حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_223 پوزخندزدم وروازش گرفتم درسته عاشقشم ولی خودمو بچ
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_224
_باید پزشکت بگه
همون لحظه یه زن شیک وپیک سن وسال داروارداتاق شد
_به به میبینم که یلداخانوم چشماش رو بازکرده
_سلام
_سلام به رو ی ماه خودتو کوچولوت
لبخندازته دلی زدم
_خانوم دکتر حال بچه م خوبه
بالبخند وضعیتم روچک کرد
_اره عزیزم خوبه خوب کوچولو هم سال وسرحال انگارخیلی برا ی اومدن به ا ین دنیا
اصرارداره ودوست داره تومادرشی که سالم مونده
باسودگی نفسم رو بیرون دادم
_خداروشکر
_من تخصصم ماماییه اگه بخوای میتونم به عنوان پزشکت باشم
_بله خانوم دکتر چ ی بهترازا ین فقط کی میتونیم بفهمیم جنسیتش چیه
_فرق میکنه برات
سرم روبه معنی نه تکون دادم
_نه همینکه سالم باشه کافیه ولی میخوام بدونم
_میفهممت عزیزدلم توماه چهارم توسونوگرافی مشخص می شه الان اگه بخوای میتونی
صدای قلبش روبشنوی اما جنسیتش مشخص نیست
منو امیرصدرا باذوق همزمان گفتیم
_واقعا میشه
دکترازاینهمه ذوق ماخندید و سرتکون داد خجلو سرم روپای ن انداختم که به
باپرستارهماهنگ کرد و منو بردن تواتاق سونوگرافی ازاون ژل ابی رنگ روشکمم ریخت
که سرماش رو حس کردم و کامل پخش کردوبعددستگاه رو روی شکمم گذاشت
وچندلحظه بعد صدا ی تالاپ تلوپ قلبش شد ارامش بخش تر ین صدا ی دنی ا تمام غمهام
ازذهنم فراموش شد وفقط صدا ی قلبش توسرم میپیچی د وازذوق دست امیرصدرا
روفشارمیدادم که نفسش به گوشم خورد وبا لحن شادی گفت
_صدای قلب بچه مونو میشنو ی صدا ی قلب بچه ی ما
با لبخندسرتکون دادم
که بعدچنددقیقه دکترگفت میتونم بلندشدم امیرصدرا بادستمال کاغدی شکمم رو پاک
کردازا ینهمه توجهش قلبم لبری زازشاد ی بود وای خدا خوابم یابیدار اینهمه خوشی برام
مثل سرابه
برگشتم به اتاقم که دکتر لب زد
_فردا صبح مرخصی خوب به حرفام گوش کن به همسرت هم گفتم اینکه ایندفعه بخیر
گذشته دلیل نمیشه که دفعه بعدهم سقط نشه پس اگه میخوای بدون هیچ مشکلی
سالم وصحیح پنج ماه دیگه توبغلت باشه باید به چیزایی که میگم خوب عمل کنی
استرس ممنوع
دلهره وترس ممنوع
غذانخوردن ممنوع
#ادامه_دارد
#قسمت_225
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_224 _باید پزشکت بگه همون لحظه یه زن شیک وپیک سن وس
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_225
هرچی که دوست داری به شوهرت بگو برات بگیره ماشالله وضع مالیش که خوبه پس
مشکلی نیست
به هیچ عنوان تاکید میکنم نباید کارسنگ ین انجام بدی تو خیلی دیرمتوجه شدی
نمیدونم چرا ولی خب دیرمتوجه شدی واشکالی هم نداره خداروشکربه خی ر گذشته
بایدازاین به بعد هرروز حداقل یه ساعت پیاده رو ی انجام بدی ورزش هایی مثل شنا نه
حرفه ای اما خب باید انجام بدی میوه وسبزی زیادمصرف کن لبنیات گوشت ومرغ بهتره
بیشتر مرغ مصرف کنی برات چندتا داروی مکمل و ویتامین مینویسم حتما سرساعت
مصرف کن
به هیچی به جز خودت وبچه فکرنکن هرشرایطی که داری روبذارکناروفقط به خودتو بچه
ت فکرکن برای پنج ماه تمام زندگیت رو بذار کنار هراتفاقی که ازارت میده بذارکنار
توعالوه برخودت الان مسئول جون این بچه هم هستی فراموش نکن که اون الان تقری با
کامله قلب داره صداشو که شنیدی اون همه چی رومیفهمه غم رومیفهمه احساست رو
میفهمه پس غصه خوردن ممنوع
سرم روبه معنی باشه تکون دادم اگه این بچه ارو میخوام باید به حرفای دکترگوش کنم
باید
تاخودصبح به بچه م فکرکردم تصمیم روگرفته بودم من ا ی ن بچه رو میخواستم باتمام
وجود
