eitaa logo
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
1.8هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
35 فایل
سلام دوست من😍 به کانال بیداری و آگاهی خوشامدید🙏 حال خوب قابل تکثیره💌 #انگیزشی #انرژی_مثبت #شکرگزاری [لان شکرتم لازیدنکم] ارتباط با ادمین @p_dorri
مشاهده در ایتا
دانلود
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_224 _باید پزشکت بگه  همون لحظه یه زن شیک وپیک سن وس
هرچی که دوست داری به شوهرت بگو برات بگیره ماشالله وضع مالیش که خوبه پس مشکلی نیست به هیچ عنوان تاکید میکنم نباید کارسنگ ین انجام بدی تو خیلی دیرمتوجه شدی نمیدونم چرا ولی خب دیرمتوجه شدی واشکالی هم نداره خداروشکربه خی ر گذشته بایدازاین به بعد هرروز حداقل یه ساعت پیاده رو ی انجام بدی ورزش هایی مثل شنا نه حرفه ای اما خب باید انجام بدی میوه وسبزی زیادمصرف کن لبنیات گوشت ومرغ بهتره بیشتر مرغ مصرف کنی برات چندتا داروی مکمل و ویتامین مینویسم حتما سرساعت مصرف کن به هیچی به جز خودت وبچه فکرنکن هرشرایطی که داری روبذارکناروفقط به خودتو بچه ت فکرکن برای پنج ماه تمام زندگیت رو بذار کنار هراتفاقی که ازارت میده بذارکنار توعالوه برخودت الان مسئول جون این بچه هم هستی فراموش نکن که اون الان تقری با کامله قلب داره صداشو که شنیدی اون همه چی رومیفهمه غم رومیفهمه احساست رو میفهمه پس غصه خوردن ممنوع سرم روبه معنی باشه تکون دادم اگه این بچه ارو میخوام باید به حرفای دکترگوش کنم باید تاخودصبح به بچه م فکرکردم تصمیم روگرفته بودم من ا ی ن بچه رو میخواستم باتمام وجود بعدازاینکه دکتر ترخیصم کرد به همراه امیرصدرا برگشتیم خونه خواستم برم به طرف اتاقم اما نمیدونم چرا به طرف اتاقی که به اسم مشترک منوامیرصدرابودرفتم وارداتاق شدم روی تخت درازکشیدم و نفس عمیقی کشیدم میخوام تواین پنج ماه کنارم باشه بعدش ازش جدامی شم خودم خوب می دونم که با وجود بارداری نمیتونیم جداشیم پس صبرمیکنم تابه دنیا بیاد بعد نمیخوام هیچی باعث شه اسیبی به بچه م برسه من نمیخوام بچه م وازدست بدم خدایا هرارزویی که براورده نشد به جهنم ولی این یکی رومیخوام ازم نگیرش بچه مو ازم نگیر میخوامش باتمام وجود یاشنیدن صدای امیرصدرا که منو صدامیکرد اروم لب زدم _امیر من تواتاق اخریم چندلحظه بعد وارداتاق شدباد یدنم لبخندزدوگفت _خوبی _خوبم به طرفم اومدوکنارم نشست دستم روتودستش گرفت _یلدا میخوام ا ین چندوقت این چندماه مثل تمام زن وشوهرهای عالم باشیم مثل اونا زندگی کنیم باگفتن کلمه زندگی فهمیدم منظورش چیه نگاهش کردم چرا ساکتم چرا نمی زنم توگوشش چرانمی گم نه خدایا من خودمم میخوام باهاش زندگی کنم به قول دکتر این پنج ماه هرچی دردوغمه میذارم کنار فکرمیکنم یه خواب طولانیه همین پس مخالفت نمیکنم بهش نگاه کردم وسرتکون دادم وا ین شد اغاز یه زندگی روی ایی وافسانه ا ی وهمون سراب وخیالات فانتزی من مثل همیشه تااخرهفته وابستگی من هم به مرد ی که بچه ش تووجودم بود بیشتروبیشترشده بود تواشپزخونه مشغول درست کردن کتلت بودم که باشنیدن صدای اف اف خواستم ازاشپزخونه خارج شم که امیرصدرالب زد _من بازمیکنم @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_225 هرچی که دوست داری به شوهرت بگو برات بگیره ماشالل
سرتکون دادم ومشغول گذاشتن کتلت داخل ظرف سرامیکی سفیدرنگ شدم که باشنیدن  صدای دادبابا باهول ظرف ازدستم افتاد و تمام کتلت هاروی سرامیک کف اشپزخونه  پخش شد باداد بعدی که یاشار زد باهول و ولا ازاشپزخونه دویدم بیرون بادیدن  امیرصدرا که جلوی در نشسته بود و روپیرهنش خون بود جیغ کشیدم وبه طرفش  دوی دم و بابغض لب زدم  _چیشده  نگاهم کرد با استرس ونگرانی دستم روگرفت  _هیچی نیست خوبم بخداخوبم گر یه نکن گریه نکن هیششش  اما گر یه امانم روبرید وهق هق کنان به بابا که باخشم به امیرصدرانگاه میکردنگاه کردم  _چراامروز نیومدی دادگاه یلدا  _چون من اجازه ندادم به امیرصدرانگاه کردم مثل یه شی ر ازم دفاع میکرد به بابا ازخشم سرخ شده بودنگاه کردم خواست به طرف امیرصدرا یورش ببره که دستش روگرفتم  _بابا ...توروخدا چیکارمیکنی  نگاهم کرد  _گریه نکن باباجان این بیشرف اذیتت که نمیکنه نکنه کتکت زده که نیومدی  امیرصدراچنان نعره زده قلبم کنده شد  _من دست رو زنم بلندنمیکنم  بابا باپوزخند گفت _زن؟ ا ین لقمه ز یادی برات بزرگه نمی تونی قورتش بد ی خفه میشی ی ادت رفته توبهش  دست دراز ی کردی اون نمیخواستت توبه زور متوسل شدی  با هق هق لب زدم  _بسه بابا بسه  یاشار باتلخی گفت  _چرانیومدی مگه نمیگفتی نمیخوام باهاش زندگی کنم پس چرا نیومدی هانن  نمیدونم چرا یهوبی حال شدم و کناردروارفتم که امیرصدرا ازجاش پر یدوکوبید توسرش  _یاحضرت عباس یاعلی یلدا یلدا جان چیشد وای خدا  با ته مونده جونم لب زدم  _خو...خوبم بابانگران کنارم نشست  _یلداجان بابا چه بلایی سرت اومده  _یلدا حامله س انقدر عذابش ندید اره من نذاشتم بیاد دادگاه چون بارداره زنم بارداره  بابا شوکه نگاهم کرد  _یلدا این چی میگه  نگاهش کردم بی حرف چیزی نداشتم بگم این سکوت یعنی امیرصدرا حقیقت رومیگه _سقطش میکنی ازترس چیزی که شنیدم به هق هق افتادم که امیرصدرا ازجاش بلندشد وبه طرف یاشارکه  این حرف روزده بود یورش برد و یقه اش روتومشت گرفت وفریاد زد @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_226 سرتکون دادم ومشغول گذاشتن کتلت داخل ظرف سرامیکی
_چه گوهی خورد ی  یاشارهم مثل اون فری اد زد  _سقطش می کنه بچه تو رومیخوادچیکار کم اذیتش کرد ی حالا توله ت روهم دنیابیاره که  چی که تو بگی اهان خوب شد حالا دیگه کامل گوه زدم به زندگیش دیگه  تااخرعمرنمیتونه ازدواج کنه منم که هرگوهی بخوام میخورم به اینم ربطی نداره  باهق هق سرم روبه درتکیه دادم که باکوبیده شدن یاشار به دیوار وحشت زده به  امی رصدراکه میخواست بزنتش نگاه کردم وبا جیغ لب زدم  _نه توروخدانه  تمام جونم ازتنم رفت وچشمام سیاه شد صدا ی فریاد بابا وامیرصدرا اخرین چیزی بودکه  شنیدم باحس سوزشدستم اروم چشم بازکردم نور چشمم رواذ یتت کرد ودوباره چشمم روبستم  وبازکردم بادیدن اتاق نااشنا فهمی دم بی مارستانم همه ی اونچه اتفاق افتاده بود بعدازاینکه دکتر ترخیصم کرد به همراه امیرصدرا برگشتیم خونه خواستم برم به طرف  اتاقم اما نمیدونم چرا به طرف اتاقی که به اسم مشترک منوامیرصدرابودرفتم وارداتاق  شدم رو ی تخت درازکشیدم و نفس عمیقی کشیدم میخوام توا ین پنج ماه کنارم باشه  بعدش ازش جدامی شم خودم خوب می دونم که با وجود بارداری نمیتونیم جداشیم پس  صبرمیکنم تابه دنیا بیاد بعد نمیخوام ه یچی باعث شه اسیب ی به بچه م برسه من  نمیخوام بچه م وازدست بدم خدا یا هرارزویی که براورده نشد به جهنم ولی ا ین یکی  رومیخوام ازم نگیرش بچه مو ازم نگی ر میخوامش باتمام وجود  یاشنیدن صدا ی امی رصدرا که منو صدام یکرد اروم لب زدم  _امیر من تواتاق اخریم چندلحظه بعد وارداتاق شدباد یدنم لبخندزدوگفت  _خوبی  _خوبم  به طرفم اومدوکنارم نشست دستم روتودستش گرفت  _یلدا میخوام ا ین چندوقت ا ین چندماه مثل تمام زن وشوهرهای عالم باشیم مثل اونا  زندگی کنیم باگفتن کلمه زندگی فهمیدم منظورش چ یه نگاهش کردم چرا ساکتم چرا نمی زنم توگوشش چرانمی گم نه خدایا من خودمم میخوام باهاش زندگی کنم به قول دکتر این  پنج ماه هرچی دردوغمه میذارم کنار فکرمیکنم یه خواب طولانیه همین پس مخالفت  نمیکنم بهش نگاه کردم وسرتکون دادم وا ین شد اغاز یه زندگی روی ایی وافسانه ا ی وهمون  سراب وخیالات فانتز ی من مثل همیشه  تااخرهفته وابستگی من هم به مرد ی که بچه ش تووجودم بود بیشتروبیشترشده بود  تواشپزخونه مشغول درست کردن کتلت بودم که باشنیدن صدای اف اف خواستم  ازاشپزخونه خارج شم که امیرصدرالب زد _من بازمیکنم  سرتکون دادم ومشغول گذاشتن کتلت داخل ظرف سرامیکی سفیدرنگ شدم که باشنیدن  صدا ی دادبابا باهول ظرف ازدستم افتاد و تمام کتلت هاروی سرامی ک کف اشپزخونه  پخش شد باداد بعدی که یاشار زد باهول و ولا ازاشپزخونه دویدم بیرون بادیدن  امی رصدرا که جلو ی در نشسته بود و روپیرهنش خون بود جیغ کشیدم وبه طرفش  دویدم و بابغض لب زدم  _چیشده @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_227 _چه گوهی خورد ی  یاشارهم مثل اون فری اد زد  _س
