🟢#داستان_حجاب
امروز رفته بودیم بازار یه پیرمرده به خانمش گفت می خوای برات روسری بخرم؟
پیرزنه که آرایش تندی داشت و وضع حجاب درستی هم نداشت گفت: روسری برای چی؟ تا چند ماه دیگه کلا حجاب جمع میشه!!
یه خانم چادری بهش گفت؛ مادر جان شما خودتو تا چند ماه دیگه به زحمت ننداز! عجوزه ها حجاب براشون واجب نیست😄
هیچی دیگه فکر کنم پیر زنه الان رفته پیش یه دکتر روانشناس اعتماد به نفسشو آتل ببنده😉
#طنز
@hal_khosh
🟢#داستان_حجاب
⚡️داستان آموزنده 🌱حجاب🧕
💭 دخترے یڪ تبلت خریده بود.
پدرشوقتے تبلت را دید پرسید:
وقتی آنرا خریدے اولین کارے که کردے چے بود؟
دختر گفت: روے صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یڪ کاور هم براے جلدش خریدم.
💭پدر: کسے مجبورت کرد اینکار را بکنے⁉️
دختر: نه‼️
پدر: به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد⁉️
دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم.
💭پدر: چون تبلت زشت و بے ارزشے بود اینکار را کردی⁉️
دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه اے بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم.
پدر: کاور که کشیدے زشت شد⁉️
دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولے اگه زشت هم میشد، به حفاظتے که از تبلتم میکنه مے ارزه.
💭پدر نگاه با محبتے به چهره دخترش انداخت، و فقط گفت:
"حجاب"یعنے همین"
🌱گاهے یڪ تلنگر کافے هست
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
🆔 @montazerane_zohour
🟢🟢#داستان_حجاب
🔸سفارش یک شهید در مورد حجاب
یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس میگوید:
یادم می ¬آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفت؛ بهطوریکه از بیمارستانهای صحرایی هم مجروحان بسیاری را به بیمارستان ما منتقل می¬ کردند.
اوضاع مجروحان بهشدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکی از مجروحان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ¬هایش پارهپاره شده بود و با اینکه سعی کرده بودند زخم¬هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت.
مجروحان را یکییکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر میماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.
وقتی که دکترِ اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت: «او را به اتاق عمل ببرید و برای جراحی آماده¬اش کنید.»
من آن زمان، چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت¬تر بتوانم مجروح را جابهجا کنم.
همان موقع که داشتم از کنار او رد می¬شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروحی که چند دقیقه¬ای بود به هوش آمده بود، بهسختی گوشه چادرم را گرفت و بریدهبریده و سخت گفت: «من دارم میروم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می¬رویم.»
این را گفت و درحالیکه چادرم در مشتش بود، شهید شد.
از آن به بعد، در بدترین و سخت¬ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.
✍️پایگاه اینترنتی منبرک
#خواندنی
🔵 کانال #داستان و #طنز حال خوش👇
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
🟢#داستان_حجاب
♦️حادثه دلخراش کشف حجاب اجباری یک زن روستایی
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن که دوران نوجوانی را در زادگاهش، روستای «کبوده» گذرانده است، در ضمن خاطرات خود، حادثه دلخراش کشف حجاب یک زن روستایی را اینگونه نقل می¬کند:
هرگاه امنیه (مأمور انتظامی دولتی) وارد دِه میشد، [زنها] میبایست مراقب باشند که از خانه بیرون نیایند.
با بودن امنیه، حتی زنهای رعیتی هم از تعرض مصون نمیماندند؛ زیرا چارقد نیز جزو مصادیق حجاب محسوب میشد [و باشدت با آن برخورد میگردید].
صحنهای را که روزی خود ناظر بودم، برای نمونه بازگو میکنم.
زنی که از مزرعه مجاور به طور گذرا به کبوده آمده بود، از کوچه میگذشت و مانند همه زنهای روستایی چادر و چارقد به سر داشت.
آن زن، توی کوچه با امنیهای که از راه رسیده بود، روبهرو شد و امنیه او را دنبال نمود و چارقد و چادر از سرش کشید.
نزدیک به خانه کدخدای دِه بودند و امنیه به خانه او میرفت.