بعدازاینکه دکتر ترخیصم کرد به همراه امیرصدرا برگشتیم خونه خواستم برم به طرف
اتاقم اما نمیدونم چرا به طرف اتاقی که به اسم مشترک منوامیرصدرابودرفتم وارداتاق
شدم روی تخت درازکشیدم و نفس عمیقی کشیدم میخوام تواین پنج ماه کنارم باشه
بعدش ازش جدامی شم خودم خوب می دونم که با وجود بارداری نمیتونیم جداشیم پس
صبرمیکنم تابه دنیا بیاد بعد نمیخوام هیچی باعث شه اسیبی به بچه م برسه من نمیخوام بچه م وازدست بدم خدایا هرارزویی که براورده نشد به جهنم ولی این یکی
رومیخوام ازم نگیرش بچه مو ازم نگیر میخوامش باتمام وجود
یاشنیدن صدای امیرصدرا که منو صدامیکرد اروم لب زدم
_امیر من تواتاق اخریم
چندلحظه بعد وارداتاق شدباد یدنم لبخندزدوگفت
_خوبی
_خوبم
به طرفم اومدوکنارم نشست دستم روتودستش گرفت
_یلدا میخوام ا ین چندوقت این چندماه مثل تمام زن وشوهرهای عالم باشیم مثل اونا
زندگی کنیم
باگفتن کلمه زندگی فهمیدم منظورش چیه نگاهش کردم چرا ساکتم چرا نمی زنم
توگوشش چرانمی گم نه خدایا من خودمم میخوام باهاش زندگی کنم به قول دکتر این
پنج ماه هرچی دردوغمه میذارم کنار فکرمیکنم یه خواب طولانیه همین پس مخالفت نمیکنم
بهش نگاه کردم وسرتکون دادم وا ین شد اغاز یه زندگی روی ایی وافسانه ا ی وهمون
سراب وخیالات فانتزی من مثل همیشه
تااخرهفته وابستگی من هم به مرد ی که بچه ش تووجودم بود بیشتروبیشترشده بود
تواشپزخونه مشغول درست کردن کتلت بودم که باشنیدن صدای اف اف خواستم
ازاشپزخونه خارج شم که امیرصدرالب زد
_من بازمیکنم
#ادامه_دارد
#قسمت_226
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_225 هرچی که دوست داری به شوهرت بگو برات بگیره ماشالل
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_226
سرتکون دادم ومشغول گذاشتن کتلت داخل ظرف سرامیکی سفیدرنگ شدم که باشنیدن
صدای دادبابا باهول ظرف ازدستم افتاد و تمام کتلت هاروی سرامیک کف اشپزخونه
پخش شد باداد بعدی که یاشار زد باهول و ولا ازاشپزخونه دویدم بیرون بادیدن
امیرصدرا که جلوی در نشسته بود و روپیرهنش خون بود جیغ کشیدم وبه طرفش
دوی دم و بابغض لب زدم
_چیشده
نگاهم کرد با استرس ونگرانی دستم روگرفت
_هیچی نیست خوبم بخداخوبم گر یه نکن گریه نکن هیششش
اما گر یه امانم روبرید وهق هق کنان به بابا که باخشم به امیرصدرانگاه میکردنگاه کردم
_چراامروز نیومدی دادگاه یلدا
_چون من اجازه ندادم
به امیرصدرانگاه کردم مثل یه شی ر ازم دفاع میکرد به بابا ازخشم سرخ شده بودنگاه کردم
خواست به طرف امیرصدرا یورش ببره که دستش روگرفتم
_بابا ...توروخدا چیکارمیکنی
نگاهم کرد
_گریه نکن باباجان این بیشرف اذیتت که نمیکنه نکنه کتکت زده که نیومدی
امیرصدراچنان نعره زده قلبم کنده شد
_من دست رو زنم بلندنمیکنم
بابا باپوزخند گفت
_زن؟ ا ین لقمه ز یادی برات بزرگه نمی تونی قورتش بد ی خفه میشی ی ادت رفته توبهش
دست دراز ی کردی اون نمیخواستت توبه زور متوسل شدی
با هق هق لب زدم
_بسه بابا بسه
یاشار باتلخی گفت
_چرانیومدی مگه نمیگفتی نمیخوام باهاش زندگی کنم پس چرا نیومدی هانن
نمیدونم چرا یهوبی حال شدم و کناردروارفتم که امیرصدرا ازجاش پر یدوکوبید توسرش
_یاحضرت عباس یاعلی یلدا یلدا جان چیشد وای خدا
با ته مونده جونم لب زدم
_خو...خوبم
بابانگران کنارم نشست
_یلداجان بابا چه بلایی سرت اومده
_یلدا حامله س انقدر عذابش ندید اره من نذاشتم بیاد دادگاه چون بارداره زنم بارداره
بابا شوکه نگاهم کرد
_یلدا این چی میگه
نگاهش کردم بی حرف چیزی نداشتم بگم این سکوت یعنی امیرصدرا حقیقت رومیگه
_سقطش میکنی