نگاهم کرد با استرس ونگرانی دستم روگرفت _هیچی نیست خوبم بخداخوبم گر یه نکن گر یه نکن هیششش اما گر یه امانم روبر ید وهق هق کنان به بابا که باخشم به امیرصدرانگاه میکردنگاه کردم _چراامروز نیومدی دادگاه یلدا _چون من اجازه ندادم به امیرصدرانگاه کردم مثل یه شی ر ازم دفاع میکرد به بابا ازخشم سرخ شده بودنگاه کردم خواست به طرف امیرصدرا یورش ببره که دستش روگرفتم _بابا ...توروخدا چیکارمیکنی نگاهم کرد _گریه نکن باباجان این بیشرف اذیتت که نمیکنه نکنه کتکت زده که نیومدی امی رصدراچنان نعره زده قلبم ازسینه کنده شد _من دست رو زنم بلندنمیکنم بابا باپوزخند گفت _زن؟ این لقمه ز یادی برات بزرگه نمی تونی قورتش بدی خفه میشی یادت رفته توبهش ... کردی اون نمیخواستت توبه زور باهاش رابطه داشتی با هق هق لب زدم _بسه بابا بسه یاشار باتلخی گفت _چرانیومدی مگه نمیگفتی نمیخوام باهاش زندگی کنم پس چرا نی ومد ی هانن نمیدونم چرا یهوبی حال شدم و کناردروارفتم که امیرصدرا ازجاش پر یدوکوبید توسرش _یاحضرت عباس یاعلی یلدا یلدا جان چیشد وای خدا با ته مونده جونم لب زدم _خو...خوبم بابانگران کنارم نشست _یلداجان بابا چه بلایی سرت اومده _یلدا حامله س انقدر عذابش ندی د اره من نذاشتم بیاد دادگاه چون بارداره زنم بارداره بابا شوکه نگاهم کرد _یلدا ا ین چی میگه نگاهش کردم بی حرف چیزی نداشتم بگم این سکوت یعنی امیرصدرا حقیقت رومی گه _سقطش می کنی ازترس چیزی که شنیدم به هق هق افتادم که امیرصدرا ازجاش بلندشد وبه طرف یاشارکه این حرف روزده بود یورش برد و یقه اش روتومشت گرفت وفریاد زد _چه گوهی خوردی یاشارهم مثل اون فریاد زد _سقطش میکنه بچه تو رومیخوادچیکار کم اذیتش کردی حالا توله ت روهم دنی ابیاره که چی که تو بگی اهان خوب شد حالا دیگه کامل گوه زدم به زندگیش دیگه تااخرعمرنمیتونه ازدواج کنه منم که هرگوهی بخوام میخورم به اینم ربطی نداره باهق هق سرم روبه درتکیه دادم که باکوبیده شدن یاشار به دیوار وحشت زده به امیرصدراکه میخواست بزنتش نگاه کردم وبا جیغ لب زدم @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_228 نگاهم کرد با استرس ونگرانی دستم روگرفت _هیچی ن
_نه توروخدانه تمام جونم ازتنم رفت وچشمام سیاه شد صدای فریاد بابا وامیرصدرا اخرین چیزی بودکه شنیدم باحس سوزش دستم اروم چشم بازکردم نور چشمم رواذی تت کرد ودوباره چشمم روبستم وبازکردم بادیدن اتاق نااشنا فهمیدم بیمارستانم همه ی اونچه اتفاق افتاده بود به یکباره به یادم اومد بابغض وترس دستم رو روی شکمم گذاشتم واروم نوازش کردم اشکم مثل اهنگ گداخته ازچشمم چکید رو ی روبالشتی واروم باهمون بغض سنگین لب زدم _کوچولوی مامان نگران نباش هرطورشده به هرقیمتی که شده توروبه دنیا میارم نمیذارم حتی یه تارموت کم بشه حس میکردم ز یر دلم نبض می زنه وا ین قطعا نبض بچه منه ازشوق به هق هق افتادم میدونم شایداشتباه باشه امامن ا ین بچه ارومیخوام چون عاشق شوهرمم شوهری که هیچ حسی بهم نداره من بعد ا ینکه بچه م روبه دنیااوردم از زندگیش می رم بیرون امابرای سرکردن بقیه عمرم بای دازش یه یادگاری داشته باشم وچه یادگاری بهتراز این بچه بابازشدن دراتاق اروم چشمای اشکیم روبه دردوختم که قامت امیرصدرا رو دیدم پاتندکرد به طرفم کنارم ا یستادودستم روتودستش گرفت وبانگرانی نگاهم کرد _چیشده یلدا جان درد داری حالت بده سرم روبه معنی نفی تکون دادم واشک از چشمم پرت شد پایین _پس چراگر یه میکنی _امیرصدرا بابام کجاست بااخم نگاهم کرد _نگران نباش بیرون منتظرتوئه _معلومه که منتظرش یم بادیدن یاشار با اشک نگاهش کردم امی رصدرا بالحن بد ی روبه یاشارگفت _گردنتو میشکمم به ولای علی ازت شکا یت میکنم میندازمت زندان به جرم اینکه داری به زن باردارم اسیب میرسونی میندازمت توزندان اگه بازبخوای به کارات ادامه بدی اشغال باعث شدی بیارمش بیمارستان بس نبود هانن تانکشیش ول کن نیستی _تو د یگه ازادم بودن برام حرف نزن که توخودت حیوونی انگاریادت رفته چراباهم ازدواج کردید چراخواهرم با یدبچه توروبه دنیا ب یاره هانن یلدا این بچه باید سقط شه بالبا یی که ازشدت بغض میلرز ید لب زدم _نه نمیذارم بلایی سربچه م بیاد بااخم وخشم فری ادزد که ازترس دست امیرصدراروچنگ زدم _توگوه میخوری خاک برسرت این بچه چیزی جز بلا برای تونیست _بسه دیگه یاشار مگه نمیبینی حالش خوب نیست به باباکه با نگرانی به طرفم اومدنگاه کردم کنارم ایستاد بادستش اشکام روپاک کردو بالبخند لب زد _جانم جان بابا هیششش اروم باش دخترکم اروم باش باشه هرچی توبخوای _بابااااا @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_229 _نه توروخدانه تمام جونم ازتنم رفت وچشمام سیاه
بابا نیم نگاهی به یاشارکه ازشدت خشم نفس نفس میزدانداخت وگفت _کرکه نبود ی یاشار یلدا چهارماه بارداره یعنی الان بچه کامله جنسیتش مشخصه این یه قتله میفهمی قتل یلدا نابودمیشه از یاشارنگاه گرفت وبا نفرت وخشم به ام یرصدرانگاه کرد _توبچتو سالم وصحیح میخوای درسته امیرصدرا بااخم سرتکون داد _باشه مشکلی نیست دخترمن تازمانی که بچه ت سالم وصحیح به دنیا بیاد کنارت میمونه اما بعدازفارغ شدنش یه لحطه هم نمیذارم کنارت بمونه همونطورکه توبچه تو میخوای منم بچه مو میخوام نمیذارم تو عذابش بدی ازت پسش می گیرم به امیرصدرانگاه کردم که با صورت برافروخته مشتش روگره کرده بود وهرلحظه امکان داشت با بابا دست به یقه شه منتظربودم یه چی زی بگه حداقل فقط یه کلمه که نمیذاره منو ازش بگیرن اما اون هیچی نگفت وقلبم اخ بیچاره قلبم بدجور سوخت اونقدر حالم بدشد که حدنداشت اشکام یه لحظه بندنمیومد ب ابا پیشونیم روبوسید و به همراه یاشاررفت دستام رو روی صورتم گداشتم وازته دل هق زدم خاک برسر نفهمت کنم یلدا تو واقعا باخودت چ ی فکرکرد ی فکرکردی حالاکه حامله ای همه چی عوض می شه فکرکردی عاشقت می شه یلدا چرا نمیفهم ی که اون هیچ حس ی بهت نداره وا ین فقط یه اشتباه بود ه هق هق امونم روبر یده بود خاک برسرم من چرا فکرکردم که شاید بشه همه چی تغییرکنه چرا یادم رفت این همون امیرصدراست وفرقی نکرده ازشدت گر یه نمیتونستم درست نفس بکشم امیرصدرا خواست بغلم کنه که خودمو عقب کشیدم ازچشماش اتیش میبارید دیگه همه چی برام تموم شده بود اه خدا قلبم داره از اینهمه حجم غم وغصه میترکه خدایا دارم دق میکنم دارم می میرم چراخلاصم نمیکنی بیچاره بچه م بچه ای که هرگز محبت پدر رونمیچشه دستم رورو ی شکمم کشیدم مامان حواسش بهت هستا غصه نخوری مامانی عیبی نداره مهم نیست که بابات دوسمون نداره نه نه بابایی تورودوست داره مطمئنم به اینجای حرفم که رسیدم قلبم ازشدت درد تیرکشید اونی که اضافه س توزندگیش منم مثل یه ادمی بودم که تازه عزیزش روازدست داده بودچنان گریه ای میکردم که امیرصدرا رو به وحشت انداخته بود قلبم داشت میترکید داشتم از شدت غصه میمردم بالاخره مرخصم کردن بی جون ازتخت پایین اومدم امیرصدرا خواست کمکم کنه کنه که اجازه ندادم حتی منتظرش نشدم که همراهم بیاد مثل یه بچه ای که تازه تاتی تاتی میکنه اروم ازاتاق خارج شدم و ازبیمارستان خارج شدم به طرف ماشین امیرصدرا رفتم که بعد ازچنددقیقه اومد بهم نگاه کرد نگاهش نکردم دیگه تحمل نگاه کردن بهش رونداشتم امروز همون یه ذره قلبمم که زنده بود مرد فهمی دم که هیچوقت توزندگیش جایی نداشتم حتی باوجوداین بچه ماشین روکه بازکرد بی حرف توماشین نشستم افسرده سرم روبه پنجره چسبوندم که بعدازچندثانیه سکوت به راه افتاد اشکم سرازیرشد چرا باید دوسم داشته باشه اون فقط ذوق بچه شو داره خب طبیعیه هرپدری عاشق بچه شه بااین فکرقلبم بیشتراتیش میگرفت خوش به حالت عز یزدل مامان بابت دوست داره کاش منم دوست داشت کاش @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_230 بابا نیم نگاهی به یاشارکه ازشدت خشم نفس نفس میزد
