#رانندگی_مقام_معظم_رهبری!!!!
محافظ آقا (مقام معظم رهبری) تعریف میکرد؛ میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید...
توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره بگذارید کمی هم من رانندگی کنم.
من هم از ماشین پیاده شدم و حضرت آقا پشت ماشین نشستند و شروع به رانندگی کردند.
میگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود و تا آقا رو دید هل شد.😲
📞 زنگ زد مرکزشون گفت: قربان یه شخصیت مهم اومده اینجا ...
مرکز گفتن کیه ؟ !!
😮 گفت نمیدونم ولی هر کی هست خییلی مهممممممه چون خود حضرت آقا رانندشه 😳
✅ این لطیفه رو حضرت آقا در جمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفهای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود.
📖 برگرفته از خاطرات مقام معظم رهبرى
#طنز های بیشتر 🔻
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
حیف نون به زنش پیامک میزنه «گل سرخم سفره ی ناهار را آماده کن ربع ساعت دیگه میرسم خونه»
وقتی میاد خونه میبینه زنش غذاها و مخلّفات و .... را روی میز چیده و قشنگترین لباس را پوشیده و آرایش و . . .
حیف نون میپرسه خبری هست ؟
زنه میگه: عزیزم امروز برای اولین بار من رو گلِ سرخ خطاب کردی
حیف نون با خونسردی میگه: برو بابا منظورم فلکهٔ گلسرخ بود😂😂😂
#طنز
@hal_khosh
داشتم از یه جایی رد می شدم یکی با اصرار فراوان گفت : بیا برات فال قهوه فرانسه بگیرم،
من هم از روی ناچاری گفتم باشه،
گفت ببین اینو، نشونه اینه که پدربزرگت میمیره،
گفتم : اونکه چندهفته پیش فوت کرد،
گفت بالاخره فرانسه یکم اختلاف زمانی داره با ما #طنز
@hal_khosh
کانال #داستان و #طنز حال خوش
#داستان_دنباله_دار #جزیره_خوشبختی (قسمت سوم) یکی از مسافران با صدای بلند فریاد زد: نکند ناخدا در ای
#داستان_دنباله_دار
#جزیره_خوشبختی (قسمت چهارم)
صالح با اضطراب خود را به ناخدا مختار رساند و با صدای بلندی گفت:
ناخدا! ما خیلی از مقصد دور شده ایم، باید کاری انجام دهیم.
- چاره ای نیست صالح! کاری از دست ما بر نمی آید.
ولی ناخدا، اگر زیاد از جزیره فاصله بگیریم، از تشنگی و گرسنگی تلف خواهیم شد.
- توکل به خدا داشته باش صالح! برو به بقیه بگو که در مصرف آذوقه و آب صرفه جویی کنند.
- ناخدا، به نظر شما این طوفان تا کی ادامه دارد؟
چیزی معلوم نیست صالح، آخرین باری که با چنین طوفانی برخورد کردم، حدوداً سه روز طول کشید و فرسخ ها از مسیر اصلی فاصله گرفته بودیم و روزها طول کشید تا به مقصدمان برگشتیم.
- ولی ناخدا ما حتی آذوقه یک روز را هم نداریم.
در یک لحظه موجی سهمگین به پهلوی کشتی برخورد کرد و صالح نتوانست خود را کنترل کند و به طرف عقب پرتاب شد. ناخدا فوراً سکان کشتی را رها کرد و به کمک صالح شتافت.
- چه شده صالح! آسیبی که ندیدی؟!
- حالم خوب است ناخدا! سکان، سکان را رها نکنید.
ناخدا در حالی که به سمت سکان بر می گشت به صالح گفت:
سعی کن جای امنی پیدا کنی و محکم به آن بچسبی. ممکن است امواج شدیدتری با کشتی برخورد کند.
در آن سوی کشتی، مراد پنجه بر طناب کوله بارش که به تیرک عمودی کشتی بسته شده بود انداخته و برای در امان ماندن از جریان باد دراز کشیده بود.
کم کم هوا رو به تاریکی گذاشت و آخرین مانده های آذوقه با ولع تمام بلعیده شد. در نیمه های شب از شدّت طوفان اندکی کاسته شد، ولی هنوز کشتی اسیر بادی بود که از دیشب می وزید و آن ها را از مقصد خود دور می کرد.
چون خیال مسافران از جانب طوفان اندکی آرام گرفت از خستگی و گرسنگی به خواب عمیقی فرو رفتند. حتی ناخدا نیز کشتی را به امان خدا رها کرد و در پای سکان بدون این که نیرویی در وجودش باقی مانده باشد، دراز کشید.
کشتی افسار گسیخته بی ناخدا با سرعت تمام به پیش می تاخت و در نیمه های ظهر با فروکش کردن وزش باد، آرام آرام در جزیره ای ناشناس پهلو گرفت.