ازترس چیزی که شنیدم به هق هق افتادم که امیرصدرا ازجاش بلندشد وبه طرف یاشارکه
این حرف روزده بود یورش برد و یقه اش روتومشت گرفت وفریاد زد
#ادامه_دارد
#قسمت_227
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_226 سرتکون دادم ومشغول گذاشتن کتلت داخل ظرف سرامیکی
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_227
_چه گوهی خورد ی
یاشارهم مثل اون فری اد زد
_سقطش می کنه بچه تو رومیخوادچیکار کم اذیتش کرد ی حالا توله ت روهم دنیابیاره که
چی که تو بگی اهان خوب شد حالا دیگه کامل گوه زدم به زندگیش دیگه
تااخرعمرنمیتونه ازدواج کنه منم که هرگوهی بخوام میخورم به اینم ربطی نداره
باهق هق سرم روبه درتکیه دادم که باکوبیده شدن یاشار به دیوار وحشت زده به
امی رصدراکه میخواست بزنتش نگاه کردم وبا جیغ لب زدم
_نه توروخدانه
تمام جونم ازتنم رفت وچشمام سیاه شد صدا ی فریاد بابا وامیرصدرا اخرین چیزی بودکه
شنیدم
باحس سوزشدستم اروم چشم بازکردم نور چشمم رواذ یتت کرد ودوباره چشمم روبستم
وبازکردم بادیدن اتاق نااشنا فهمی دم بی مارستانم همه ی اونچه اتفاق افتاده بود
بعدازاینکه دکتر ترخیصم کرد به همراه امیرصدرا برگشتیم خونه خواستم برم به طرف
اتاقم اما نمیدونم چرا به طرف اتاقی که به اسم مشترک منوامیرصدرابودرفتم وارداتاق
شدم رو ی تخت درازکشیدم و نفس عمیقی کشیدم میخوام توا ین پنج ماه کنارم باشه
بعدش ازش جدامی شم خودم خوب می دونم که با وجود بارداری نمیتونیم جداشیم پس
صبرمیکنم تابه دنیا بیاد بعد نمیخوام ه یچی باعث شه اسیب ی به بچه م برسه من
نمیخوام بچه م وازدست بدم خدا یا هرارزویی که براورده نشد به جهنم ولی ا ین یکی
رومیخوام ازم نگیرش بچه مو ازم نگی ر میخوامش باتمام وجود
یاشنیدن صدا ی امی رصدرا که منو صدام یکرد اروم لب زدم
_امیر من تواتاق اخریم
چندلحظه بعد وارداتاق شدباد یدنم لبخندزدوگفت
_خوبی
_خوبم
به طرفم اومدوکنارم نشست دستم روتودستش گرفت
_یلدا میخوام ا ین چندوقت ا ین چندماه مثل تمام زن وشوهرهای عالم باشیم مثل اونا
زندگی کنیم
باگفتن کلمه زندگی فهمیدم منظورش چ یه نگاهش کردم چرا ساکتم چرا نمی زنم
توگوشش چرانمی گم نه خدایا من خودمم میخوام باهاش زندگی کنم به قول دکتر این
پنج ماه هرچی دردوغمه میذارم کنار فکرمیکنم یه خواب طولانیه همین پس مخالفت
نمیکنم
بهش نگاه کردم وسرتکون دادم وا ین شد اغاز یه زندگی روی ایی وافسانه ا ی وهمون
سراب وخیالات فانتز ی من مثل همیشه
تااخرهفته وابستگی من هم به مرد ی که بچه ش تووجودم بود بیشتروبیشترشده بود
تواشپزخونه مشغول درست کردن کتلت بودم که باشنیدن صدای اف اف خواستم
ازاشپزخونه خارج شم که امیرصدرالب زد
_من بازمیکنم
سرتکون دادم ومشغول گذاشتن کتلت داخل ظرف سرامیکی سفیدرنگ شدم که باشنیدن
صدا ی دادبابا باهول ظرف ازدستم افتاد و تمام کتلت هاروی سرامی ک کف اشپزخونه
پخش شد باداد بعدی که یاشار زد باهول و ولا ازاشپزخونه دویدم بیرون بادیدن
امی رصدرا که جلو ی در نشسته بود و روپیرهنش خون بود جیغ کشیدم وبه طرفش
دویدم و بابغض لب زدم
_چیشده
#ادامه_دارد
#قسمت_228
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_227 _چه گوهی خورد ی یاشارهم مثل اون فری اد زد _س
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_228
نگاهم کرد با استرس ونگرانی دستم روگرفت
_هیچی نیست خوبم بخداخوبم گر یه نکن گر یه نکن هیششش
اما گر یه امانم روبر ید وهق هق کنان به بابا که باخشم به امیرصدرانگاه میکردنگاه کردم
_چراامروز نیومدی دادگاه یلدا
_چون من اجازه ندادم
