حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_239 _چرخیدن نگاهم کردباتعجب ونگرانی وترس _چ..چی
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_240
اروم ازجام بلندشدم وارد سرویس شدم وبعدازانجام کارای مربوطه موها ی پر یشونم
روبافتم وازاتاق خارج شدم وارداشپزخونه شدم و یه میز کامل صبحانه چیدم ومنتظرشدم
امی ربیاد بااومدنش تو اشپزخونه دوتاماگ روپرازچای کردم وبالبخندبهش نگاه کردم که
باحوله مشغول خشک کردن موهاش بود
_سلام صبح بخیر
نگاهم کرد لبخندمهربونی زد
_سلام صبح توهم بخیر خانوم خانوما چراانقدر زود بیدارشدی
دستی روشکمم کشیدم روصندلی نشستم
_دیگه پسراگفتن گشنشونه صبحونه م یخوان منوبیدارکردن بعدشم گفتن به باباشون
نبایدتنهاصبحانه بخوره بهتره ماهم کنارش باشیم دی گه منم به حرفشون گوش کردم
به طرفم اومد ضربان قلبم بالارفت که دستش رو روی شکمم گذاشت توچشمام نگاه
کردوگفت
_من فدا ی مامان خوشگل وکوچولوها ی تو وجودت بشم
حس میکردم قلبم ازخوشی الانه که ازکاربایسته بالبخندی که نمیتونستم جمعش کنم
توچشماش نگاه کردم وگفتم
_خدانکنه بشین صبحانه بخوریم
دستش رو رو ی چشمش گذاشت
_چشم
بالبخند کمی نون تست برداشتم وبا شکلات صبحانه مشغول شدم که امیرصدرا
بالبخندلب زد
_هنوزم و یار شکلات صبحانه داری
سرتکون دادم
_اره خیلی شکلات صبحانه دوست دارم
_نوش جونت
_راستی کی میر یم شمال
_ساعت ۴راه میوفتیم
_قراره کجابریم این مدت
_و یلای خودمون
باچشمای گردشده لب زدم
_مگه شمال ویلادار ی
_اره
_چه خوب
_شمال وخیلی دوست داری
سرتکون دادم همیشه دوست داشتم باعشقم برم شمال سفردونفری تنهاتفاوت این
سفرا ینه که من باعشقم و کوچولوهام میرم شمال
_اره عاشق شمالم مخصوصا دریا
_ ساعت ۴ راه می وفتیم
سرتکون دادم وخیلی زودکنارکشیدم
_من برم لوازمم روجمع کنم
#ادامه_دارد
#قسمت_241
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_240 اروم ازجام بلندشدم وارد سرویس شدم وبعدازانجام کا
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_241
ازاشپزخونه خارج شدم وارداتاق خودم شدم چمدونم رو از داخل کمد برداشتم وهرچی
نیازداشتم رو چیدم تو چمدون
_کمک نمیخوای
باشنیدن صداش ترسیده برگشتم طرفش
_ ترسوندمت
سرم روبه معنی مثبت تکون دادم که به طرفم اومد و بازوهام رو تودستش فشرد
_معذرت میخوام نمیخواستم بترسونمت
لبخند کمرنگی بهش زدم
_خوبم نگران نباش
_بیا بشین
اروم روی کاناپه نشستم
به ساعت نگاه کردم دو ونیم بود
_گرسنه نیستی
نگاهش کردم
_واقعیتش نه
اخم کرد
_چرا
_نمیدونم ولی سیرم
_اینطوری که نمیشه نمیخوای که بازوزن کم کنی
_نه ولی گرسنه نیستم میترسم بخورم بالا بیارم توکه شرا ی ط منومیددنی
باحرص سرتکون دادوکنارم نشست
_ازاینکه جراحیت کردم روزی هزاربارخودمو لعنت میکنم میدونی چرا
سوالی نگاهش کردم که با حرص ادامه داد
_چون نمیتونی مثل تمام مادرای دیگه تودوران بارداری هرچی میخوای روبخور ی
محدودیت داری ازطرفی دوقلو بارداری
دستم رو روی دستش گذاشتم
_خوبم نگران نباش
_چرا منو تو بایداینجوری باهم اشنامی شدیم
نگاهش کردم منظورش چی بود نتونستم ازش بپرسم میترسیدم ازجوابی که میخواست
بهم بده ازجام بلندشدم وروی تخت درازکشیدم
_تا ساعت چهار یکم استراحت می کنم بعد بیدارم کن
سرتکون دادو بیحرف ازاتاق خارج شد
نفهمیدم چطورخوابم برد اما وقتی چشم بازکردم همه جا تاریک بود اروم ازتخت پایین
اومدم وخواستم ازاتاق خارج شم که بادیدنش رو ی تخت نشستم زل زده بود بهم
باصدای دورگه شده ازخواب لب زدم
_ساعت چنده چرا صدام نکردی
به ساعتش نیم نگاهی انداخت
_۸شبه ؛دلم نیومد بیدارت کنم
_خیله خب بلندشو اماده شو بریم
#ادامه_دارد
#قسمت_242
@halekhoobe_to 📚