ازشدت هق هق نفسم بالانمیومد امیرصدرا باترس ماشین روکنارخیابون پارک کردو ازماشین پی اده شد بعدچنددقیقه با یه بطری اب به طرفم اومد در ماشین روبازکردوبطری روبه طرفم گرفت _بخور دستش روپس زدم که دادزد _بهت می گم بخور ازبس گر یه کردی کورشدی یلدا بسه گر یه نکن همینکه اون بهم می گفت گریه نکن بدترگریه م میگرفت یه لحظه حس کردم دارم بالامیارم بادست پسش زدم وازماشین پیاده شدم کنار خیابون نشستم و عق زدم اونقدرعق زدم که د ی گه جونی توتنم نمونده بود امیرصدرا بانگرانی کنارم نشست بطری اب روبه طرفم گرفت _وای خدا خدا یا صبر بده بهم داری خودتو میکشی یلد ا،دست وصورتتو بشور اروم دست وصورتم روشستم وبی حرف باته مونده جونم ازجام بلندشدم وسوارماشین شدم امیرصدرا باخشم سوارماشین شد تارسیدن به خونه هیچی بینمون ردوبدل نشد همینکه بخونه رسی دیم ازماشین پیاده شدم وبی توجه به امیرصدرا دکمه اسانسور روفشردم دراسانسورکه بازشد وارد اسانسور شد م در داشت بسته میشدکه امی رصدرنذاشت وبازور وارد اسانسورشد نگاه ازش گرفتم که باخشم غرید _یلدا به ولا ی علی اگه بخوا ی ادامه بد ی یه بلایی سر یاشاروخونواده ت میارم که همه مردم وقتی ازش یادمیکنن بترسن من امشب به اندازه کافی حالم بدهست عصبی هستم فقط به خاطرتو هیچی نگفتم وگرنه گردن اون کسی روکه بخواد تورو ازم بگیره یا درباره بچه م حرف بزنه میشکنم باچشمای ناباور و اشکی نگاهش کردم که با خشم دستش رو رو ی صورتم کشی د ومنو باحرص توبغلش فشرد و لب زد _هیششش گر یه نکن اروم خودمرواز بغلش کشیدم بیرون و بابغض لب زدم _حق با پدرمه من بعدبه دنیا اوردن بچه میرم یهو چنان فریادی زد که ازترس خودم روبه در اسانسورچسبوندم _پدرت بیخودکرده به قران قسم اتیششون میزنم هم باباتو هم یاشارو با دلخوری نالیدم _تو حق نداری به بابای من توهیت کنی بانفوذ ترسناک توچشمام نگاه کردو بالحنی که ته دلمو خالی میکردلب زد _اینوخوب توگوشت فروکن هرکی هرکی بخواد تورو ازم بگی ره بالیی به سرش می ارم که توکتابا بنوی سن برام فرق نمی کنه اون ادم کی باشه یاچه نسبتی بامن یاتو داره حتی اگه پدرت باشه ازترس میلرز یدم وه یچی نمیگفتم باا یستادن اسانسور دستش رودورشونه م حلقه کردو باهم ازاسانسورخارج شدیم درخونه روبازکردو کمی منوهول دادکه واردخونه شم بیجون واردخونه شدم که بعدمن واردخونه شدودر روبست نگاهی بهم انداخت بادیدن چشمای پرم باحرص غر ید _کورشدی یلدا تمومش کن بسه انقدرگر یه کردی بسه روی پارکت نشستم وسرم رو روی زانوهام گذاشتم واشکام راهشونو روپیداکردن وشروع کردن به باریدن حس کردم کنارم نشست _اینجانشین برات خوب نیست @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_231 ازشدت هق هق نفسم بالانمیومد امیرصدرا باترس ماشین
حرفاش بیشترمنومی سوزوندازاینکه اون فقط به فکربچه ای بود کهتووجودمه قلبم بیشتراتیش میگرفت بازوم روکشید _پاشو بایداستراحت کنی امروزخیلی عصبی وناراحت شدی خیلی خطرناکه برات بی حرف ازجام بلندشدم وارداتاق مشترکی که تازه چندروز ی بود اتاق منو امیرصدراشده بود شدم رو ی تخت درازکشیدم که کنارم درازکشیدومنو توبغلش گرفت سرم تو بغلش قرارگرفت اشکم چکی د رو لباسش داشتم دق میکردم ازا ینکه هیچ حس بهم نداره قلبم داشت ازحرکت می ایستاد وقتی به این موضوع فکرمیکنم نمیدونم چقدر فکرکردم که خوابم برد باشنیدن صدای قلبش به روتختی چنگ زدم و اشکم چکی د رو بالشت که دکتربالبخند لب زد _این اشک اشکه شوقه دیگه بادرد چشمام روبستم هه اشک شوق دلم میخواست فر یاد بزنم گریه م به خاطر دردیه که توقلبمه دردی که شوهرم بهم داده شوهری که هیچ حسی بهم نداره خدا یا دارم دق میکنم من عاشقشم اما اون هیچ تعلق خاطری به من نداره هق هق ارومی زدم که امیرصدراباصدایی که سعی میکردکنترل کنه وفریادنزنه گفت _گریه نکننننن نگاهش نکردم ولبام روبهم فشردم ولی ازپشت لبم ناله م خارج میشد که دکتربااخم لب زد _این امکان نداره باترس به دکترنگاه کردم قلبم ازشدت ترس چنان تندمیزدکه حس میکردم داره سینه م رو میشکافه با صدایی که ازترس میلرزید لب زدم _چی..چیشده؟؟ بادیدن نگرانیم لبخندی زدوگفت _نگران نباش جنین ها کاملا سالمه _جنین ها یعنی چی مگه چندتا جنینه دکتر بازم نگاهش نکردم بعد اون روزد یگه هرگز نگاهش نکردم یعنی سعی میکردم نگاهش نکنم چون دیگه کاملا برام روشن بود که زندگی باهم ندار یم _بله جنین ها نمیدونم چطورمتوجه نشدم فکرکنم به خاطر اینکه جنین نچرخیده درهرحال با ید بهتون بگم که شمابه جا ی یه کوچولو قراره صاحب دوتا بچه بشید _جنسیتشون چیه ازصدا ی شاد امیرصدرا بیشتردلم گرفت بااینکه هیچ علاقه ا ی بهم نددره ولی چقدر بچه هاشو دوست داره هه چرا فکرمیکردم یه خاطربچه همه چ ی عوض میشه چرا فکرکردم عاشقم میشه چرا خدا اشکام بی وقفه روصورتم می ریختن که امیرصدرا دستم روتودستش فشرد وگفت _جان!!!جانم گر یه نکن این حرفاش بیشتر اتیشم میزد اون نگران من نیست نگران بچه هاشه _مژدگانیمو بدید تا من بگم جنسی تشونو _چشم چشم مژدگانی شما محفوظه توروخدا زودبگید دارم ازهیجان سکته میکنم @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_232 حرفاش بیشترمنومی سوزوندازاینکه اون فقط به فکربچه
_معلومه که خیلی ذوق دارزد برای اومدن این کوچولو ها باشه بیشترازا ین منتظرتون نمیذارم دوتاپسر کاکل زری تا سه ماه نیم دیگه میادتوزندگی تون ازشنیدن کلمه پسر تواوج عم لبخند تلخی زدم و چشم روبهم فشردم وتودلم نالیدم _میگن پسرا وابسته مادرن خدا یا توداری این کوچولوهاروبهم میدی که برای دردی به این بزرگی مرهم باشه فداتون بشم پسرای من که تو اوج بی کسی دارید میاین پیشم توروخدا هراتفاقیم که افتادشمامنو تنهانذار ید چونه م لرزید وبغض که اندازه یه گردو بود روبه زورقورت دادم چه خوب که بچه هام پسرن اینطوری وقتی بزرگ میشن هر روزشبیه تر میشن به امیرصدرا دیگه نتونستم خودموکنترل کنم وبغضم ترکید باشنیدن صدای گریه م دکتر برگشت به طرفم وگفت _چی ازارت میده؟ بگو بهم باشوهرت مشکل داری امیرصدرا با نگرانی وخشم لب زد _نه توسلی بااخم سرتکون دادوگفت _می تونی بلندشی ،راستی شکمت برجسته شده ازشلواربارداری استفاده کن چون این شلوارا اذیتت می کنن سرتکون دادم که بی حرف از کنارمون رفت امیرصدرا بادستمال کاغذی شکمم رواروم پاک کرد و کفش هام رو جلو ی پام جفت کرد دستم روگرفت وکمک کرداروم از تخت پایین بیام کفش هام روپام کردم که دستش رودورکمرم حلقه کروکباهم از اون اتاقک مخصوص خارج شدیم وبه طرف میزدکتررفتیم اروم روی صندلی نشستم که امیرصدرا کنارم نشست توسلی نگاهی بهمون انداخت و گفت _توالان شیش ماه ونیمه بارداری ازاون جایی که دوقلوبارداری مراقبت هات باید بیشتراز قبل باشه مخصوصا مقوع نشستن بلندشدن خوابیدن خیل ی باید مراقب باشی به پهلو نباید بخوابی چون بچه ها اذیت میشن بیشتر ورزش کن حداقل روز ی دوساعت یک ِشب ساعت صبح یک ساعت اخر لباس حاملگی بپوش که ازاده لباسای تنگ نپوش خیلی با ید مراقب تغذیه ت باشی چون خیلی خیلی مهمه قهوه نخوره چای خیلی کم مصرف کن نوشابه ارو از لیست غذایت حذف کن به جاش تامیتونی شیر ماست دوغ بخور چیزا یی مقوی بخور معجون بخور پاشو برو روترازو ببینم وزنت چقدره سرتکون دادم واروم ازجام بلندشدم روترازورفتم که بالاسرم ایستاد وگفت _چندکیلوبود ی _چندماه پیش فکرکنم دوسه ماه پیش خودمو وزن کردم ۵۵ کیلوبودم بااخم وعصبانیت نگاهم کردکه بادلشوره لب زدم _چیشده خانوم دکتر _میدونی وزنت چنده با ترس سرتکون دادم _۴۰کیلو این یعنی افتضاح یعنی وحشتناکه تو بارداری وده کیلو توچندماه کم کردی چرا اونقدر جد ی و عصب ی این کلمات رومیگفت که باچشما ی پرشده سرم روبه ز یرانداختم امیرصدرا باحرص وخشمی که سعی می کرد کنترلش کنه غرید @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_233 _معلومه که خیلی ذوق دارزد برای اومدن این کوچولو