به امیرصدرانگاه کردم مثل یه شی ر ازم دفاع میکرد به بابا ازخشم سرخ شده بودنگاه کردم
خواست به طرف امیرصدرا یورش ببره که دستش روگرفتم
_بابا ...توروخدا چیکارمیکنی
نگاهم کرد
_گریه نکن باباجان این بیشرف اذیتت که نمیکنه نکنه کتکت زده که نیومدی
امی رصدراچنان نعره زده قلبم ازسینه کنده شد
_من دست رو زنم بلندنمیکنم
بابا باپوزخند گفت
_زن؟ این لقمه ز یادی برات بزرگه نمی تونی قورتش بدی خفه میشی یادت رفته توبهش
... کردی اون نمیخواستت توبه زور باهاش رابطه داشتی
با هق هق لب زدم
_بسه بابا بسه
یاشار باتلخی گفت
_چرانیومدی مگه نمیگفتی نمیخوام باهاش زندگی کنم پس چرا نی ومد ی هانن
نمیدونم چرا یهوبی حال شدم و کناردروارفتم که امیرصدرا ازجاش پر یدوکوبید توسرش
_یاحضرت عباس یاعلی یلدا یلدا جان چیشد وای خدا
با ته مونده جونم لب زدم
_خو...خوبم
بابانگران کنارم نشست
_یلداجان بابا چه بلایی سرت اومده
_یلدا حامله س انقدر عذابش ندی د اره من نذاشتم بیاد دادگاه چون بارداره زنم بارداره
بابا شوکه نگاهم کرد
_یلدا ا ین چی میگه
نگاهش کردم بی حرف چیزی نداشتم بگم این سکوت یعنی امیرصدرا حقیقت رومی گه
_سقطش می کنی
ازترس چیزی که شنیدم به هق هق افتادم که امیرصدرا ازجاش بلندشد وبه طرف یاشارکه
این حرف روزده بود یورش برد و یقه اش روتومشت گرفت وفریاد زد
_چه گوهی خوردی
یاشارهم مثل اون فریاد زد
_سقطش میکنه بچه تو رومیخوادچیکار کم اذیتش کردی حالا توله ت روهم دنی ابیاره که
چی که تو بگی اهان خوب شد حالا دیگه کامل گوه زدم به زندگیش دیگه
تااخرعمرنمیتونه ازدواج کنه منم که هرگوهی بخوام میخورم به اینم ربطی نداره
باهق هق سرم روبه درتکیه دادم که باکوبیده شدن یاشار به دیوار وحشت زده به
امیرصدراکه میخواست بزنتش نگاه کردم وبا جیغ لب زدم
#ادامه_دارد
#قسمت_229
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_228 نگاهم کرد با استرس ونگرانی دستم روگرفت _هیچی ن
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_229
_نه توروخدانه
تمام جونم ازتنم رفت وچشمام سیاه شد صدای فریاد بابا وامیرصدرا اخرین چیزی بودکه
شنیدم
باحس سوزش دستم اروم چشم بازکردم نور چشمم رواذی تت کرد ودوباره چشمم روبستم
وبازکردم بادیدن اتاق نااشنا فهمیدم بیمارستانم همه ی اونچه اتفاق افتاده بود به یکباره
به یادم اومد بابغض وترس دستم رو روی شکمم گذاشتم واروم نوازش کردم اشکم مثل
اهنگ گداخته ازچشمم چکید رو ی روبالشتی
واروم باهمون بغض سنگین لب زدم
_کوچولوی مامان نگران نباش هرطورشده به هرقیمتی که شده توروبه دنیا میارم نمیذارم
حتی یه تارموت کم بشه
حس میکردم ز یر دلم نبض می زنه وا ین قطعا نبض بچه منه ازشوق به هق هق افتادم
میدونم شایداشتباه باشه امامن ا ین بچه ارومیخوام چون عاشق شوهرمم شوهری که
هیچ حسی بهم نداره من بعد ا ینکه بچه م روبه دنیااوردم از زندگیش می رم بیرون
امابرای سرکردن بقیه عمرم بای دازش یه یادگاری داشته باشم وچه یادگاری بهتراز این
بچه
بابازشدن دراتاق اروم چشمای اشکیم روبه دردوختم که قامت امیرصدرا رو دیدم پاتندکرد
به طرفم کنارم ا یستادودستم روتودستش گرفت وبانگرانی نگاهم کرد
_چیشده یلدا جان درد داری حالت بده
سرم روبه معنی نفی تکون دادم واشک از چشمم پرت شد پایین
_پس چراگر یه میکنی
_امیرصدرا بابام کجاست
بااخم نگاهم کرد
_نگران نباش بیرون منتظرتوئه
_معلومه که منتظرش یم
بادیدن یاشار با اشک نگاهش کردم
امی رصدرا بالحن بد ی روبه یاشارگفت
_گردنتو میشکمم به ولای علی ازت شکا یت میکنم میندازمت زندان به جرم اینکه داری
به زن باردارم اسیب میرسونی میندازمت توزندان اگه بازبخوای به کارات ادامه بدی
