم جای داده بود .
بابا که کارش تمام میشد باید با همراه همیشگی اش از محله آراندشت سمت محله توی ده بیدگل با پای پیاده راهی میشدند . در یک دست حاجی عصا ودر دست دیگر او حتما سفارشی که از قبل بنده خدایی به وی سپرده بود دیده میشد و باید به دست صاحبش رسانده شود. شده بود از بابا بپرسم : آخه حاجی با این مسیر با پای پیاده و تازه بودن آقازاده کنار دستت زحمت این جابجایی جنس چرا !؟
پاسخ بابا قابل تٱمل بود و اینکه من شرمنده این همه سخاوت ، مردم داری و نجابت پیشگی ...
صحنه راه رفتن بابا و پر کت تن او در دست حسن نمایشگر حس و حال پدر و فرزندی را در قاب مهربانی به روشنایی آفتاب ارزانی میداشت .
بیش از این بغض اجازه ام نمیدهد از این صحنه مهر افزونی بنویسم که حیف ؛
ولی بشنوید از ادامه ماجرا :
شاید حد فاصل مغازه حاجی به شعبه نفت فروشی شریف طی نشده بود که موتور سواران متعدد ، یا وسائل نقلیه دیگر جلوی پای حاجی بابا ترمز کرده و با خواهش ازش میخواستند او و فرزندش را به مقصد برساند .
حاجی همه عمر بدون حتی داشتن یک دوچرخه سواره ای بود که با پای جان بر دلها سوار میشد .
https://eitaa.com/hajy_baba
✍مهندس سعید بوجار
برای مردی از جنس آب و آینه « ۵ »
# حاج_بابا
هرچند از صفات و اخلاق آن شیدایی پیشه بنویسم حق مطلب را ادا نکرده ام و نخواهم توانست به آنچه که حق باباست بپردازم پس از این بحث میگذرم و به نکات دیگری اشاره میکنم که امید مخاطبان عزیز با سیر در احوالات این مرد بی ادعای عاشق اهل بیت (ع) بیشتر آشنا شوید .
روایت است که او نوجوانی بیش نبود لباس از تن خود به در میکند به چوب دستی خود میبندد و با چرخاندن آن و با بانگ نوای « یا حسین ، حسین» زنگار از دل شسته و این آغازین دلباختگی کوی دوست میشود که تا آخرین لحظات از زندگی خود همین نام را به نحواحسن وجانسوز تر از پیش به زبان جاری ساخت.
او که عاشقانه هایش را در بزم دوشنبه شب ها با جمع مادحین وذاکرین اهل بیت «ع» برای خود به یادگار گذاشت و همواره باید از او بعنوان محور انجمن مرکزی کانون مداحان آبادی مان یاد کرد . حاج بابا وقتی در محفل ذاکرین قرار میگرفت شمعی بود که در تاریکی مجلس روشنی بخش حاضرین بود و حالا باید همراهی وهم آوایی او را با مداحی که ذکر میگفت به جان دل بشنوی
حسین ، جانم حسین و فریاد آی جاااانم؛ چنان شوری به بزم میبخشید که قلمم توصیف آن را نمی تواند رقمی کند .
حاج بابا در دنیای پیرامون خود این دورهمی عاشقانه را با هیچ چیز عوض نکرد و تا آخرین روز های زندگی خود همواره بی تاب در برپایی بزم حسینی بود . خوب به یادگار دارم در نوبتی که توفیق حاصل میشد در جمع دوستان بابا حاضر باشم شوریدگی او منحصر به فرد بود اشک های مروارید گونه ای که از صورت او جاری میشد بسان گلاب مهر افزایی بود که....
https://eitaa.com/hajy_baba
✍مهندس سعید بوجار
برای مردی از جنس آب و آینه « ۶ »
#حاج_بابا
اشک ریختن بابا لطفی تماشایی بود. در بزمی که خود تدارک دیده و با مداحی و شعر خوانی ذاکرین شور و حال میگرفت
اصلا این حس وحال را نمیتوانم شرح دهم چرا که حال بابا چنان منقلب بود که در وصف نمیگنجد ، و آنجا که مصرع یا بیتی جان و روح بابا را آتش میزد. .
این آتش زدن، اصطلاح پر تکرار ورد خاص زبان حاجی بود و چنان در بزم ولوله ای بر پا میکرد که دل سنگ آب میشد ،و سوزناک تر آنکه او به اطرافیان اشاره کرده خود دستهایش را بالا میبرد و هم نوا با ذاکر صدایشان بلند و بلند تر میشد «حسین جان،حسین جان»و باز آنچه در این میان جلوه گر بود مشت گره کرده بر سینه کوباندن بابا بود که نمی دانم چگونه باید
خوشا به سعادتش « همین »
از دیگر یادگارهای آن مرد آسمانی تشکیل قرٱت قرآن هفتگی در پنجشنبه شب های عاشقی ست. عاشقانه هایی که او تا پای جان برای تدوام واستمرار این نوع جلسات از خود مایه میگذاشت.
مهم آنکه؛ او زمانی به تشکیل این نوع جلسات ومحافل اقدام کرده بود که در خفقان ستم شاهی و منع از برپایی این گونه مراسم بوده است . او که سینه سپر کرده،روایت است برای زنده نگاه
داشتن این چراغ محفل آرای اهل بیت کتک هم خورده است .
چه بسا شاگردان خوب،ارزشمند و قرآنی از این جلسات تربیت شده و در دوران خود استادی کار بلد ادامه دهنده راه پر فیض حاج بابا شده بودند.
