💠#داستان
✅شاگرد #دانا
یکی از علما، شاگردانی زیادی داشت. عده ای از آن ها، مدتی طولانی سمت شاگردی او را داشتند و بیشتر عمر خود را در مکتب او به سر برده بودند.
در میان آنان، جوان کم سن و سالی بود که استاد، بیش از مردان کهنسال به او احترام می گذاشت. این موضوع باعث رنجش کسانی شده بود که از لحاظ مدت تحصیل، بر او برتری داشتند.
روزی شاگردانی نزد استاد رفته و از او به خاطر احترام گذاردنی بیش از حد به جوان، انتقاد کردند.
استاد در جواب آنها گفت: «با اینکه او مدت کمی است به کلاس درس من می آید، اما او چیزی دارد که وی را از شما ممتاز می کند، و من بزودی این موضوع را به شما ثابت می کنم.
چند روز بعد، استاد به شاگردانش دستور داد، مرغی را گرفته و در جایی که هیچکس وجود ندارد، آن را بکشند.
هرکدام از شاگردان، بنا به سلیقه خود، محلی را انتخاب نموده و مرغ ها را کشتند.
روز بعد، همگی با مرغ های سربریده در کلاس حاضر شدند، مگر آن جوان که دیرتر از همه وارد کلاس شد، در حالی که مرغ زنده ای در دست داشت.
با دیدن او شاگردان به خنده افتاده و وی را مسخره کردند.
استاد از او پرسید: «چرا مرغ را در جایی که کسی ناظر نبود، نکشتی؟
شاگرد جوان پاسخ داد: «هرکجا را جستجو کردم، خالی از وجود خدا و توجه و نظارت خداوند ندیدم. بنابراین از به دست آوردن چنین محلی عاجز شدم.
استاد او را تحسین کرد و به دیگران گفت: «این چیزی است که سبب احترام من به این جوان می شود. او معرفتی به خداوند دارد که هیچ کدام از شما ندارید
📚#قلب_سلیم ج 1 ص 259
🆔 @hal_khosh