اشغال باعث شدی بیارمش بیمارستان بس نبود هانن تانکشیش ول کن نیستی
_تو د یگه ازادم بودن برام حرف نزن که توخودت حیوونی انگاریادت رفته چراباهم ازدواج
کردید چراخواهرم با یدبچه توروبه دنیا ب یاره هانن
یلدا این بچه باید سقط شه
بالبا یی که ازشدت بغض میلرز ید لب زدم
_نه نمیذارم بلایی سربچه م بیاد
بااخم وخشم فری ادزد که ازترس دست امیرصدراروچنگ زدم
_توگوه میخوری خاک برسرت این بچه چیزی جز بلا برای تونیست
_بسه دیگه یاشار مگه نمیبینی حالش خوب نیست
به باباکه با نگرانی به طرفم اومدنگاه کردم کنارم ایستاد بادستش اشکام روپاک کردو
بالبخند لب زد
_جانم جان بابا هیششش اروم باش دخترکم اروم باش باشه هرچی توبخوای
_بابااااا
#ادامه_دارد
#قسمت_230
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_229 _نه توروخدانه تمام جونم ازتنم رفت وچشمام سیاه
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_230
بابا نیم نگاهی به یاشارکه ازشدت خشم نفس نفس میزدانداخت وگفت
_کرکه نبود ی یاشار یلدا چهارماه بارداره یعنی الان بچه کامله جنسیتش مشخصه این یه
قتله میفهمی قتل یلدا نابودمیشه
از یاشارنگاه گرفت وبا نفرت وخشم به ام یرصدرانگاه کرد
_توبچتو سالم وصحیح میخوای درسته
امیرصدرا بااخم سرتکون داد
_باشه مشکلی نیست دخترمن تازمانی که بچه ت سالم وصحیح به دنیا بیاد کنارت
میمونه اما بعدازفارغ شدنش یه لحطه هم نمیذارم کنارت بمونه همونطورکه توبچه تو
میخوای منم بچه مو میخوام نمیذارم تو عذابش بدی ازت پسش می گیرم
به امیرصدرانگاه کردم که با صورت برافروخته مشتش روگره کرده بود وهرلحظه امکان
داشت با بابا دست به یقه شه منتظربودم یه چی زی بگه حداقل فقط یه کلمه که نمیذاره
منو ازش بگیرن اما اون هیچی نگفت وقلبم اخ بیچاره قلبم بدجور سوخت اونقدر حالم
بدشد که حدنداشت اشکام یه لحظه بندنمیومد ب ابا پیشونیم روبوسید و به همراه
یاشاررفت دستام رو روی صورتم گداشتم وازته دل هق زدم خاک برسر نفهمت کنم یلدا
تو واقعا باخودت چ ی فکرکرد ی فکرکردی حالاکه حامله ای همه چی عوض می شه
فکرکردی عاشقت می شه یلدا چرا نمیفهم ی که اون هیچ حس ی بهت نداره وا ین فقط یه
اشتباه بود ه هق هق امونم روبر یده بود
خاک برسرم من چرا فکرکردم که شاید بشه همه چی تغییرکنه چرا یادم رفت این همون
امیرصدراست وفرقی نکرده
ازشدت گر یه نمیتونستم درست نفس بکشم امیرصدرا خواست بغلم کنه که خودمو عقب
کشیدم ازچشماش اتیش میبارید
دیگه همه چی برام تموم شده بود اه خدا قلبم داره از اینهمه حجم غم وغصه میترکه
خدایا دارم دق میکنم دارم می میرم چراخلاصم نمیکنی
بیچاره بچه م بچه ای که هرگز محبت پدر رونمیچشه
دستم رورو ی شکمم کشیدم
مامان حواسش بهت هستا غصه نخوری مامانی عیبی نداره مهم نیست که بابات
دوسمون نداره نه نه بابایی تورودوست داره مطمئنم
به اینجای حرفم که رسیدم قلبم ازشدت درد تیرکشید
اونی که اضافه س توزندگیش منم
مثل یه ادمی بودم که تازه عزیزش روازدست داده بودچنان گریه ای میکردم که امیرصدرا
رو به وحشت انداخته بود
قلبم داشت میترکید داشتم از شدت غصه میمردم
بالاخره مرخصم کردن بی جون ازتخت پایین اومدم امیرصدرا خواست کمکم کنه کنه که
اجازه ندادم حتی منتظرش نشدم که همراهم بیاد مثل یه بچه ای که تازه تاتی تاتی
میکنه اروم ازاتاق خارج شدم و ازبیمارستان خارج شدم به طرف ماشین امیرصدرا رفتم
که بعد ازچنددقیقه اومد بهم نگاه کرد نگاهش نکردم دیگه تحمل نگاه کردن بهش
رونداشتم امروز همون یه ذره قلبمم که زنده بود مرد فهمی دم که هیچوقت توزندگیش