باز از نوستالژیک های بزم آن پیر مرد روشن ضمیر و دل جوانش بنویسم که از خاطرات شیرین ماندگار به ذهن راقم سطور است
رحل بزرگ و قرآنی بزرگتر که روی آن عینک ذره بینی حاجی به چشم ..
https://eitaa.com/hajy_baba
بر دوش خود بردند دیشب نوکری را
تا آسمان ها قدسیان پیغمبری را
آسوده شد دلخسته ای از رنج ایام
از دست داد اسلام یار دیگری را
او بود مردی پاکباز و انقلابی
اهل عمل در روزگار ناامیدی
پیوسته در راه خدا از خود گذشته
آماده هر جا حرفی از حق می شنیدی
پا در رکاب از روزگار ظلم شاهی
چون کوه دل آشفته در ظاهر چه آرام
بابای چندین نسل مداح و سخنور
عارف به حق اما میان خلق گمنام
تاریک شد بی او حسینیه ی توده
از محفل عشاق رونق رفت دیگر
در حلقه ذکر و دعا جایش چه خالی است
دستش گرفته بی گمان امروز مادر
یک دم با چشم دل در هیئت ما
گویا نشسته آن طرف تر حاج بابا
چشمی پر اشک و چشم دیگر خون و دلتنگ
داغ پسر هم دید آخر حاج بابا
او بود لطف خاص حق در بیدگل آه
کز دوری اش آفاق شد یکباره تاریک
در عشق مولا و غم ارباب شد پیر
بر این حیات پاک باید گفت تبریک
رسم تو بود ای مردِ حق شکر و قناعت
چون پادشاهان تکیه بر تخت توکل
آموختیم از تو ره دلدادگی را
اخلاص و ایمان و وفا، صبر و تحمل
در روزگار سختی و دنیای صد رنگ
کردی چه ساده ترک ما را حاج بابا
جایت اگر خالی است باشد نزد ارباب
والا مقامت روز عقبی حاج بابا
۱۴۰۱/۱۲/۲۳
«عباس ایمانیان بیدگلی»
https://eitaa.com/hajy_baba
هدایت شده از حمید رضا شاهمیرزایی
در احوالات واصف بیدگلی
در ابتدای دیوان واصف بیدگلی از زبان حاج لطف الله مصنوعی مشهور به بابا لطفی می خوانیم :
...3- واصف در حال احتضار بود و نمی توانست حرکتی بکند . من بودم و آقای محمد کریمشاهی ، پدرحاجی عباس کریمشاهی. یک دفعه دیدیم تکانی به خودش داد و شروع کرد به بلند شدن . آقا محمد او را نگه داشت ، واصف به تندی به او گفت مگر نمی بینی آقا آمده! بلند شد ایستاد و شروع کرد به سلام کردن ، پس از آن میرزا فرج الله خوابید و اندکی بعد به رحمت خدا رفت .
محکم تر شدن اعتقادات و بیشتر شدن یقینم حاصل کراماتی بود که از او دیدم.
4- چاشت روز شنبه از دنیا رفت و بعداز ظهر همان روز هم تشییع شد با اینکه زمستان بود و روز شنبه ، نمی دانم چطور شد که شهر تکانی خورد و مردم شهر کارشان را تعطیل کردند و از همه ی طبقات به صورت یکپارچه در مراسم تشییع شرکت کردند.
دو تا تشییع جنازه در شهرستان به خاطر دارم که سابقه نداشت ، یکی تشییع جنازه ی مرحوم واصف بود و دیگری تشییع پیکر روحانی شهید دلا لزاده ، هنگام تشییع جنازه همراه با ذکر لا الله الا الله حاج آقا احمد احمدی این ذکر را گرفته بودند که :
( ای اهل تقوا و ولا*** امروز شد روز عزا *** یا واصفا ، وااسفا )
5 – در مراسم ختم واصف آمیر سد علی ( یثربی بزرگ ) همراه با جناب فخر شرکت کردند ، فخر یکی از سادات و وعاظ مشهور آن روز بود.
مراسم را در مسجد جمعه گرفتیم و مرحوم فخر رفتند منبر ، روز پنجشنبه قرار بود در امامزاده هادی (ع) مراسم هفت واصف برگزار شود ، قوری و سماور ، فرش و امکانات دیگر را از منزل بردیم . فرش ها را با مال بردیم ، در همین حین دیدیم که یک اتو بوس از قم آمد و مسافرینش را پیاده کرد .
یکی از آنها پرسید : ( واصف کیست ؟)
گفتیم واصف فوت کرده .
پرسید ند ( کی هست ؟)
گفتیم جلسه ی هفتش را گرفته ایم ، وقتی از احوالاتشون پرسیدیم یکی از آنها گفت که : ( ما اهل یزدهستیم مقیم قم ، شب شنبه خواب رفتم ، خواب دیدم حرم حضرت معصومه (ع) مملو از جمعیته ، مخصوصا اکثراین مردم از زمره ی ساداتند از یکی از سادات سوال کردم که چه واقعه ای اتفاق افتاده ؟ جواب داد که ما آمده ایم تشییع جنازه ، واصف بیدگلی فوت شده ، ما از طرف جدمان رسول الله (ص) آمده ایم برای تشییع جنازه واصف !) حالا هم هر کس واقعا مشکلی داشته باشه و برود سر مزارش بی نتیجه نیست.
حسین بیدگلی👇👇
@bidgoly