_خانوم دکتر صبحونه ونهاروشامش شده یه وقت اونم چقدر اندازه گنجشک پوزخند زدو گفت _گنجشک بیشتر میخوره تااین فقط گریه میکنه به جاش فقط غصه میخوره وخوخوری میکنه توسلی بااخم لب زد _اره؟؟ چیزی نداشتم بگم حالم خوب نبود پاهام میلرز ی د که امیرصدرا بانگرانی ازجاش پرید و به طرفم اومد و دستش دورکمرم حلقه کرد و رونزدی ک صندلی کمک کردبشینم توصورتم بااخم ونگرانی زل زده و بانفسای کشدار لب زد _هیششششش بغض نکن بغض نکن لامصب این بغضت داره منو میکشه چندبارکوبید رو سرش که باوحشت نگاهش کردم واشکم فروچکید _بهت میگم گریه نکن چنان دادزدکه شونه هام ازترس پرید بالا _چه خبرتونه اقای نیکزاداینطوری که بدتر سکته ش دادی امیرصدرا با فک منقبض شده نگاهم کرد وگفت _این بغضش داره منو روانی میکنه شب وروز نمیخوابه شبا نمیتونه خوب بخوابه تاصبح بیداره هروقت بیدارمیشم می بینم داره فرت فرت اشک میر یزه همش سردردداره داره خودشو می کشه دکتر _خیله خب خیله خب اروم بشینید باارامشم میشه حرف زد سیبک گلوش بالا پایین شد ومحگم کوبید به خودش _خسته شدم دکتر ازبس باارامش حرف زدم و اون منو سگم حساب نکرد داره منومیکشه بااین کاراش صبح تاشب ناارومه داره خودکشی میکنه خودکشیی _چرااینکارو میکنی به دکترنگاه کردم که بادیدن سکوتم لب زد _جناب نیک زادمیشه چندلحظه تنهامون بذار ید نگران نگاهم کرد _حالش خوب نیست جون توتنش نمونده ازبس غصه وخودخوری کرده _نگران نباشید من حواسم بهش هست چندلحظه تنهامون بذار ید بعد باید یه سری مسائل روبهتون بگم امیرصدرا بانارضایتی ازاتاق خارج شد دکترازجاش بلندشد وبه طرفم اومد _چرا اینطوری میکنی باخودت ازوقتی اومدی مطب حس کردم خیلی وزنت پایین اومده از رنگ روت معلومه چقدر حالت بده چرا؟دلیلش چیه بابغض لبم روترکردم _خو..خوبم پوزخند زد _عه جدی حالت خوبه ؟به این حال وروزمیگی خوب مثل روزبرام روشنه که ازمای ش نرفته کم خونی شدید گرفتی اگه بخوای به این کارات ادامه بدی موقع زایمان ازبین میری @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_234 _خانوم دکتر صبحونه ونهاروشامش شده یه وقت اونم چق
شوکه نگاهش کردم که سرتکون داد _چیه نکنه دوست داری بهت دروغ بگم نه عزیزم من بهت همه چی رومیگم تابدونی داری چه بلایی سرخودت میاری اره ازبین میری و ارزوی بغل کردنشون روباخودت ز یرخروارهاخاک میبری دختر تومگه چندسالته که اینجوری ازپادراومدی هان واسه چی واسه اینکه قراره ازشوهرت جداشی بهت زده نگاهش کردم این دکتر تاکجای زندگی منو میدونه _بسه به جا ی گر یه کردن جواب منو بده خب جداشید فدای سرت مگه تواین بچه ارونخواستی پس این کاراچیه من چندماه پیش بهت گفتم غصه ممنوع نگفتم این بچه ها میفهمن حال بدتورو میدونی ممکنه ناقص به دنیا بی ان یا زودبه دنیا بیان اگه هرکدوم ازاین اتفاقا بیوفته توخودتومیبخشی هان تو مسبب هرکدوم ازا ین اتفاقا یی اگه این اتفاقا بی وفته عذاب وجدان میکشه تورو پس سرعقل ب یا چندماه فقط چندماه اروم باش بعدبه دنیااومدن بچه ها هرچقدرمیخوای گریه کن عذاداری کن خودخوری کن ولی الان نه اسم خودتو مادرگذاشتی توداری بچه هاتو بادستا ی خودت میکشی بس کن دیگه اه سوزناکی کشیدم _دارم دق میکنم _فقط تونیستی که داری دق میکنی اون مرده بیچاره ازغم تو داره پرپرمیزنه چشماش ازغصه پرخونه سرو وضعش اشفته س فقط نگاهش به توئه ببینه حالتت چیه تا بیاد به طرفت بعد تو خودتو ازش دورمی کنی فکرکرد ی باا ینکار همه چی درست میشه نه عزیزجان بدترمیشه امابهترنمیشه این مرد میدونم چه ظلم بزرگی بهت کرده میدونم تونخواستی و توروتصاحب کرده اما هرچی بوده گذشته الان توبارداری ازش بچه های اون توشکمت داره رشد می کنه فقط به خودت فکرنکن دلت به حال اون بچه هانمیسوزه اوناچه گناهی کردن که بی گناه تقاص پس بدن ایناروبهت میگم تابه خودت بیای توروخدا بس کن هیچکس مثل تو روا ین بچه ها تاثیرنداره تومادرشونی فراموش نکن سرم روبه زیر انداختم که شونه م روفشرد _اون مردی که بیرونه خیلی بی تابته یکم به اون فکرکن تو باکارات داری میکشیش داره دق میکنه هر روز به من زنگ میزنه ازترس اینکه نکنه حالت بدشه همش حالت هات رومیپرسه چرا غذانم یخوری هان توالان یه نفدنیستی که رگی جونه خودمه دوست دارم نابودش کنم تو بارداری اونم دوقلو یعنی در واقع سه نفری پس از خرشیطون بیاپایین خب؟؟؟ _با..باشه _افرین،جناب نیک زاد هنوزحرفش کامل نشده بود امیرصدرا بایک تقه به در وارداتاق شد بهش نگاه کردم حق بادکتر توسلی بودچرا من نفهمیدم ریش دراورده موهاش نامرتب بود یه پیراهن ابی فیروزه ای تنش بود که استینش روبالا زده بود وشلوارکتون مشکی تنش بود که اتونداشت لباساش چشماش سرخه سرخ بود از اینهمه پریشونیش لبام لرزید که با نگرانی به طرفم پاتندکرددستش رو روی شونه ام گذاشت وگفت _چیشده چرا حالت پریشونه باز بازچرابغض کردی تنت چرامیلرزه دستمو تودستش گرفت _چرا دستت سرده فشارت پایینه خانوم توسلی _بله _بیزحمت فشارش روبگیر ید @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_235 شوکه نگاهش کردم که سرتکون داد _چیه نکنه دوست د
توسلی ازجاش بلندشدوبادستگاه فشارسنج به طرفم اومد امیرصدرا استین مانتوم  روبالازد و دکتر فشارم روگرفت رنگ امیرصدرا پرید از اینهمه ترسش منم استرس گرفتم _یاعلی یاعلی فشارت هشته  _خیله خب الان براش سرم تقویتی می زنم وقتیم که ازاینجارفتید براش یه ابمیوه شیرین  بگیر  ازجاش بلندشدو به طرف قفسه داروهاش رفت که استین امیرصدرا رو چنگ زدم سریع سرش به طرفم چرخید و با مهربونی وتن صدای اروم گفت  _جان؟چیزی میخوای  اروم بعدازچندماه لب زدم  _امیرصدرا من از ِسُرم میترسم  لبخند کمرنگی بهم زد _ترس نداره که  _می ترسم خو  _باشه بذارببینم چی کارمی تونیم بکنم  _چی می گیدشما دوتا _خانوم توسلی خانومم از ِسُرم می ترسه دکتر با ابروهای بالارفته گفت  _اوو توکه از ِسی ترسی چطوری چندماه دیگه باید زایمان کنی دختر!! باوحشت به امیرصدرانگاه کردم حس میکردم همون یه ذره رنگ صورتمم پر یده  امیرصدرا با استرس دستم روتودستش فشرد  _یلدا چرااینجوری میلرزی تو  نفس عمیق بکش  میخواستم به حرفش گوش بدم اما انگاریه چیزی جلوی نفس کشیدنم روگرفته بود  نمیتونستم نفس بکشم وحشت زده به امیرصدرانگاه کردم وبابغض صداش زدم  _امیر  باصدای خواستنی ومردونه ش گفت  _جان جان امیر عمر امی ر جونم نفسم  باتعجب نگاهش کردم باورم نمیشد امیرصدرا این حرفارو به من زده باشه ازشوق به گر یه  افتادم کال ترس زایمان فراموشم شد خدایا یعنی خواب نبود یعنی واقعا ا ین  امیرصدرابودکه این حرفارو زد  _یلدا یلداجان خانومم گریه نکن  منو توبغلش کشیدومحکم بغلم کردم و بادستای بزرگش شروع کردبه ماساژدادن کمرم  _جان جانم هیش گریه نکن فدات شم چراانقدرگریه میکنی اخه دارم دق میکنم  هیششش  صداش بغض داشت ازطرز حرف زدنش میشدفهمی دکه ظاهری ودروغی نیست وازته  دلش میگه اروم لب زدم  _من ..من چجوری دوتا بچه ارو به دنیابیارم امیر  _باید سزارین بشی عزیزم @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_236 توسلی ازجاش بلندشدوبادستگاه فشارسنج به طرفم اومد