جایی نداشتم حتی باوجوداین بچه ماشین روکه بازکرد بی حرف توماشین نشستم
افسرده سرم روبه پنجره چسبوندم که بعدازچندثانیه سکوت به راه افتاد اشکم سرازیرشد
چرا باید دوسم داشته باشه اون فقط ذوق بچه شو داره خب طبیعیه هرپدری عاشق بچه
شه
بااین فکرقلبم بیشتراتیش میگرفت خوش به حالت عز یزدل مامان بابت دوست داره
کاش منم دوست داشت کاش
#ادامه_دارد
#قسمت_231
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_230 بابا نیم نگاهی به یاشارکه ازشدت خشم نفس نفس میزد
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_231
ازشدت هق هق نفسم بالانمیومد امیرصدرا باترس ماشین روکنارخیابون پارک کردو
ازماشین پی اده شد بعدچنددقیقه با یه بطری اب به طرفم اومد در ماشین روبازکردوبطری
روبه طرفم گرفت
_بخور
دستش روپس زدم که دادزد
_بهت می گم بخور ازبس گر یه کردی کورشدی یلدا بسه گر یه نکن
همینکه اون بهم می گفت گریه نکن بدترگریه م میگرفت یه لحظه حس کردم دارم
بالامیارم بادست پسش زدم وازماشین پیاده شدم کنار خیابون نشستم و عق زدم
اونقدرعق زدم که د ی گه جونی توتنم نمونده بود امیرصدرا بانگرانی کنارم نشست بطری
اب روبه طرفم گرفت
_وای خدا خدا یا صبر بده بهم داری خودتو میکشی یلد ا،دست وصورتتو بشور
اروم دست وصورتم روشستم وبی حرف باته مونده جونم ازجام بلندشدم وسوارماشین
شدم امیرصدرا باخشم سوارماشین شد تارسیدن به خونه هیچی بینمون ردوبدل نشد
همینکه بخونه رسی دیم ازماشین پیاده شدم وبی توجه به امیرصدرا دکمه اسانسور
روفشردم دراسانسورکه بازشد وارد اسانسور شد م در داشت بسته میشدکه
امی رصدرنذاشت وبازور وارد اسانسورشد نگاه ازش گرفتم که باخشم غرید
_یلدا به ولا ی علی اگه بخوا ی ادامه بد ی یه بلایی سر یاشاروخونواده ت میارم که همه
مردم وقتی ازش یادمیکنن بترسن من امشب به اندازه کافی حالم بدهست عصبی
هستم فقط به خاطرتو هیچی نگفتم وگرنه گردن اون کسی روکه بخواد تورو ازم بگیره یا
درباره بچه م حرف بزنه میشکنم
باچشمای ناباور و اشکی نگاهش کردم که با خشم دستش رو رو ی صورتم کشی د ومنو
باحرص توبغلش فشرد و لب زد
_هیششش گر یه نکن
اروم خودمرواز بغلش کشیدم بیرون و بابغض لب زدم
_حق با پدرمه من بعدبه دنیا اوردن بچه میرم
یهو چنان فریادی زد که ازترس خودم روبه در اسانسورچسبوندم
_پدرت بیخودکرده به قران قسم اتیششون میزنم هم باباتو هم یاشارو
با دلخوری نالیدم
_تو حق نداری به بابای من توهیت کنی
بانفوذ ترسناک توچشمام نگاه کردو بالحنی که ته دلمو خالی میکردلب زد
_اینوخوب توگوشت فروکن هرکی هرکی بخواد تورو ازم بگی ره بالیی به سرش می ارم که
توکتابا بنوی سن برام فرق نمی کنه اون ادم کی باشه یاچه نسبتی بامن یاتو داره حتی اگه
پدرت باشه
ازترس میلرز یدم وه یچی نمیگفتم باا یستادن اسانسور دستش رودورشونه م حلقه کردو
باهم ازاسانسورخارج شدیم درخونه روبازکردو کمی منوهول دادکه واردخونه شم بیجون
واردخونه شدم که بعدمن واردخونه شدودر روبست
نگاهی بهم انداخت بادیدن چشمای پرم باحرص غر ید
_کورشدی یلدا تمومش کن بسه انقدرگر یه کردی بسه
روی پارکت نشستم وسرم رو روی زانوهام گذاشتم واشکام راهشونو روپیداکردن وشروع
کردن به باریدن
حس کردم کنارم نشست
_اینجانشین برات خوب نیست
#ادامه_دارد
#قسمت_232
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_231 ازشدت هق هق نفسم بالانمیومد امیرصدرا باترس ماشین
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_232
حرفاش بیشترمنومی سوزوندازاینکه اون فقط به فکربچه ای بود کهتووجودمه قلبم
بیشتراتیش میگرفت
بازوم روکشید