زن شروع کرد به گریهکردن و سرش را با سفرهای که در دست داشت پوشاند.
امنیه اصرار داشت که او را جریمه کند؛ به مبلغی که پرداختش فوق طاقت او بود.
آن زن، چون از کشاورزان ما بود و او را میشناختم، خواستم کمکی به او بکنم. بنابراین، او را بردم به منزل کدخدا و از وی خواستم که وساطت بکند و قضیه راخاتمه دهد.
کدخدا با امنیه وارد مذاکره شد و او پذیرفت که این دفعه از او در گذرد؛ منتها به شرط آنکه زن چون خواست از خانه کدخدا بیرون رود، با سرِ برهنه از جلوی اتاق که امنیه در آن حضور داشت، بگذرد. چارهای نبود، جز قبول.
در آن لحظه، جز من و کدخدا و امنیه کسی توی اتاق نبود و پنجره باز بود.
زن، بیچارقد و بیچادر آمد و باسرعت گذشت.
رویش را به جانب دیگر برگردانده بود.
موهای ژولیدهاش روی شانهاش ریخته بود. از جایی که در برابر چشم ما قرار گرفت، تا جایی که از نظر گم شد، بیش از چند قدم نبود؛ ولی همین چند قدم، گویی روی تیغه کارد راه میرفت.
اینکه میگویند: «میخواست زمین دهان باز کند و او را فرو برد»، در حقّ او صدق میکرد.
📕خاطرات دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، ج 1، ص 205 و 206.
#خواندنی تلخ
🔵 کانال #داستان و #طنز حال خوش👇
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
🟢#داستان_حجاب
👈پایداری برای حفظ حجاب
حجت الاسلام مرتضی آقاتهرانی میگوید:
وقتی در مؤسسه اسلامی نیویورک مشغول فعالیت بودم، روزی دختر جوانی آمد که میخواست مسلمان شود.
گفتم: برای پذیرش اسلام، ابتدا باید خوب تحقیق کنید و بعد اگر به این نتیجه رسیدید که دین اسلام دین حق است، میتوانید مسلمان شوید.
او رفت و شروع به مطالعه کرد. در این بین، چندین بار دیگر به من مراجعه کرد و در نهایت، با ناراحتی گفت: «اگر مرا مسلمان نکنید، من میروم و در وسط سالن فریاد میزنم و میگویم: من مسلمانم!»
گفتم: حالا که در پذیرفتن اسلام مصمم شدهاید، بیایید تا در طی مراسمی تشرف شما انجام شود.
روز بعد، در بین مراسم گفتم: این خانم میخواهد امروز به دین مبین اسلام مشرف شود.
یکی از حضار گفت: «لابد این دختر عاشق یک پسر مسلمان شده و چون دین ما اجازه ازدواج او را نمیدهد، میخواهد به صورت صوری مسلمان شود.»
گفتم: از صراحت لهجه شما متشکرم؛ ولی اینطورکه شما گفتید، نیست؛ زیرا او در مورد حقانیت اسلام مطالعه گستردهای داشته است و به عنوان مثال، در عقاید اسلامی چیزی به نام «بداء» هست که میدانم هیچکدام از شما چیزی از آن نمیدانید؛ ولی این دخترخانم میداند. بههرحال، او در آن مراسم، مشرف به اسلام شد.
خانواده وی، مسیحی بودند و با دیدن حجاب او، شروع به آزار و اذیتش کردند.
این آزار واذیت روزبهروز بیشتر میشد؛ بهحدیکه مجبور شدم با آیتالله مظاهری تماس گرفته، جریان را با ایشان در میان گذارم.
ایشان فرمود: «آیا احتمال خطر جانی وجود دارد؟»
گفتم: بیخطر هم نیست.
فرمود: «پس، شما به ایشان بگویید روسری خود را بردارد.
ماجرا را به آن خانم ابلاغ کردم و گفتم: میتوانید روسری خود را بردارید.
او پرسید: «آیا این حکم اوّلیه است یا حکم ثانویه و به جهت تقیه صادر شده است؟»
گفتم: نه؛ حکم ثانویه است و به دلیل تقیه صادر شده است.
گفت: «اگر روسری خود را برندارم و برای حفظ حجابم کشته شوم، آیا من شهید محسوب میشوم؟»
گفتم: بله.