به دکترتوسلی نگاه کردم یکم نفسم بالااومد که حداقل طبیعی قرارنیست بچه هام روبه دنیا بیارم امیرصدرا بادیدن ارامشم لبخندزد _بهتری سرتکون دادم که روبه دکترلب زد _خودم براش معجون می گیرم فشارش تنظیم شه دیگه تحمل یه استرس دیگه ا ی رونداره نمیخواد ِسُرم بزنید براش _باشه هرطور شمابخواید فقط خیلی مراقبش باشید ویلداخانوم شما هم حرفام وفراموش نکن سرتکون دادم و به همراه امیرصدرا از مطبش خارج شدیم اروم قدم برمیداشتی م سردم بود خودمو بیشتر توبغل امیرصدرا فشاردادم که لب زد _جانم سردته سرم رواروم تکون دادم وبه طرف ماشینش رفتیم در ماشین روبرام بازکرداروم سوارماشین شدم که خودش هم سوارماشین شدوباسرعت متوسط حرکت کرد سکوت بینمون ازارم میداد بنابراین سکوت روشکستم _امیر سریع سرش به طرفم برگشت _جانم بغض کرده نگاه ازش دزدیدم که لب زد _بازبغض کردی یلدا؟؟من چیکارکنم توبغض نکنی _منو میبخشی کوبید روفرمون _انقدر ازم عذرخواهی نکن مقصراصلی منم من من باعث اشک توچشماتم باعث بغض توگلوت من ارامشتو گرفتم من باعث شدم شبانتونی بخوابی من زندگی توبه گوه کشیدم چرا ازم عذرخواهی میکنی نگاهش کردم _اینطوری نیست نگاهم کرد توچشماش حلقه اشک به وضح دیده میشد باصدایی که ازبغض میلرزیدلب زد _غیرازا ینه سرتکون دادم _توتقصیری نداری امیر _پس کی مقصره؟ کی؟ _سرنوشت هیچی نگفت که لب زدم _بیا برای چندروز بر یم شمال میشه موشکافانه باتعجب نگاهم کرد _جدی میگی سرم روتکون دادم _اره شاید تازمانی که پسرامون به دنیا بیان اونجا بمونیم @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_237 به دکترتوسلی نگاه کردم یکم نفسم بالااومد که حداق
سرتکون داد ودستش رو داخل موها ی خوش حالتش فروبرد _باشه ولی با یدبر یم خونه یکم استراحت کنی امروزخیلی نشستی اذیت شدی فردا راه میوفتیم خوبه لبخند زدم وبه افکار درهمم اجازه ندادم باز افسارم رو تودست بگیره _باشه شیطون چشمکی حواله م کردکه خندیدم _خب حالاوقت چیه یه معجون مقو ی واسه خانوم خوشگلم و پسرکوچولوهام کناریه و یتامینه نگه داشت وازماشین پیاده شد بهش نگاه کردم که مشغول خر یدکردن بود دیگه نمیخوام زندگی رو براش زهر کنم میخوام حتی شده برای چندماه هم که شده بخندیدم بدون اینکه به پایان غم انگیز زندگیمون فکرکنم مثل کسی که میدونه بچه ش معلوله امابه دنیامیارتش بااینکه می دونه بچه ش خیلی زود ازدنیامی ره اما تو اون دوره ای که بچه ش نفس میکشه انقدر شاد زندگی میکنه که اصلا قرارنیست اون روز برسه بسه هرچی خودمو اونو داغون کردم بسه _با بازشدن در طرفم نگاهش کردم که بالبخند ظرف معجون روداددستم وخودش ماشین رو دورزد ونشست توماشین فقط نگاهش میکردم محو نگاهش شده بودم که باابرو به معجون تودستم اشاره کردکه بالبخندسرتکون دادم واروم کمی از معجون روتودهنم گذاشتم طعم ز یاد شیرینش خنکی معجون تمام وجودم روپراز لذت کرد وباعث شد تندتند پشت سرهم مقدار ز یادازمعجون روبخورم وقتی حس کردم درحال ترک یدنم ظرف معجون رو دادم دست امیرصدرا که بی حرف شروع کردبه خوردن باقی مونده معجون من بابهت نگاهش میکردم و یه حس شیرینی تو وجودم سراز یر بود لبخند رولبم پررنگ ترشده ب ودکه بعدازخوردن معجون طرف هاش رو انداخت دور و به طرف خونه حرکت کرد می ون راه جلو ی یه مغازه لباس فروشی ایستادولب زد _پیاده شو بریم چندست لباس بگیرم برات شنیدی که با ید شلواربارداری بپوشی سرتکون دادم و ازماشین پیاده شدم به طرفم اومد که دستم رو دوربازوهاش حلقه کردم بهم نگاه کرد توچشماش چراغونی بود لبخندی بهش زدم که جواب لبخندم روبالبخند داد وبه طرف مغازه حرکت کردیم واردبوتیک شدیم روبه فروشنده لب زدم _شلوار بارداری میخواستم بعدچنددقیقه شلوار سایزم اورد شلوار روپوشیدم اندازه م بود وخیلی راحت بودم دوتازهمون شلوار بارنگای متفاوت برداشتم وبه امیرصدرا گفتم _همیناخوبه سرتکون داد یه لباس بلند قرمز حاملگی به طرفم گرفت _بروبپوشش بالبخند لباس روازش گرفتم و دوباره وارد اتاق پروو شدم لباس روکه پوشیدم لبخند دوباره به لبم نشست یه پیراهن نسبتا ضخیم قرمز که است ین مچی بود وسه تادکمه میخوردو یقه گرد بهم میومد توایینه به خودم نگاه کردم بااین لباس چقدر جاافتاده ترشدم شکل یه مادر وپیداکرده بودم باحس تکون خوردن بچه ها اروم دستم رو روی شکمم گذاشتم به وضوح حرکت کردنشون رو حس کردم که هردوشون چرخیدن یه حس بینظیرتمام وجودم روفرلگرفته بود با شنیدن صدای در اروم در رو باز کردم که امیرصدرانگران نگاهم کرد _خوبی یلدا حالت بدشد نگاهش کردم وسرم روبه معنی نفی تکون دادم _پس چرا اینهمه مدت داخلی باشوق لب زدم @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_238 سرتکون داد ودستش رو داخل موها ی خوش حالتش فروبرد
_چرخیدن نگاهم کردباتعجب ونگرانی وترس _چ..چی دستش رو رو ی شکمم گذاشتم که باز حرکت کردن ای ن برای اولین باربودکه متوجه حرکت کردنشون شده بودم قطعا بارها تو وجودم تکون خورده بودن اما اون ق در توغم وغصه هام غرق بودم که متوجه نشده بودم امااین دفعه حسش کردم و روابراسیرمیکردم به امی رصدرانگاه کردم که چطوری باشو ق وذوق به شکمم چشم دوخته بود اروم شکمم رونوازش کردوگفت _قربون جفتتون بشم من پسرا ی بابا به من نگاه کردوبالبخند رولبش لب زد _بابت تموم چیزایی که بهم دادی ممنونم یلدا لبخندزدم ولب زدم _لباسم روعوض کنم بیام بیرون سرتکون داد دراتاق روبستم و لباس هام روعوض کردم وبعد بالباس ها ازاتاق خارج شدم لباس هارو حساب کرد یم و برگشتیم خونه بعدازمدتها شب یه شام مفصل خورد یم اونم چی زرشک پلو که امیرصدرا ازبیرون سفارش داده بود امیرصدراازاینکه من حالم انقدر خوب شده لبخندازرولبش جمع نمیشد بعد خوردن شام کنارهم روی مبل نشسته بودیم وبه تلو یز یون که امیرصدرا یه فیلم عاشقانه کره ا ی به اسم سیندرلا وچهارشوالیه بود پلی کرد ودره مون حین برام می وه پوست کند و ظرف میوه روداددستم کمی از موز روخوردم و با هیجان به فیلم نگاه میکردم بعداز ی ک ساعت اولی ن قس مت تموم شد ودوم ین قسمت روپلی کردم خسته شده بودم به همین دلیل ناخوداگاه سرم رو رو ی شونه امیرصدراگذاشتم وخوابم برد &امیرصدرا & باقرارگرفتن سرش روشونه م نگاهش کردم که چقدر معصوم اروم خوابیده بود نگاهم سرخورد رو شکمش بادیدن شکم برامده ش قلبم شروع کردبه تندزدن اروم دست کشیدم روشکمش امروزفهمیدم دوقلو بارداره دوتاپسر که دوماه نیم دیگه به دنیامیان امروز وقتی فهمی دم وزن کم کرده داشتم سکته میکردم وزن کم کردن تو دوران بارداری خیلی بده بیشترین اسیب رو مادر میبینه واین یعنی یلدا صدمه زیادی میبینه فکرام روپس زدم دستم روز ی رپاهاش انداختم وبغلش کردم وبه طرف اتاق خوابمون رفتم توراه تلویزیون رو هم خاموش کردم وارداتاق خواب که شدم اروم روتختی روکنارزدم وخوابوندمش روتخت وخودمم کنارش درازکشیدم وپتورو مرتب کردم رو جفتمون توبغلم کشیدمش سرش رو رو بازوم گذاشتم که یکم تکون خورد وبعد دستش دورکمرم حلقه شد سرم رو توخرمن موهاش فروبردم نفس عمیقی کشیدم بوی زندگی میداد زل زدم به صورت زیباش خدا یا ازم نگیرش من نمی خوام ازدستش بدم نه اونو نه بچه هامو خدایا یه فرصت بده تاکنارهم باهم زندگی کنیم خدایا خوب بهم فهموندی که چقدر زورداری منی که می گفتم هیچ وقت عاشق نمی شم حالا عاشق شدم خدا یا ازم نگیرش توبزرگی کن و ازم نگیرش اونقدرفکروخیال کردم که خوابم برد &یلدا& صبح باصدای اب بیدارشدم اروم روتخت نشستم من کی اومدم توتخت تاجایی که یادمه دیشب داشتیم فیلم میدیدم لبخندرولبم نشست امیرصدرامنو اورده اینجا بالبخنددستی روشکمم کشیدم صبحتون بخیرپسرای مامان خوبین خوشین قربونتون برم من @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_239 _چرخیدن نگاهم کردباتعجب ونگرانی وترس _چ..چی