_پاشو بایداستراحت کنی امروزخیلی عصبی وناراحت شدی خیلی خطرناکه برات
بی حرف ازجام بلندشدم وارداتاق مشترکی که تازه چندروز ی بود اتاق منو امیرصدراشده
بود شدم رو ی تخت درازکشیدم که کنارم درازکشیدومنو توبغلش گرفت سرم تو بغلش
قرارگرفت اشکم چکی د رو لباسش داشتم دق میکردم ازا ینکه هیچ حس بهم نداره قلبم
داشت ازحرکت می ایستاد وقتی به این موضوع فکرمیکنم نمیدونم چقدر فکرکردم که
خوابم برد
باشنیدن صدای قلبش به روتختی چنگ زدم و اشکم چکی د رو بالشت که دکتربالبخند لب
زد
_این اشک اشکه شوقه دیگه
بادرد چشمام روبستم هه اشک شوق دلم میخواست فر یاد بزنم گریه م به خاطر دردیه که
توقلبمه دردی که شوهرم بهم داده شوهری که هیچ حسی بهم نداره خدا یا دارم دق
میکنم من عاشقشم اما اون هیچ تعلق خاطری به من نداره
هق هق ارومی زدم که امیرصدراباصدایی که سعی میکردکنترل کنه وفریادنزنه گفت
_گریه نکننننن
نگاهش نکردم ولبام روبهم فشردم ولی ازپشت لبم ناله م خارج میشد که دکتربااخم لب
زد
_این امکان نداره
باترس به دکترنگاه کردم قلبم ازشدت ترس چنان تندمیزدکه حس میکردم داره سینه م رو
میشکافه با صدایی که ازترس میلرزید لب زدم
_چی..چیشده؟؟
بادیدن نگرانیم لبخندی زدوگفت
_نگران نباش جنین ها کاملا سالمه
_جنین ها یعنی چی مگه چندتا جنینه دکتر
بازم نگاهش نکردم بعد اون روزد یگه هرگز نگاهش نکردم یعنی سعی میکردم نگاهش
نکنم چون دیگه کاملا برام روشن بود که زندگی باهم ندار یم
_بله جنین ها نمیدونم چطورمتوجه نشدم فکرکنم به خاطر اینکه جنین نچرخیده
درهرحال با ید بهتون بگم که شمابه جا ی یه کوچولو قراره صاحب دوتا بچه بشید
_جنسیتشون چیه
ازصدا ی شاد امیرصدرا بیشتردلم گرفت بااینکه هیچ علاقه ا ی بهم نددره ولی چقدر بچه
هاشو دوست داره هه چرا فکرمیکردم یه خاطربچه همه چ ی عوض میشه چرا فکرکردم
عاشقم میشه چرا خدا
اشکام بی وقفه روصورتم می ریختن که امیرصدرا دستم روتودستش فشرد وگفت
_جان!!!جانم گر یه نکن
این حرفاش بیشتر اتیشم میزد اون نگران من نیست نگران بچه هاشه
_مژدگانیمو بدید تا من بگم جنسی تشونو
_چشم چشم مژدگانی شما محفوظه توروخدا زودبگید دارم ازهیجان سکته میکنم
#ادامه_دارد
#قسمت_233
@halekhoobe_to 📚
حال خوب تو
((کلبه همدلی))
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_232 حرفاش بیشترمنومی سوزوندازاینکه اون فقط به فکربچه
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_233
_معلومه که خیلی ذوق دارزد برای اومدن این کوچولو ها باشه بیشترازا ین منتظرتون
نمیذارم دوتاپسر کاکل زری تا سه ماه نیم دیگه میادتوزندگی تون
ازشنیدن کلمه پسر تواوج عم لبخند تلخی زدم و چشم روبهم فشردم وتودلم نالیدم
_میگن پسرا وابسته مادرن خدا یا توداری این کوچولوهاروبهم میدی که برای دردی به
این بزرگی مرهم باشه
فداتون بشم پسرای من که تو اوج بی کسی دارید میاین پیشم توروخدا هراتفاقیم که
افتادشمامنو تنهانذار ید
چونه م لرزید وبغض که اندازه یه گردو بود روبه زورقورت دادم
چه خوب که بچه هام پسرن اینطوری وقتی بزرگ میشن هر روزشبیه تر میشن به
امیرصدرا
دیگه نتونستم خودموکنترل کنم وبغضم ترکید باشنیدن صدای گریه م دکتر برگشت به
طرفم وگفت
_چی ازارت میده؟ بگو بهم باشوهرت مشکل داری
امیرصدرا با نگرانی وخشم لب زد
_نه
توسلی بااخم سرتکون دادوگفت
_می تونی بلندشی ،راستی شکمت برجسته شده ازشلواربارداری استفاده کن چون این
شلوارا اذیتت می کنن
سرتکون دادم که بی حرف از کنارمون رفت
امیرصدرا بادستمال کاغذی شکمم رواروم پاک کرد و کفش هام رو جلو ی پام جفت کرد