گفت: «والله، روسری خود را برنمیدارم؛ هرچند در راه حفظ حجابم جانم را از دست بدهم!»
البته بعد از این ماجرا، خانواده او نیز با مشاهده رفتار بسیار مؤدبانه دخترشان، از این خواسته صرفنظر کردند.
پایگاه مؤسسه فرهنگی و اطلاعرسانی تبیان
#خواندنی
🔵 کانال #داستان و #طنز حال خوش👇
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
🟢#داستان_حجاب
🔸دگرگونی دختر جوان
در خانواده خیلی معمولی بزرگ شدم؛ یعنی نگاهم به اعتقادات و دین و دستورات خدا، مثل بقیه آداب و رسوم بود؛
نماز میخواندم،
روزه میگرفتم،
هر نوع موسیقی را هم گوش میکردم،
مجلس عروسی و مجالس گناهآلود هم میرفتم،
جاهای زیارتی باچادر بودم و در بقیه مواقع، حجاب را کنار میگذاشتم.
سال دوم دانشگاه بودم. خالهام یک مؤسسه فرهنگی ـ قرآنی تأسیس کرده بود. شهریورماه همان سال با من تماس گرفت و گفت: «میتونی یک ماه بیایی کمک ما؟
البته باید با چادر بیایی؛
چون از شرایط ورودی اینجاست.»
هنوز هم نمیدانم چرا آن روز به خواسته خالهام، آن هم با شرط پوشیدن چادر، جواب مثبت دادم.
به عنوان دفتردار وارد مؤسسه شدم و وقتی یک ماه تمام شد و دانشگاه شروع شد، احساس کردم دوست دارم در مؤسسه کار کنم و گفتم میمانم.
از دانشگاه مستقیم به مؤسسه میآمدم. چادرم را که داخل کیف بود، نزدیک مؤسسه سرم میکردم.
سه سال در مؤسسه مشغول بودم.
در طول این مدت، با توجه به اینکه میخواستم در همه چیز عالی و برتر باشم.
با خودم فکر کردم، من که نماز میخوانم، آن را به بهترین شکل و در اوّل وقت بخوانم،
کمتر دروغ بگویم
و کمتر غیبت کنم.
دیگر مانند گذشته، از رفتن به مجالس عروسی چندان لذتی نمیبردم
البته همچنان بد بودن بدحجابیام را قبول نداشتم.
سال آخر تحصیلم برای ارائه رزومه و صحبتکردن برای شروع کار در یک شرکت بینالمللی که صادرکننده یک محصول ویژه و تنهاکارخانه بزرگ از نوع خودش در ایران بود، به تهران رفتم و قرار بر این شد که بعد از تعطیلات عید، برای کارهای نهایی به آنجا مراجعه کنم.
برنامهام این بود که پنج سال در شرکت فعالیت کنم، تا زبانم قوی شود و بعد برای ادامه تحصیل، به خارج بروم.
اوایل اسفندماه یک شب هرچقدر سعی کردم، بخوابم نتوانستم.
علاوه بر بیخوابی، حال عجیبی داشتم.
یک بغض بیعلت توی گلویم بود.
به ذهنم رسید بلند شوم، وضو بگیرم و نماز بخوانم. ساعت حدود 5/2 نیمهشب بود.
وقتی سر سجاده قرار گرفتم، بیعلت شروع به گریه کردم.
در آن لحظات، انگار فاصلهام با خدا خیلی کم شده بود.
تنها مسئله، گفتوگوی من و خدا در آن لحظه حجابم بود؛
چون در آن زمان و در آن موقعیت، حس کردم حجاب، تنها چیزی بود که خلاف دستور دین ترک میکردم.
احساسم این بود که خدا دارد حجت را بر من تمام میکند.
با خودم میگفتم: «تا کی میخواهی ادامه بدهی، هنوز نمیخواهی باحجاب بشوی؟» من فقط اشک میریختم.
صبح که از خواب بیدار شدم، احساس کردم دیگر نمیتوانم بدون حجاب از خانه بیرون بروم.
به همین جهت، با چادر به مؤسسه رفتم و عصر که میخواستم برگردم، با چادر برگشتم.
چند روز بعد، اعلام کردم که من از تعطیلات عید با چهره متفاوتی بیرون میآیم.