اروم ازجام بلندشدم وارد سرویس شدم وبعدازانجام کارای مربوطه موها ی پر یشونم روبافتم وازاتاق خارج شدم وارداشپزخونه شدم و یه میز کامل صبحانه چیدم ومنتظرشدم امی ربیاد بااومدنش تو اشپزخونه دوتاماگ روپرازچای کردم وبالبخندبهش نگاه کردم که باحوله مشغول خشک کردن موهاش بود _سلام صبح بخیر نگاهم کرد لبخندمهربونی زد _سلام صبح توهم بخیر خانوم خانوما چراانقدر زود بیدارشدی دستی روشکمم کشیدم روصندلی نشستم _دیگه پسراگفتن گشنشونه صبحونه م یخوان منوبیدارکردن بعدشم گفتن به باباشون نبایدتنهاصبحانه بخوره بهتره ماهم کنارش باشیم دی گه منم به حرفشون گوش کردم به طرفم اومد ضربان قلبم بالارفت که دستش رو روی شکمم گذاشت توچشمام نگاه کردوگفت _من فدا ی مامان خوشگل وکوچولوها ی تو وجودت بشم حس میکردم قلبم ازخوشی الانه که ازکاربایسته بالبخندی که نمیتونستم جمعش کنم توچشماش نگاه کردم وگفتم _خدانکنه بشین صبحانه بخوریم دستش رو رو ی چشمش گذاشت _چشم بالبخند کمی نون تست برداشتم وبا شکلات صبحانه مشغول شدم که امیرصدرا بالبخندلب زد _هنوزم و یار شکلات صبحانه داری سرتکون دادم _اره خیلی شکلات صبحانه دوست دارم _نوش جونت _راستی کی میر یم شمال _ساعت ۴راه میوفتیم _قراره کجابریم این مدت _و یلای خودمون باچشمای گردشده لب زدم _مگه شمال ویلادار ی _اره _چه خوب _شمال وخیلی دوست داری سرتکون دادم همیشه دوست داشتم باعشقم برم شمال سفردونفری تنهاتفاوت این سفرا ینه که من باعشقم و کوچولوهام میرم شمال _اره عاشق شمالم مخصوصا دریا _ ساعت ۴ راه می وفتیم سرتکون دادم وخیلی زودکنارکشیدم _من برم لوازمم روجمع کنم @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_240 اروم ازجام بلندشدم وارد سرویس شدم وبعدازانجام کا
ازاشپزخونه خارج شدم وارداتاق خودم شدم چمدونم رو از داخل کمد برداشتم وهرچی نیازداشتم رو چیدم تو چمدون _کمک نمیخوای باشنیدن صداش ترسیده برگشتم طرفش _ ترسوندمت سرم روبه معنی مثبت تکون دادم که به طرفم اومد و بازوهام رو تودستش فشرد _معذرت میخوام نمیخواستم بترسونمت لبخند کمرنگی بهش زدم _خوبم نگران نباش _بیا بشین اروم روی کاناپه نشستم به ساعت نگاه کردم دو ونیم بود _گرسنه نیستی نگاهش کردم _واقعیتش نه اخم کرد _چرا _نمیدونم ولی سیرم _اینطوری که نمیشه نمیخوای که بازوزن کم کنی _نه ولی گرسنه نیستم میترسم بخورم بالا بیارم توکه شرا ی ط منومیددنی باحرص سرتکون دادوکنارم نشست _ازاینکه جراحیت کردم روزی هزاربارخودمو لعنت میکنم میدونی چرا سوالی نگاهش کردم که با حرص ادامه داد _چون نمیتونی مثل تمام مادرای دیگه تودوران بارداری هرچی میخوای روبخور ی محدودیت داری ازطرفی دوقلو بارداری دستم رو روی دستش گذاشتم _خوبم نگران نباش _چرا منو تو بایداینجوری باهم اشنامی شدیم نگاهش کردم منظورش چی بود نتونستم ازش بپرسم میترسیدم ازجوابی که میخواست بهم بده ازجام بلندشدم وروی تخت درازکشیدم _تا ساعت چهار یکم استراحت می کنم بعد بیدارم کن سرتکون دادو بیحرف ازاتاق خارج شد نفهمیدم چطورخوابم برد اما وقتی چشم بازکردم همه جا تاریک بود اروم ازتخت پایین اومدم وخواستم ازاتاق خارج شم که بادیدنش رو ی تخت نشستم زل زده بود بهم باصدای دورگه شده ازخواب لب زدم _ساعت چنده چرا صدام نکردی به ساعتش نیم نگاهی انداخت _۸شبه ؛دلم نیومد بیدارت کنم _خیله خب بلندشو اماده شو بریم @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_241 ازاشپزخونه خارج شدم وارداتاق خودم شدم چمدونم رو
سرتکون دادوازجاش بلندشد به طرف سرویس رفتم بعدانجام دادن کارهام ازسرویس خارج شدم یه مانتوی بارداری طوسی خفاشی تنم کردم وشلوار بارداریم روپوشیدم شال همرنگ مانتوم روسرم کردم وبرای دراومدن ازاین بی روحی یه رژ قرمز به لبم زدم وکمی عطرزدم ازاتاق خارج شدم که دیدم روی مبل نشسته روبهش لب ز دم _امیر چمدونم روبیزحمت میاری سری تکون دادوسریع به طرفم اومد _خوبی جایت دردنمیکنه لبخندزنون دست روشکمم کشیدم _نه خوبم پسرای مامان اذیت نمیکنن بالبخند دستش رو روی شکمم کشید _کارخوبی می کنن نبا ید مامانشون واذیت کنن خیله خب توزیاد سرپانمون بشین تابیام سرتکون دادم رو ی مبل نشستم که به طرف اتاقم رفت وبعدچنددقیقه از اتاق خارج شد بعدچندلحظه کنارم ایستاد _خوبی ؟ _خوبم _مطمئن ؟ _مطمئن! _پس اروم پاشو بری سرتکون دادم وازجام بلندشدم که دوباره حس کردم بچه ها تکون خوردن بالبخند وهول زده دوباره سرجام نشستم که امیرصدرا باترس چندقدم رفته اروبرگشت و باهول و ولا گفت _چیشد یهو دستم رو روی شکمم گذاشتم برا ی اولین بار بود که لگد می زدن خواستم جواب امیرصدرا رو بدم که یکیشون چنان لگدی زد که ازدرد جیغ زدم _اییییی _یافاطمه زهرا چیشدیلدا نکنه وقتته وای نه الان خیلی زوده وای خدا خطرناکه نکنه بچه هاخفه شدن باحرص جیغ زدم _امیرصدراااااا نگاهم کرد باچشمای گردشده زل زده به صورتم حتی نفس هم نمیکشید _چرا می گی خفه شدن اخه ؟ هردوشون خوبن فقط لگدزرن انقدرکه پهلوم دردگرفت همین بی حال روی زمین نشست _حالت خوبه _خوبم _یلدا سوالی نگاهش کردم _اگه اشکال نداشته باشه نریم شمال @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_242 سرتکون دادوازجاش بلندشد به طرف سرویس رفتم بعدان
نگاهش کردم واقعی تش خودمم میخواستم بگم نر یم اماروم نمیشد دلم نمیخواست کلی  ازش خاطره داشته باشم که بعدجدایی مثل خوره بیشتر روحمو بخوره ازحرفش  خوشحال لب زدم  _باشه  باتعجب ومشکوکانه نگاهم کرد  _یعنی ناراحت نیستی سرم روبه معنی نه تکون دادم  _نه چرا ناراحت باشم واقعی تش خودمم پشیمون شدم میخواستم بهت بگم ولی روم  نمیشد دستم روتودستش گرفت  _نکنه به خاطرمن ا ی نومیگی  _نه بابا  _باورکنم _اره خی الت راحت  _پس من برم وسا یلو بذارم سرجاش بذاربچه هابه دنیاکه اومدن میریم شمال  توچشمام پرشدازاشک اونموقع دیگه منو تو نسبتی باهم نداریم که بخوا یم بر ی م سفر  سرم روانداختم پایین تانبینه اشک توچشمام رو ازجام بلندشدم وبرگشتم به اتاق  مشترکمون لباسام روبایه بلوزو شلوارخونگی عوض کردم اواخر ابان بود وهوا یکم سرد  البته برا ی من سربود وگرنه هواخوب بود به هرجون کندنی بود خودم رو رسوندم به  اشپزخونه مواد لارم برا ی پختن ماکارانی اماده کردم همینطورکه پیازخوردمیکر دم اشکامم  مثل سیل می ریخت روگونه م حالم خوب نبوددلتنگ بابا بودم بابا یی که بعداون روز فقط بهم زنگ میزداونم به این خاطرکه یه وقت امیرصدرا اذ یتم نکنه هروقت که زنگ میزد  بغض توصداش قلبمو اتیش میزد واین نفسم روبندمی اورد _چراگر یه میکنی  ازترس نفهمیدم چی شدکه دستم روبر یدم اونم اونقدر شدی د که تویه لحظه کل دستم  وخون برداشت بااسترس به طرفم اومد و زخم روانگشتم روفشارداد  _پاشو پاشو دستتوببرزیراب برات پانسمانش کنم حواست کجابود  نگاهش کردم  _ببخشیدکه یهواومدی تو اشپزخونه زهره ترک شدم  بااخم نگاهم کرد  _چیزی شده یلدا  _نه انگافهمیدحالم خوب نیست که کشش نداد دستم روشستم وبعد باکمک  امیرصدراپانسمان کردم و غذارودم کردم بعد یک ساعت شام رو چیدم امیرصدرا که یه  لحظه تنهام نذاشته بود بیشترمیز رواون چیده بود مقابلش نشستم وخیلی کم غذا  کشیدم توبشقابم که امیرصدرا باحرص گفت  _چراانقدرکم  _نمیتونم بیشتربخورم یادت رفته  _نه اونقدرعصبی اینوگفت که دلم ترکید وبغض راه گلومو بست هرکاری کردم نتونستم  غذاروبخورم باچشما ی عصبی نگاهم کرد @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_243 نگاهش کردم واقعی تش خودمم میخواستم بگم نر یم اما