دستم روگرفت وکمک کرداروم از تخت پایین بیام کفش هام روپام کردم که دستش
رودورکمرم حلقه کروکباهم از اون اتاقک مخصوص خارج شدیم وبه طرف میزدکتررفتیم
اروم روی صندلی نشستم که امیرصدرا کنارم نشست توسلی نگاهی بهمون انداخت و
گفت
_توالان شیش ماه ونیمه بارداری ازاون جایی که دوقلوبارداری مراقبت هات باید بیشتراز
قبل باشه مخصوصا مقوع نشستن بلندشدن خوابیدن خیل ی باید مراقب باشی به پهلو
نباید بخوابی چون بچه ها اذیت میشن بیشتر ورزش کن حداقل روز ی دوساعت یک
ِشب
ساعت صبح یک ساعت اخر
لباس حاملگی بپوش که ازاده لباسای تنگ نپوش خیلی با ید مراقب تغذیه ت باشی چون
خیلی خیلی مهمه قهوه نخوره چای خیلی کم مصرف کن نوشابه ارو از لیست غذایت
حذف کن به جاش تامیتونی شیر ماست دوغ بخور چیزا یی مقوی بخور معجون بخور
پاشو برو روترازو ببینم وزنت چقدره
سرتکون دادم واروم ازجام بلندشدم روترازورفتم که بالاسرم ایستاد وگفت
_چندکیلوبود ی
_چندماه پیش فکرکنم دوسه ماه پیش خودمو وزن کردم ۵۵ کیلوبودم
بااخم وعصبانیت نگاهم کردکه بادلشوره لب زدم
_چیشده خانوم دکتر
_میدونی وزنت چنده
با ترس سرتکون دادم
_۴۰کیلو این یعنی افتضاح یعنی وحشتناکه تو بارداری وده کیلو توچندماه کم کردی چرا
اونقدر جد ی و عصب ی این کلمات رومیگفت که باچشما ی پرشده سرم روبه ز یرانداختم
امیرصدرا باحرص وخشمی که سعی می کرد کنترلش کنه غرید
#ادامه_دارد
#قسمت_234
@halekhoobe_to 📚
.
🔮چه شب های درازی
اشک در هاون اندوه کوبیدم !
نخوابیدنم را
به پایِ قدم های نیامده ات بگذار
و خط عمیق پیشانی ام را
به حساب سرنوشت ...
دروغ نیست !
زنها همیشه
در ساعت عاشق شدنشان مرده اند !
#روشنک_آرامش
#شبتون_آروم ✨❤️✨
@halekhoobe_to ✍
امشب بیتاب شدهام
آغوش بگشا و بازوانت را در من
گره بزن
و شب بخیر هایت را زمزمه کن.
#شبتون_عاشقانه✨❤️✨
@halekhoobe_to 🍃🌺
.
✨🔮پیامی از سوی کائنات:
شما یک ثروت نامحدود از یک منبع غیرقابل تصور را جذب میکنید. وقت آن است به آزادی مالی بیشتری که کائنات برایتان آماده کرده است برسید✨
#پیام_شبانگاهی
➡️ @halekhoobe_to
4_6028316848561330704.mp3
9.76M
🧘♂️مراقبه صبحگاهی رهایی از خشم و کینه🧘♂️
🗓 شنبه 7 مهر
با این مراقبه خشم و کینه رو رها کن تا انرژی قدرتمندی درونت آزاد کنی. لحظهی رها کردن همه چیز سر جای خودش قرار میگیرد. سبک و رها خواهی شد و از درون و بیرون خواهی درخشید
با حس خوب اعلام کن:
من در آرامش و آزادیم
💞 حتما این مراقبه رو برای دوستان و عزیزانت هم ارسال کن و انرژیش رو گسترش بده
@halekhoobe_to
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـلام 🌸🍃
سـلام 🌸🍃
سـلام🌸🍃
ســلام یعنی یک دنیـا 🌸🍃
آرزوی سلامتی و شادمانی🌸🍃
برای شما مهربانان🌸🍃
صبح شنبه تـون عالی 🌸🍃
@halekhoobe_to
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی
خــ🌸ــدای من
ایمان دارم که تو برایمان کافی هستی
و حمایتمان می کنی
خدایا ازما بگیر هرچہ
را کہ تو را از ما میگیرد
در اولین روز هفته
زندگیمان را بہ دستان پرتوان
و پر مهر تو می سپاریم
تا گره از مشکلاتمان باز کنی
آمین 🙏
@halekhoobe_to
💜اوقاتتون به وقت مهربانی
💜و لحظه هاتـون سرشـار
💜 از حـس شـاد زنـدگی
💜سلام دوست قشنگم
💜صبحت بـخیـر
@halekhoobe_to
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر گاه به تغییر بی میل بودی
به زیبـایی پاییز فکر کن...😍
@halekhoobe_to
👈 تفکر مثبت = زندگی راحت 👉
ماموريت شما در زندگى
تغيير جهان نيست.
شما مامور تغيير خويشتنى.
و تمام راه حل ها
در درون خود شماست
#اندرو_متیوس
@halekhoobe_to