اوایل فکر میکردم که اتفاق خاصی نیفتاده و فقط چادر سرم آمده است؛
فکر میکردم هنوز میتوانم همان آدم سابق باشم،
هر مجلسی بروم
و هر حرفی بزنم؛
اما دیدم نه اینجوری نیست؛ تغییر ظاهرم، فقط گوشه ای از تحول عظیم درونم بود؛
آنقدر عظیم که تمام جزئیات زندگی تا بزرگترین اهداف مرا تحت تأثیر قرار داد.
حالا هدفهای بلندتری دارم و افقهای بزرگتری را می دیدم.
اهداف قبلی برایم بزرگیاش را از دست داده، اولویتهایم تغییر کرده بود؛
مثلاً آن شغل را کنار گذاشتم. اصلاً روی تمام برنامههایی که چیده بودم، یک خط کشیدم و از اوّل برنامه ریختم. البته یک سفر راهیان نور نیز رفتم که بسیار برایم مؤثر بود.
وبگاه باشگاه خبرنگاران جوان
#خواندنی
🔵 کانال #داستان و #طنز حال خوش👇
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
🟢#داستان_حجاب
📛عاقبت شوخی با نامحرم
🔸یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید.
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم؟ و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ،
ایشان فرمود: همان قسمت قبر را که می دانید مدارک در آنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت.
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ،
آقا از او پرسیدند: آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ؟
او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد.
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم.
از او پرسیدم : آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟
گفت : من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد
♦️زیرا او در ارتباط با نامحرم بی پروا بود
♦️و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت
♦️و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد،
♦️با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید
و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود..
#حال_خوش
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
🟢#داستان_حجاب
🔸سرآغاز یک تحول
وقتی وارد دانشگاه شدم، از چادر متنفر بودم و خیلی تعجب میکردم از اینکه بعضی دخترهای چادری، درسخوان و باهوش بودند و شلخته، بدتیپ و بینظم نبودند. لباس های مد روز میپوشیدند، ادکلن می زدند، . . . و فکرشان بهروز بود و عاشق میشدند؛ البته با رعایت موازین شرعی.
آنها هم از من که مانتویی بودم، تصوراتی داشتند؛ مثلاً هماتاقی سال اوّلم همیشه به من می گفت: «اوّلین روز دانشگاه که دیدم نماز میخواندی، خیلی تعجب کردم.»
تا سال سوم دانشگاه، مانتویی و خوشتیپ بودم؛ آرایش می کردم و کمی موی خود را بیرون میگذاشتم.
در این سه سال، تصوراتم در خصوص چادر و چادری ها مقداری عوض شده بود و بهترین دوستانم چادری بودند؛ ولی باز هم حاضر نبودم چادری شوم؛ چون تصور می کردم به هنگام ازدواج، مرد رؤیاهایم مرا با چادر نمیپسندد.
معیارهای مرد رؤیاهایم این بود: روشنفکر، با درک و فهم زیاد، عاشق، تحصیلکرده و متین و آرام باشد.
همچنین، پدر و مادر و خانواده ام به او افتخار کنند و تیپ و ظاهرش هم عالی باشد؛
البته باایمان باشد و نماز و روزه و واجباتش ترک نشود و چشم پاک، خانواده دوست و اهل کار و تلاش نیز باشد و مرا از کار و درس و پیشرفت باز ندارد.
دست بر قضا، با فردی آشنا شدم که دیدگاه، افکار و عقاید و تمام سرنوشت مرا تغییر داد.
یک فرد سنّتی که از همان روز اوّل، هدفش ازدواج بود.
من با تمام وجود عاشق او شدم؛ عاشق عقاید و رفتارش، دیدش به خدا، عشق، زن و دوری از گناهان.
روزهای نخست سعی میکردم افکارش را تغییر دهم؛ اما مؤثر واقع نشد. از جهت دیگر، همه معیارهای من را داشت.
خانواده ام به او علاقه مند شده بودند و به او افتخار می کردند.
اوایل برای رضایت او و عشقش و شرطش برای پوشیدن چادر، چادر پوشیدم؛ ولی خدا این طور نمی خواست و گویا می پسندید من واقعاً متحول شوم.