_همین یه ذره ارو چرانمیخوری چونه مشروع کردبه لرز یدن یه قطره اشک سمج چکید روگونه م ولب زدم _سرم دادنزن خشم تونگاهش فروکش کرد بادلجو یی به طرفم اومد که خودم و عقب کشیدم وروبهش لب زدم _می..میخوام ازا ین به بعد..تو..تو ..تواتاقا خودم بخوابم..بدون تو چنان نگاهم کرد که قالب تهی کردم بادادگفت _چیییییییییییییییی به سکسکه افتادم _نم..نمیخوام ..باتو تویه اتاق باشم حس میکردم الانه که منو ازوسط دونصف کنه اما اون تمام خشمش رو سردستش خالی کردوکوبیدبه میز ازترس شونه هام پرید اما نمیخواستم کوتاه بیام چرای ادم رفته بودزندگی منوامیرصدرا چی بوده چراباهاش مهربون شدم اون منوفقط مثل یه عروسک دید هربلایی هم خواست سرم اوردپس دلیلی نداره مثل دوتا عاشق کنارهم شبو روزکنیم چیزی که ماروبهم وصل کرده فقط این بچه هان که اونم بعد دوماه وخورده ای دیگه همه چی بینمون تموم میشه نمیخوام نمیخوام حتی یه لحظه فکرکنه همه ی اینکارانقشه ست که منو ترک نکنه تاالانم خریت کردم بسه ازجام بلندشدم و ازاشپزخونه خارج شدم به طرف اتاقم رفتم دراتاقم روقفل کردم وباز گریه اواخر دوران بارداریم بود افسرده مشغول بافتن شالگردن وکلاه ابی رنگ برا ی دوتاپسرکوچولوهام بودم اسماشون و انتخاب کرده بودم کام یار وکامران البته اگه امیرصدرا اجازه بده بعداون شب دیگه نه باهاش حرف زدم نه چیزی من موندم این اتاق خیلی سعی کردباهام حرف بزنه اما من روزه سکوت گرفته بودم به سختی ازجام بلندشدم شکمم بیش ازحد برامده شده بود ومن بیش ازحد لاغر روبه روی اینه ای ستادم وبه خودم نگاه کردم باد یدن خودم وحشت کردم واقعا اینم منم همون یلدا ی چندماه پیش بیست روزمونده به زایمانم چرا انقدر لاغرشدم حتی لاغرترازروز ی که رفته بودم دکتر امیرصدراخودشو میزد فحش میداد دادوبیدادمیکرداماهیچ کدوم رومن تاثیری نداشت مثل ادمی بودم که مرگ مغزی شده دکترابه خونواده م گفته بودن برنمی گرده م اما مادرم راضی نمیشد دستگاه هاروازم جداکنن منم تنهاچیزی که باعث می شد ا ین نفس به سختی بالا پایین بره بچه هام بودن تنهاچیزی که میخواستم این بودکه سالم به دنیابیارمشون وبعد بمیرم اشکم فروچکید بازبه خودم نگاه کردم اونقدرلاغرشدم که حتی اسکلت بیشترازمن جون داشت شکمم به حدی برامده شده بود که تحمل وزنش برای منی که انقدربی جون بودم کار دشواری بود موهام بلندترشده بود اونقدر بلند که دیگه تازانوهم می رسید حوصله موهام رونداشتم دلم میخواستم ازته بزنمشون خسته بودم خسته ازهمه چی فقط بیست روز به جدای مون مونده بچه هام ازناارومی من نااروم شدن وشروع کردن به لگد زدن ازدرد بی اختیار اروم روزمین نشستم که در به ضرب بازشد شوکه به امیرصدراکه ریشش بلندشده بود وباچشمای نگران نگاهم می کردنگاه کردم این ازکجافهمیدحالم بده که اومدتو ازترس اینکه دردم بگیره دروقفل نمیکردم می ترسیدم تواتاق جون بدم وکسی نرسه به دادم نگران خودم نبودم نگران بچه هام بودم فقط یکیشون چنان لگد ی به پهلوم زد که حس کردم پهلوم سوراخ شد ازدرد چنان پر یدم که امیرصدرا دوید طرفم صورتم ازدردخیس اشک شده بود _چ...چیشد یلدا @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_244 _همین یه ذره ارو چرانمیخوری چونه مشروع کردبه ل
یلداحرف بزن نگاهش کردم _خوبم لگد زد عصبی دستش رو روشکمم گذاشت از گرمای دستش مورمورم شد خیلی وقت بودکه حتی انگشتش هم بهم نخورده بود وبازباهاش غر یبگی میکردم _بسه اروم شید د یگه من کم دقش دادم شماها هم دارید میکشیدش چراانقدر جفتک میپرونید لعنتیا چه گناهی کرده مادرشماشده بسه هرچی من لعنتی عذابش دادم حداقل شماها عذابش ند ید بچه ها تو وجودم اونقدر ناارومی می کردن که تنم خیس عرق شده بود وبی جون خودم وبه امیرصدرا تکیه دادم _وای وااااااااا ی امیرصدرااااااااا دارن میکشن منو حس میکنم االنه شکممو پاره کنن وا ی وا ی خدا رنگ ازصورتش پر یده بود چنان به طرف در دوی د که بامغز خورد زمین یه لحظه چنان دردی وجودموگرفت که بی اختیار فری ادزدم _یا حسیننننننننن وا ییییییی خداااااااا مردم ازدرد امیرصدراباوحشت برگشت به طرفم ازجاش بلندشدوبه طرفم اومد حس کردم ازبین پام مایعی روون شده دستش رو چنگ زدم _و...وا....وایییییی .....ا.....امی... امیرصدرا ...دارم میمرم ازدرد باهق هق لب زدم _خودموخیس کردم رنگش مثل گچ سفیدشده بود با ترس لب زد _کیسه ابته یا زهرا کیسه ابت پاره شده جیغ زدم _وای وا ی خدا بچه بچه هام خفه نشن بااخم لب زد _خدانکنه خدانکنه ی لدا _وای خدا _الان زنگ می زنم اورژانس تااومدن اورژانس از درد مردم وزنده شدم تواون لحظه هابی شتر بی کسی نابودم میکرد هیچکس کنارم نب ود نه بابا نه مامان هی چکس من تنها درحال جون دادن بودم به پهنای صورت اشک می ریختم وفقط ازخدایه چ یزی میخواستم بچه هام سالم به دنیابی ان برام مهم نبودمن بمیرم فقط بچه هام سالم به دنیا بیان کافیه نمیدونم چقدرگذشت تا اورژانس رسیداما دیگه جونی توتنم نمونده بود و بیهوش شدم باحس دردشدیدی زیرشکمم اروم چشم بازکردم که نور ز یاد باعث شد چشمم رومجددببندم وبازکنم خیلی خسته بودم یه لحظه همه چی یادم اومد با استرس دست روشکمم گذاشتم باتخت بودن شکمم وحشت زده جیغ زدم که امیرصدرا وارداتاق شد بادیدنم سریع به طرفم اومد _جان جانم درد داری اشک روگونه ام چکید @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_245 یلداحرف بزن نگاهش کردم _خوبم لگد زد عصبی د
_ب..بچه هام مردن مهربون اشک هام رو ازگونه ام پاک کرد _نه عزی زدلم هردوشون سالمن فقط منتظربودن مامان خوشگلشون چشم بازکنه بااخم وگنگی نگاهش کردم _مگه چندوقته ا ینجام غمگین اهی کشید _یه ماه با بهت نگاهش کردم _یک ماه چرااخه _سکته کردی دکترام یگن همینکه بچه هارو به دنیااوردن تودچاره سکته قلبی شدی ورفتی توکما تازه دوروزه ازکماخارج شدی ودکتر گفت خطررفع شد _چ..چرا بابغض وحرص نگاهم کرد _کم خونی یکی ازدلایلش بود دکتراگفتن بدنت اونقدرضعیف شده که خدارحم کرده بچه ها سالم به دنیااومدن هیچ امیدی برای برگشتنت وجود نداشت یک ماه تمامه روز وشب اینجام _پس بچه ها چی کجان دستم روتودستش گرفت ونوازش کرد _پیش مادر پدرت توان _چراهیچکس نیومده دیدنم _هیشش بغض نکن تا چندساعت پیش پدرت اینجابود طفلک انقدرخسته بودکه به زوروقسم روانه ش کردم خونه _حالم خوب نیست سرم دردمی کنه دلم داره ازترس میترکه بااخم لب زد _ترس چی _که نکنه دروغ بگی نکنه بچه هام مرده باشن _به خداقسم هردوشون حالشون خوبه فقط بی تاب مادرشونن مثل من _بابامو میخوام نگاهم کرد بی اختیارزدم زیرگریه که گفت _باشه باشه گریه نکن الان زنگ میزنم بیاد تااومدن بابا همینطوریه سره گر یه کردم باورم نمیشد من سکته کردم خدایا چرابرم گردوند ی چرا منونبردی پیش خودت شا ید دلت برام سوخت که یه باربچه هام ببینم بعد اره _یلدا نگاهش کردم باد یدن بابا نیم خیزشدم که ازدرد چهره م رفت توهم که امیرصدرانگران به طرفم اومد _چیکارمیکنی یلدا درازبکش حالت خوب نیست _چرا انقدر درد دارم _به خاطراینه مثل زنای دیگه که یه روزبعد ازفارغ شدن راه میرن راه نرفتی و دردت خوب نشده @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_246 _ب..بچه هام مردن مهربون اشک هام رو ازگونه ام پ