آفتاب مستقیم بر پیکر مسافران می تابید و پوست برهنه گردن و صورت آن ها را می سوزاند. از سوزش گرما بعض از مسافران چشمان بی رمق خود را گشودند. در این میان صدای دلنوازی به گوش مسافران نیمه جان کشتی رسید. صدایی که از گلوی خشکیده ملوان جوانی به نام صالح بیرون می آمد:
نجات پیدا کردیم. ما نجات پیدا کردیم. خشکی، آنجا را نگاه کنید و با دست اشاره به جزیره ای کرد که در مقابل چشمانشان خودنمایی می کرد.
صدای دلنشین صالح بهترین هدیه ای بود که خداوند به آن ها بخشیده بود. کلماتی که به جان مرده آن ها نیرو می داد.
همه مسافران با خوشحالی در حالی که جسم نیمه جان خود را روی زمین می کشیدند به سوی جزیره حرکت کردند جز مراد که در کنار دماغه کشتی چشمان بی رمق خود را نا باورانه به آن جزیره سرسبز و رؤیایی دوخته بود و با زمزمه ای با خود می گفت:
آه، این همان سرزمینی است که در خواب دیده بودم. سرزمینی که از همه جا شبیه تر به بهشت است.
برای اولین بار بود که چنین جزیره ای را با چشم می دیدند. جزیره ای سرسبز، پوشیده از درختان انبوه با نهرهای فراوان که در آن انواع میوه ها به چشم می آمد.
کشتی لنگر انداخت و افراد با جمع کردن باقیمانده رمقشان از کشتی پیاده شدند.
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
@hal_khosh
✅
✅#نزدیکترین افراد به پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم
🌸رسول خدا صلی الله علیه و آله :
اَقْرَبُکُمْ غَدا مِنّی فِی الْمَوْقِفِ اَصْدَقُکُمْ لِلْحَدیثِ وَ اَدّاکُمْ لِلاَْمانَةِ وَاَوفاکُمْ بِالْعَهْدِ وَ اَحْسَنُکُمْ خُلْقا وَ اَقْرَبُکُمْ مِنَ النّاسِ؛
💠نزدیک ترین شما به من در قیامت:
▫️راستگوترین،
▫️امانتدارترین،
▫️وفادارترین به عهد وپیمان،
▫️خوش اخلاق ترین
▫️و نزدیک ترین شما به مردم است.
📖امالی طوسی، ص 229
#حدیث
@hal_khosh
✍️#پندیات
✅منبع فیض
🍃صافیدلی که در ره صدق و صفا رود
پیوسته سوی منبع فیض خدا رود
🍃دلداده ایکه طالب دیدار یار گشت
بایست با یقین همه سر تا به پا رود
🍃لطف خدای فلک نجاتست در محیط
سرگشته آنکسی که پی ناخدا رود
🍃آنرا که هست در صدف دل دُر صفا
باشد بعید در طلب کیمیا رود
🍃آید هزار گونه سعادت به پیشباز
آنرا که ذکر خیر کسان در قفا رود
🍃پای طلب ز کوی محبّت نمی کشم
در راه عشق او به سرم گر جفا رود
🍃کانون مهر خانه امّید «اشتریست»
آخر ز پیشگاه محبّت کجا رود
@hal_khosh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😁ماساژ فقط بزغاله ای #طنز
@hal_khosh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حل مشکل به این سادگی
#طنز
@hal_khosh
ﺩﯾروز ﺭﻓﺘﻢ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﭘﻮﻝ ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﺩﮐﻤﻪ ﯼ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺯﺩﻡ ﻋﮑﺲ ﯾﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ!!!
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎﻧﮏ ﻣﯿﮕﻢ :
ﺁﺧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻭﺿﻌﯿﻪ!!! ﻋﮑﺲ ﻗﺒﺮ ﻣﯿﺎﺩ ﺭﻭ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ😐
ﻣﯿﮕﻪ: ﻣﻨﻈﻮﺭ عابر بانک اینه وقتی پول توحسابت نیست از سرقبرت بیارم!
عابربانکا چه فهمیده شدن...
#طنز
@hal_khosh
شبها وقتی سر سفره شام نشستی
دستهای خاليت رو با خلوص و بی آلايش بالا ببر و چند دقيقهای نگه دار تا بقيه هم بتونن يه چيزي بخورن تو این گرونیا
#طنز
@hal_khosh
یه بارم رفتم مصاحبه کاری رئیس شرکت پرسید : زبانت چطوره؟
گفتم : خوبه, دیشب موقع شام گازش گرفتم یه کم درد میکنه
گفت : حقوق دو ماه رو بهت میدم فقط دیگه این طرفا پیدات نشه #طنز
@hal_khosh
يارو پاش لنگ بوده با کشتي ميره سفر
وقتي برميگرده رفيقش ميگه خب سفر خوش گذشت
ميگه نه بابا همش استرس داشتم
هي مي گفتن لنگرو بندازين تو آب
#طنز
@hal_khosh