رسیدن ما به هم، به موانعی برخورد کرد و یک سال طول کشید.
ابتدا از خدا دلخور شده بودم و آه و ناله می کردم. بعد نذر کردم که اگر به او برسم، چادری شوم.
کم¬کم برای رسیدن به او، دعا و راز و نیاز را در هر روز ادامه دادم.
هر روز با این دعاها، به خدا نزدیک تر می شدم و خود را تغییر می دادم.
اوایل شاید نقش بود و یا برای او بود؛ اما دعاهای هر روزه، نمازهای اوّل وقت در مسجد، حجاب کامل و چادر، در قلب و ذهنم رسوخ کرد.
دیگر به جایی رسیده بودم که می گفتم خدایا! هرچه صلاح توست؛ ولی حتی اگر صلاحت نرسیدن ما به هم باشد، من هیچوقت چادر را زمین نخواهم گذاشت؛ چون دیگر خودم میخواهم آن را بپوشم؛ پوششی که با آن، احساس امنیت و بزرگی میکنم.
این خواست خدا بود که یک سال وقفه در ازدواجمان بیفتد تا من خودسازی کنم و به این مرحله از یقین برسم. خدا را سپاس می گویم و با تمام وجودم احساس خوشبختی می کنم
📕نراقی عراقی، چی شد چادری شدم؟، ص 218.
#خواندنی
🔵 کانال #داستان و #طنز حال خوش👇
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
🟢#داستان_حجاب
💠مسيحى كه مسلمان شد
يكى از علماء اسلام مى نويسد: روزى يك زن مسيحى با شوهرش پيش من آمد و گفت: من از اسلام مسائلى را فهميده ام و از دستورات و قوانين آن كه مترقى است در شگفت و حيرتم و به آن علاقه مندم، ولى بخاطر يكى از دستورات آن، من هنوز به اسلام گرايش پيدا نكرده ام، و درباره آن با شوهرم و عدّه اى از مسلمانان بحث و گفتگو نموده ام كه متاسفانه پاسخ قانع كننده اى نشنيده ام، اگر شما بتوانيد مرا قانع كنيد من به دين اسلام مشرف شده و مسلمان خواهم شد.
من گفتم: آن دستور كدام است!
زن مسيحى گفت: دستور حجاب است. چرا اسلام حجاب را براى زن لازم دانسته و چرا به او اجازه نمى دهد كه مثل مرد بدون حجاب از خانه بيرون بيايد؟
سپس بنا كرد به ايراد و انتقاد كردن، كه حجاب مانع رشد و ترقى زنان، و سبب عقب ماندگى در جامعه است.
من پس از شنيدن ايرادها و انتقادهاى آن زن، چنين پاسخ دادم:
آيا شما تا بحال به بازار جواهر فروشى رفته ايد؟
گفت: آرى،
گفتم: چرا جواهر فروشان، طلا و سائر جواهرات گرانبهاى خود را در ويترين شيشه اى قرار داده و درب آنرا قفل ميكنند؟
گفت: بخاطر اينكه دست دزدان و خيانتكاران و سارقان به آنها نرسد.
در اينجا آن عالم دينى رو كرد به زن مسيحى و اظهار داشت فلسفه حجاب نزد ما مسلمانها همين است كه:
زن گُلى خوشبو است...
زن گوهر و ياقوت گرانبهاست
و چون جنس لطيف زن هم مانند طلا و جواهرات است، و بايد از دست خيانتكاران و دزدان عِفت و ناموس محافظت كرد، و از چشم تبهكاران و اهل فساد حفظ نمود،
زيرا زن همانند مرواريد است كه در صندوقچه صدف بايد پنهان گردد تا طعمه آنان نشود
و تنها ساتر و نگهدارنده زن حجاب است
و حجاب براى زنان مانند محفظه اى بر جواهرات است
و اگر زنان نيز در پوشش نباشند. هميشه در معرض خطرات و تجاوزات قرار مى گيرند
و به خاطر نشان دادن زيبائى ها پيوسته مورد آزار و تعدى مفسدين مىشوند.
