یک سال منتظر بودم و هر چه به زمان رفتن نزدیک تر می شدم،نگرانی از نرفتن و نرسیدن نیز به انتظارم اضافه می شد.
از وقتی که از ایران خارج شدم تا به اولین موعد رسیدم، دل توی دلم نبود. به اولین مکان که رسیدم، نفس راحتی کشیدم و شکر کردم.
شکر که می توانم در خانه پدری امام زمان به مهمانانشان خیرمقدم بگویم، نیازهایشان را برطرف کنم و بعد از هر بار آمدن و رفتن مهمانان، خانه را مرتب کنم، جارو کنم و در این میان مدام امام را ناظر و حاضر بدانم.
آیا میشود که در زمان ظهور امام هم این حس را تجربه کنم؟
چقدر خوشبختم.
چقدر شکر کنم؟
#خط_روایت
#در_مسیر_مشایه
#حیاتناالحسین
#برگرفتهازکانالطلیعهرویش
#حال_دل
@halle_dell
▪️خورشید وسط آسمان بود. آفتاب چنان بیرحمانه میتابید که هر جنبندهای را بیجان میکرد.
دست دخترک در دستم، تشنه بودیم و دنبال آب.
فکر گرمازدگی دخترک چهارسالنشدهام، مثل مور و ملخ از دیوارههای مغزم بالا میرفت و تمامی نورونهایم را میجوید و باقیماندههایش را میریخت توی قلبم و سنگینش میکرد.
◾️به موکبی کوچک پناه بردیم. با اضطرار گفتم: مای بارد؟
سیرابمان کردند. نشستم تا در خنکای موکب، رمق به جان و پاهایم برگردد و دخترک نفس تازه کند.
◾️از مطبخ موکب بیرون آمد، آب دستانش را چکاند و چادرش را بر سر کرد.
صدایش میزدند اُمِّ علی.
صدا زد: علی، نور عینی... علی، ولدی...
علی را برایش پیدا کردند.
علی که آمد، رقیه را هم آورده بود.
دستار دور کمرش را باز کرد، دور سر علی پیچید. سینی مای بارد را گذاشت روی سر پسرکی که بهگمانم ده سال هم نداشت. چادر رقیه را که حالا بهزور شش، هفتساله بود، محکم کرد و سربند «یا زینب»ش را بست و سبد مای بارد را به او داد.
نشاندشان کف مسیر مشایهای که کفشهای آدم مثل کوکوی چسبیده به ماهیتابه، بهزور از زمین ور میآمد! به عربی چیزهایی گفت که بفهمینفهمی دریافتم نگران تشنگی زوار حسین است.
بعد هم رهایشان کرد و رفت به مطبخ. بیآنکه نگران فرزندانش باشد! انگار از امنبودن جای فرزندانش مطمئن بود.
◾️مرامش مرا برگرداند به سالیان دور در تاریخ شیعه، در همین جغرافیا، زیر خیمهٔ زنی که فرزندانش را آمادۀ رزم در رکاب برادر میکرد.
آنجا هم حتما مادر، فرزندانش را هل داده بهسمت در خیمه و گفته بروید سوار کشتی نجات حسین شوید. عجله کنید تا جا نمانید و انقدر مطمئن بود که برادر راهبلد است و میرساندشان به مقصد که حتی وقتی خبر شهادت فرزندانش را شنید، از خیمه بیرون نیامد.
◾️دستم را از زیر سر دخترک آرام برداشتم تا سرش روی زمین مقدس موکبی قرار بگیرد که زنانش، زینبوار فرزندانشان را وقف زوار حسین میکنند.
◾️بالای نوت گوشی بولد نوشتم *مشق مادری*
و زیرتیترش خطاب به دشمنان جبهۀ حق اضافه کردم: بترسید از مادران شیعه! بترسید از فرزندانی که میپرورند!
مهدیه نقشزن
#خط_روایت
#در_مسیر_مشایه
#حال_دل