با قرارگرفتن باباکنارم سرموگذاشتم تو بغلش _بابا بابایی دلم برات خیلی تنگ شده بود _من بیشترنفسم چرا چرابامن اینکاروکردی نگفتی من می می رم نگفتی چجوری باید هروز زندگی کنم وقتی تو روتخت بی جون چشم بستی هر روزصدبارمردموزنده شدم _خدانکنه غمگین نگا هم کرد _پسراتو ندید ی نمی دونی چقدرنازن کپی توان _جدی _اره باباجان به امیرصدرانگاه کرد _برو بادکترش حرف بزن اگه مشکلی نی ست ببری مش خونه تاترخیص کردنم دل تودلم نبود ازذوق همش گریه میکردم وامیرصدرا وبابا نگران نگاهم میکردن نمیدونم چی شده بودکه بابا وامیرصدرا انقدرباهم خوب برخوردمیکردن تعجبم زمانی بیشترشدکه رسیدیم خونه واردعمارت کشیدم که امیرصدرادست دورکمرم حلقه کردواروم گفت _وزنت وبندازرومن ز یادبه خودت فشارن یار سرتکون دادم وکاری که گفت روانجام دادم تاتی تاتی کنان وارد خونه شدیم که یاشار ومامان بالبخندبه طرفم اومدن بادیدن کیانا اخمام رفت توهم ازاینکه اینجابود ناراحت بودم که ی اشار باامیرصدرادست دادوگفت _چشمت روشن دیدی بالاخره بهوش اومد توکه خودتوکشتی امیر به حرف هیچکی گوش نمیکرد بهت زده به یاشارنگاه میکردم که امیرصدرا منو به طرف نزد یک تر ین مبل برد روش نشستم وبی طاقت گفتم _بچه هام کو _خوابن مادر به مامان نگاه کردم چقدردلم براش تنگ شده بودبا دلتنگی به خونه نگاه میکردم که صدای اف اف باعث شد شونه هام بپره امیرصدرا کنارم نشست ومنو توبغلش گرفت وباصدا ی گرمش لب زد _جانم چیه خانومم چرا ترسیدی _کی اومده _پدرمادرم بهت زده بابغض لب زدم _صبرمیکردی یه هفته بگذره بعدکارویه سره میکرد ی نکنه به خاطرهمین بچه هارو نمیاری ببینم که بتونم راحت تردل بکنم بااخم نگاهم کرد _یعنی چی یلدا ازچی حرف میزنی تا خواستم حرفم وکامل کنم پدرومادرش به طرفم اومدن به زور دستم رورو ی شونه امی رگذاشتم و با درد ازجام بلندشدم که مادرش منوتوبغل گرفت وغرق بوسه کرد _فدات بشم الهی مادر قدم نورسیده مبارک باشه نورچشمی من _ممنون مامانجون با فاصله گرفتن مادرش پدرش بغلم گرفت و پیشونیم روبوسید @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_247 با قرارگرفتن باباکنارم سرموگذاشتم تو بغلش _بابا
_خیلی زحمت کشیدی باباجان خسته نباشی دخترکم _مرسی اقاجون ازترس مثل بیدمیلرزیدم همینکه همه دورهم نشستیم لب زدم _من خوب میدونم الان چرااینجا جمع شدیم میخوا ین درباره طلاق منو امیرصدراصحبت کنید _یلدا به صدای امیرصدراتوجه نکردم _من هروقت که بگید میام اما فعلا بایدبچه هامو ببینم _یلداتمومش کن چنان داد زدکه قلبم فرور یخت بااشکایی که بی اختیار سراز یر بودن نگاهش کردم _چراانقدرسنگدلی من حتی یه بارم ندیدمشون بذاریه بارفقط یه باربغلشون کنم بعد میرم اززندگیت بیرون قول میدم که دیگه نبینمشون _خفه شوووووو باصدای دادش پدرش فریادکشیدکه ازترس به خودامیرصدراپناه بردم وتوبغلش خودمو پنهون کردم مثل بیدمیلرزیدم انگارتوبرف بی لباس ایستادم امیرصدراانگارفهمیدحالم چقدر بده که محکم منوبه خودش فشارداد که پدرش نعره بلندتری زد _باراخری باشه سرش دادزدی توخیلی بلاهاسراین دختراوردی تومنو.. کوبیدبه سینه ش _پدرتو دور زدی پای یه دختر بیگناه روکشیدی وسط کثافت کاری هات بانفهمی تمام زندگیشو تباه کردی فقط برای اینکه به قول خودت پای بندنشی توباعث شد ی روزی هزاربارارزوی مرگ کنم هروقت که اومدم بیمارستان و دیدم این دخترمثل یه تیکه گوشت افتاده روتخت بیمارستان اب شدن پدر شو هردقیقه دیدم و خودم ولعنت کردم چون من باعث شدم تو زندگی این دختروبه اینجابرسونی پدرش از غم کمرش خم شد مادرش ده سال پیرشد برادرش نابودشد همه وهمه به خاطرخودخواهی توبودوبس نمیتونستم ببینم انقدرامیرصدرا عذاب میکشه بنابراین میون حرف پدرش پریدم _اقاجون ببخشیداگه بی ادبی میکنم وپریدم وسط حرفتون اینکه شمامیگید درسته پسرتون زندگیمو تباه کرداما منم مقصربودم منم اشتباه کردم من نبایدقبول می کردم پسرتونوسرزنش نکنیداشکال اصلی ازمن بوده توروخدا انقدر نشکنیدش ازجام بلندشدم وباتمام توان دویدم به طرف اتاقی که چند ین ماه ندیده بودمش به دردی که توتنم پیچید توجه نکردم صدای گریه نوزاد باعث شد تمام نیروم روجمع کنم و وارداتاقم شدم بادیدنشون بنددلم پارشد دوتا پسر کوچولو که روزمین توجای خواب ابی رنگ خوابیده بودن با اشکا یی که بندنمی اومد به طرفشون قدم برداشتم کنارشون نشستم به صورتشون نگاه کردم وای خداباورم نمیشه این بچه های من باشن هردو شبیه هم انگار مثل سیبی که ازوسط نصف شده بود هردوشون لباس قرمزرنگی تنشون بود وکاله ودستش سفیدرنگ تنشون بود باصدا ی ضعیفی گریه میکردن های های زدم زیرگریه بادستی که میلرزید یکیشون روتوبغلم گرفتم بوئیدمش وبوسیدمش وبالبا یی که میلرز ید لب زدم _جان جانم مامان جان ،جانم تمام زندگیم بی اختیارلباسم رواروم بالا زدم و بهش شیردادم پسرکوچولوم داشت شیرمیخورد وای خدا چه لذتی داشت اون لحظه اصلا قابل توصیف نبود همینطور اشک می ریختم وبهش شیرمیدادم که یهو بادادی که امیرصدرازد اون یکی بچه که روزمین بود به شدت گریه کرونش افزوده شد ونفسش رفت باهق هق نگاهش کردم که بچه ارو ازم جداکرد حالا هردوتابچه باتمام وجودگر یه می کردن هردوروبغل کردازترس درحال سکته کردن بودم @halekhoobe_to 📚
حال خوب تو ((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_248 _خیلی زحمت کشیدی باباجان خسته نباشی دخترکم _مر
هرلحظه حس می کردم الانه ازدستش بی وفتن خیلی کوچولوبودن وقلبم داشت کنده می شد باهق هق نالیدم _بدش من بچه هارو هلاک شدن بچه هام گرسنه شونه بااخم دادزد _همین بهتر هالک شن ولی این شیرونخورن این اززهرم بدتره شیری که باگریه بهش بدی اززهر زهرتره التماس وار نالیدم _توروخداامیرصدرا بچه اروبده به من باابروهاش اشاره کرد اشکام روپاک کنم تندتنداشکم روپاک کردم که کنارم نشست _هیشش گر یه نکن بعدیک ماه حالاکه بیدارشدی گر یه نکن _بد..بده ش من بچه هارو _باید یه قولی بد ی سر یع گفتم _هرچی باشه قبوله بالبخند ابروباالانداخت _هرچی سرتکون دادم و خواستم بچه هاروازش بگیرم که گفت _بیا باهم زندگی کنیم گذشته هاروفراموش کن بی امثل همه ی زن وشوهرا زندگ ی کنیم بهت زده نگاهش کردم دیگه حتی صدای گریه بچه ها هم به گوشم نمیرسید _ن..نمیخوام بازم زوری باهام ادامه بدی باحرص فریاد زد که بچه ها ازترس توبغلش لرزیدن قلبم اتیش گرفت و باهق هق به دست کوبیدم _نکن لعنتی بچه هام سکته کردن اینجوری نکن کشتیشون _کی گفته من به زورمیخوام باهات زندگی کنم هاننن لعنت ی چرانمیفهمی علشقتم چرا نمیفهمی دارم دیوونه میشم من احمق یه روزی فکرمیکردم هرگزعاشق نمیشم اماعاشقت شدم عاشق دختری که هرگزفکرشم نمیکردم یلدا منوتو دوتاپسرداریم نگاشون کن بچه ها ازگریه به سکسه افتاده بودن با قلبی که از ترس می لرزید یکیشون روبغل گرفتم وشروع کردم به شیردادنشو تکون دادنش _جان جان مامان هیششش فدات بشم من هیشش غلط کردم غلط کردم دورت بگردم اروم باش انقدرگفتم تااروم شدهمینکه اروم گرفت اهسته گذاشتمش پای ن و اونیکی روهم ارو اروم کردم و عاروق که زدن اروم تکونشون دادم که بعدبیست دقیقه خوابیدن تازه دردم وحس کردم برای کنترل دردم لبم رو محکم گازگرفتم تا امیرصدرا خواست دادبزنه لب زدم _مرگ من دادنزن _لبتوگازمیگیری یعنی دردداری اره سرتکون دادم که گفت _یلدامن عاشقتم توروخدا بفهم حسم بخداواقعیه من لعنتی عاشقتم تواون مدت که بیهوش بودی اونقدرگریه وزاری کردم اونقدرالتماس کردم که پدرو برادرت حلالم کردن پدرت فهمیدعاشقتم گفت وقتی بهوش اومدبه دخترم بگو دوسش داری بگو عاشقشی اون انقدر دلش پاک ومعصوم هست که ببخشتت وبه این زندگی یه وفرصت دوباره بده یلدا توروبه علی قسم این فرصت وازم نگیر من اشتباه کردم تو ببخش منوتو الان دوتابچه دار یم نگاه چقدرکوچولوان نذار حماقت من اوناروهم عذاب بده _اخه _یلداالتماست میکنم بغض الودلب زدم _اگه بچه هانبودن تواصرارنمیکردی باهات زندگی کنم توفق ط به خاطراینامیگی دستمو تودستای بزرگ ومردونه اش گرفا _به علی قسم که اینطورنیست یلدا من عاشقتم به قران قسم که اگه این دوتاروهم نداشتیم بازم ازت میخواستم بمونی توزندگیم توروخدا یلدا یه فرصت بهم بده تاازاول بسازم این زندگی رو نگاهش کردم توچشماش صداقت موج میزد تونگاهش عشق ومیشد خوند خدایا چیکارکنم چشمام روچندثانیه بستم مگه من ازخدانمیخواستم عاشقم شه حالا که عاشقم شده چرانبایدقبولش کنم به پسرام نگاه کردم دلم میخواست فارغ ازگذشته کنارامیرصدرا وا ین دوتاکوچولوها زندگی کنم زندگی خیلی چیزار وبهم فهموند نمیخوام ازدست بدمشون بنابرا ین توچشماش نگاه کردم ولب زدم _من عاشقتم واین سراغاز یه زندگی جدید وعاشقانه شد برای منو امیرصدرا وکامیارو کامران بازم بعضی وقتا دعوامون می شد قهر میکردیم اما چیزی که هرگز عوض نشد عشق میون منوامیرصدرابودکه هرروز بزرگتروبزرگترمیشد @halekhoobe_to 📚