آرى دخترم... دستور حجاب در اسلام باين جهت است كه زن از دست خيانتكاران در امان باشد. زيرا بدنش پوشيده و زينتهايش مستور است و مردم از او چيزى نمى بينند و در او طمع نمى كنند و از او دورى مى جويند و نظرشان را جلب نمى كند، بلكه از او حساب مى برند و حيا مى كنند، همه اينها به خاطر حجاب است.
پس از شنيدن اين مطلب، آن خانم مسيحى فكرى كرد... و سپس با چهره اى درخشان گفت: من تا بحال اين گونه نشنيده بودم... شما بسيار جالب بيان كردى، و اكنون اسلام را ميپذيرم.
دوشيزه مسيحى در همان جلسه، شهادتين را بر زبان جارى كرد، و اسلام را پذيرفت.
از اين گفتگو روشن مى شود كه اغلب بانوانيكه بى حجاب هستند از فلفسه حكيمانه حجاب اطلاع ندارند و به آثار پرسودش توجه ندارند و از مفاسد بى حجابى غافلند، تنها بوسيله حجاب، عفت و شخصيت زن حفاظت مىشود، و از خطرات ناشى از بى حجابى در امان ميمانند.
📕خواهرم حجاب سعادت است: 14.
#خواندنی
🔵 کانال #داستان و #طنز حال خوش👇
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
🟢#داستان_حجاب
💠حجاب حضرت زهرا عليها السلام
امام باقر عليه السلام فرمود:
روزى پيغمبر اسلام صلّى الله عليه وآله وسلّم همراه جابر به طرف خانه حضرت زهرا عليها السلام حركت كردند.
وقتى كه كنار در رسيدند، پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم دستش را روى در گذاشت و با صداى بلند فرمود: سلام عليكم.
حضرت فاطمه عليها السلام فرمود: و عليكم السّلام
حضرت رسول صلّى الله عليه وآله وسلّم فرمود: آيا اجازه هست وارد خانه بشويم
حضرت فاطمه عليها السلام فرمود: آرى اى رسول خدا.
حضرت رسول صلّى الله عليه وآله وسلّم فرمود: آيا اجازه هست همراه شخصى كه با من است وارد گردم
حضرت فاطمه عليها السلام فرمود: سر برهنه هستم.
حضرت پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم مهلتی دادند تا حضرت فاطمه عليها السلام خود را پوشانيد.
بار ديگر حضرت پيغمبر براى خود و جابر طلب اجازه كرد،
حضرت فاطمه عليها السلام اجازه داد، آنگاه آن دو وارد خانه شدند.
📚فروع كافى: ج 5، ص 529
داستانهای خواندنی بیشتر در مورد حجاب🔻
http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a9
✍️🟢#داستان_حجاب
#حيا و #پوشيدگى #حضرت_زهرا علیها سلام
امير المؤ منين عليه السلام مى فرمايد: روزى شخص نابينائى اجازه گرفت و به خانه فاطمه عليها السلام آمد و زهرا عليها السلام خود را از او پوشاند.
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله به او فرمود: چرا از اين نابينا حجاب گرفتى در حالى كه او تو را نمى بيند؟
فاطمه عليها السلام در جواب گفت : اگر او مرا نمى بيند من كه او را مى بينم علاوه او بوى نامحرم را كه استشمام مى كند!
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: شهادت مى دهم كه تو پاره تن من هستى .
📚بحارالانوار، ج 43، 91.
#حضرت_زهرا
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه
@hal_khosh
🟢#داستانهایی_از_زندگانی_حضرت_زهرا_علیها_سلام
🔸حجاب از نابينا
امام موسى بن جعفر عليه السلام از پدران بزرگوارش نقل فرموده است :
اميرمؤمنان على عليه السلام فرمود: فرد نابينايى اجازه خواست كه به منزل فاطمه سلام الله عليها وارد شود، آن گرامى خود را از او پوشيده داشت .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: چرا خود را از او پنهان مى سازى ، در حالى كه نابيناست و تو را نمى بيند؟
عرض كرد: اگر او مرا نمى بيند، من او را مى بينم ، و نيز رايحه و عطر را مى بويد و شامه اش سالم است .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: گواهى مى دهم كه تو پاره تن منى (36.
📚 فاطمه زهرا سلام الله عليها از ولادت تا شهادت ، ص 144 و 145.
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه
#داستان_حجاب
🔵کانال حال خوش👇
https://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92