اوایل انقلاب،
از انقلابیهای حامی #ولایت بود!
اما روز #عاشورا،
سر #امام را برای #یزید بُرد...
#زجر_بن_قیس
#بصیرت
#محرم
#حال_دل
@halle_dell
#شهداء_و_امام_رضا_ع
هر روز كار خودمان را با توسل به یكی از چهارده معصوم شروع میكردیم.
آن روز دلها به سمت #امام_رضا_ع رفت.
همه خود را پشت #پنجره_فولاد آقا حس میكردند.
بعد از ذكر توسل حركت بچهها شروع شد.
شرهانی در آن روز گوشهای از خاك خراسان شده بود. روی همه لبها ذكر مقدس #امام هشتم بود.
پس از ساعتی تلاش، اولین #شهید خودش را نشان داد.
با جستجوی بسیار تمام #پیكر_شهید از خاك خارج شد. اما هر چه گشتیم از #پلاك خبری نبود.
بچهها میگفتند: #آقا_جان، رمز حركت امروز نام مقدّس شما بود. خودتان كمك كنید.
یك دفعه كاغذی از داخل جیب این #شهید گمنام پیدا شد.
بعد از گذشت سالها قابل خواندن بود. روی آن فقط یك بیت شعر نوشته شده بود :
هركس شود بیمار رضا(ع)
والله شود دلدار خدا
یك بار دیگر رمز حركت ما نام مقدّس #امام_رضا_ع انتخاب شد.
از صبح تا عصر جستجو كردیم هفت #شهید پیدا شد.
گفتیم حتماً باید #شهید دیگری پیدا شود. رمز حركت امروز ما نام مقدّس #امام هشتم بوده ، اما هر چه گشتیم #شهید دیگری پیدا نشد.
خسته بودیم و دلشكسته.
لحظات غروب بود.
گفتند: امام جماعت یكی از مساجد شیعیان عراق در نزدیكی مرز با شما كار دارد!
به نقطه مرزی رفتیم. ایشان #پیكر_شهیدی را پیدا كرده و برای تحویل آورده بود.
لباس بسیجی بر تن #شهید بود.
با آمدن او هشت #شهید روز توسّل به امام هشتم كامل شد.
اما عجیبتر جملهای بود كه بر لباس #شهید نوشته شده بود.
همه با دیدن لباس او اشك میریختند.
بر پشت پیراهنش نوشته شده بود :
#یا_معین_الضعفاء
#امام_رضا علیه السلام
#حال_دل
@halle_dell
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
*خدمت امام #رئوف!*
توی این همه سال معلمی کردن، با نوجوانهای زیادی سر و کله زدهام. از آنها که اصلا حرف من را نمیفهمیدند تا آنها که "ف" میگفتیم، میرفتند فرحزاد.
گاهی فکر میکردم چقدر دستم از قلبشان کوتاه است! گاهی وجودشان را مزرعه حاصلخیزی میدیدم که هر حرفی مستقیم به آن اثر میکند. پس امیدوارانه به تلاشم برای کاشتن و آبیاری کردن ادامه میدادم.
نزدیک دو دهه است که مدرسه، خانه دوم من شده. اما بین این سالها، آنها که در آن یکی دو زیارت مشهد به عنوان خادم دانشآموزها مهمانتان شدهام، مثل ستاره میدرخشند.
#مشهد ، برای بچهها و من، آغاز ماجراهای تازه است. آغاز عاشق شدن، جدی شدن و جدی گرفتن. فکر کردن به زندگی، رسالت، مرگ، ماموریت. آغاز دوستی با #امام...
از این مشهدها، مهسا صرافزاده درآمده. دانشآموزی که با شما قرار گذاشت و نوشت و پای آن را با جان خویش امضا کرد: *که شما به او #نور بدهید و او به شما #جان!*
از این مشهدها، گروه #دوشنبهها و #رفقای_اناری در آمده.
من از این اقیانوس، کم مروارید صید نکردهام و همه را مدیون نام و جان شیرین شما هستم...
چه بسیار حرفهایی که در تهران، همهمهایدر غبار هستند، با بارانِ نرمِ نامِ شما در صحن قدس، "ترانه" شدهاند. نوجوانها با آنها گریستهاند و آنقدر تکرارش کردهاند که سبک زندگیشان شده. سبک شیرینی که شما به آنها هدیه دادهاید.
*خدمت حرفهای ترین معلم دنیا!*
*متخصص کار با نوجوانان!*
*سلطان قلبها و امامِ آرزوهای شیرین!*
این صدای فرزندان ماست که از تجربه شیرینِ "امام رضا داشتن" گفتهاند.
حالا شما به ما حق میدهید که مثل امروزی جانمان از حلقمان دربیاید و احساس بیپناهی کنیم؟
به ما حق میدهید که هر سال در ابتدای مهرماه کار را به دست خودتان بسپاریم و بخواهیم که قلبمان را به پنجره فولادتان گره بزنید؟
به ما حق میدهید که هرچه روضه امام جواد دارد را مدیون نگاه پدرانه شما بدانیم و لطفی که داشتید و سفارشی که لابد به آقازاده کردهاید؟
حق میدهید هیچ کس برای ما جای شما را نگیرد؟!
*مستدام باشید در زندگیمان!
که سخت به شما محتاجیم!*
سی ام صفر سال هزار و چهارصد و دوی خورشیدی
#امام_رضای_دلم
#حال_دل