حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_233 _معلومه که خیلی ذوق دارزد برای اومدن این کوچولو
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_234
_خانوم دکتر صبحونه ونهاروشامش شده یه وقت اونم چقدر اندازه گنجشک پوزخند زدو گفت
_گنجشک بیشتر میخوره تااین فقط گریه میکنه به جاش فقط غصه میخوره وخوخوری
میکنه
توسلی بااخم لب زد
_اره؟؟
چیزی نداشتم بگم حالم خوب نبود پاهام میلرز ی د که امیرصدرا بانگرانی ازجاش پرید و
به طرفم اومد و دستش دورکمرم حلقه کرد و رونزدی ک صندلی کمک کردبشینم
توصورتم بااخم ونگرانی زل زده و بانفسای کشدار لب زد
_هیششششش بغض نکن بغض نکن لامصب این بغضت داره منو میکشه
چندبارکوبید رو سرش که باوحشت نگاهش کردم واشکم فروچکید
_بهت میگم گریه نکن
چنان دادزدکه شونه هام ازترس پرید بالا
_چه خبرتونه اقای نیکزاداینطوری که بدتر سکته ش دادی
امیرصدرا با فک منقبض شده نگاهم کرد وگفت
_این بغضش داره منو روانی میکنه شب وروز نمیخوابه شبا نمیتونه خوب بخوابه تاصبح
بیداره هروقت بیدارمیشم می بینم داره فرت فرت اشک میر یزه همش سردردداره داره
خودشو می کشه دکتر
_خیله خب خیله خب اروم بشینید باارامشم میشه حرف زد
سیبک گلوش بالا پایین شد ومحگم کوبید به خودش
_خسته شدم دکتر ازبس باارامش حرف زدم و اون منو سگم حساب نکرد داره منومیکشه
بااین کاراش صبح تاشب ناارومه داره خودکشی میکنه خودکشیی
_چرااینکارو میکنی
به دکترنگاه کردم که بادیدن سکوتم لب زد
_جناب نیک زادمیشه چندلحظه تنهامون بذار ید
نگران نگاهم کرد
_حالش خوب نیست جون توتنش نمونده ازبس غصه وخودخوری کرده
_نگران نباشید من حواسم بهش هست چندلحظه تنهامون بذار ید بعد باید یه سری
مسائل روبهتون بگم
امیرصدرا بانارضایتی ازاتاق خارج شد دکترازجاش بلندشد وبه طرفم اومد
_چرا اینطوری میکنی باخودت ازوقتی اومدی مطب حس کردم خیلی وزنت پایین اومده
از رنگ روت معلومه چقدر حالت بده چرا؟دلیلش چیه
بابغض لبم روترکردم
_خو..خوبم
پوزخند زد
_عه جدی حالت خوبه ؟به این حال وروزمیگی خوب مثل روزبرام روشنه که ازمای ش
نرفته کم خونی شدید گرفتی اگه بخوای به این کارات ادامه بدی موقع زایمان ازبین میری
#ادامه_دارد
#قسمت_235
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_234 _خانوم دکتر صبحونه ونهاروشامش شده یه وقت اونم چق
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_235
شوکه نگاهش کردم که سرتکون داد
_چیه نکنه دوست داری بهت دروغ بگم نه عزیزم من بهت همه چی رومیگم تابدونی
داری چه بلایی سرخودت میاری اره ازبین میری و ارزوی بغل کردنشون روباخودت
ز یرخروارهاخاک میبری دختر تومگه چندسالته که اینجوری ازپادراومدی هان واسه چی
واسه اینکه قراره ازشوهرت جداشی
بهت زده نگاهش کردم این دکتر تاکجای زندگی منو میدونه
_بسه به جا ی گر یه کردن جواب منو بده خب جداشید فدای سرت مگه تواین بچه
ارونخواستی پس این کاراچیه من چندماه پیش بهت گفتم غصه ممنوع نگفتم این بچه
ها میفهمن حال بدتورو میدونی ممکنه ناقص به دنیا بی ان یا زودبه دنیا بیان اگه
هرکدوم ازاین اتفاقا بیوفته توخودتومیبخشی هان تو مسبب هرکدوم ازا ین اتفاقا یی اگه
این اتفاقا بی وفته عذاب وجدان میکشه تورو پس سرعقل ب یا چندماه فقط چندماه اروم
باش بعدبه دنیااومدن بچه ها هرچقدرمیخوای گریه کن عذاداری کن خودخوری کن ولی
الان نه اسم خودتو مادرگذاشتی توداری بچه هاتو بادستا ی خودت میکشی بس کن
دیگه
اه سوزناکی کشیدم
_دارم دق میکنم
_فقط تونیستی که داری دق میکنی اون مرده بیچاره ازغم تو داره پرپرمیزنه چشماش
ازغصه پرخونه سرو وضعش اشفته س فقط نگاهش به توئه ببینه حالتت چیه تا بیاد به
طرفت بعد تو خودتو ازش دورمی کنی فکرکرد ی باا ینکار همه چی درست میشه نه
عزیزجان بدترمیشه امابهترنمیشه
این مرد میدونم چه ظلم بزرگی بهت کرده میدونم تونخواستی و توروتصاحب کرده اما
هرچی بوده گذشته الان توبارداری ازش بچه های اون توشکمت داره رشد می کنه فقط به
خودت فکرنکن دلت به حال اون بچه هانمیسوزه اوناچه گناهی کردن که بی گناه تقاص
پس بدن
ایناروبهت میگم تابه خودت بیای توروخدا بس کن هیچکس مثل تو روا ین بچه ها
تاثیرنداره تومادرشونی فراموش نکن
سرم روبه زیر انداختم که شونه م روفشرد
_اون مردی که بیرونه خیلی بی تابته یکم به اون فکرکن تو باکارات داری میکشیش داره
دق میکنه هر روز به من زنگ میزنه ازترس اینکه نکنه حالت بدشه همش حالت هات
رومیپرسه چرا غذانم یخوری هان توالان یه نفدنیستی که رگی جونه خودمه دوست دارم
نابودش کنم تو بارداری اونم دوقلو یعنی در واقع سه نفری پس از خرشیطون بیاپایین
خب؟؟؟
_با..باشه
_افرین،جناب نیک زاد
هنوزحرفش کامل نشده بود امیرصدرا بایک تقه به در وارداتاق شد بهش نگاه کردم حق
بادکتر توسلی بودچرا من نفهمیدم ریش دراورده موهاش نامرتب بود یه پیراهن ابی
فیروزه ای تنش بود که استینش روبالا زده بود وشلوارکتون مشکی تنش بود که اتونداشت
لباساش چشماش سرخه سرخ بود از اینهمه پریشونیش لبام لرزید که با نگرانی به طرفم
پاتندکرددستش رو روی شونه ام گذاشت وگفت
_چیشده چرا حالت پریشونه باز بازچرابغض کردی تنت چرامیلرزه
دستمو تودستش گرفت
_چرا دستت سرده فشارت پایینه
خانوم توسلی
_بله
_بیزحمت فشارش روبگیر ید
#ادامه_دارد
#قسمت_236
@halekhoobe_to 📚