😁🍃😁🍃😁🍃😁🍃😁🍃😁🍃
😁🍃
#لبخند_جبهه
😂رُب گوجه😂
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره اومد و بوممممم ... .
نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین.
دوربینو برداشتم رفتم سراغش.
بهش گفتم :
تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...
در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت:
من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم.
اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو نکنید!
بهش گفتم :
بابا این چه جمله ایه!
قراره از تلویزیون پخش بشه ها...
یه جمله بهتر بگو برادر ...
با همون لهجه اصفهانیش گفت :
اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!😁
#خاطرات_طنز_خاکریز✨
✧jσιπ ↯
➤ @ham_gam
#لبخند_جبهه
ناقلا نامزد شدی؟😂
ترکش درست خورده بود به نرمه گوشش و بهاندازهٔ جای یک گوشواره سوراخ کرده بود. بچهها که دنبال بهانه میگشتند، میگفتند: «ناقلا نامزد شدی، صدایش را در نمیاری؟» «پس گوشوارههایت کو؟»
فرهنگ جبهه، شوخ طبعیها، ج۲ ص۸۱📚
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @ham_gam
#لبخند_جبهه
حاج #حسین_خرازی یکی از فرماندهان جنگ
روز تولد حاجی بود بچه ها تصمیم گرفتند برای حاجی تولد بگیرند یکی از بچه مسئول پختن کیک شد از طریق بیسیم حاجی را پیچ کردند حاجی امد کیک بزرگ که تهیه کرده بودند در دست یکی از بچه ها از سنگر بیرون امد همه دور حاجی حلقه زدند یکی از بچه ها یک تیر هوایی زد دراین هنگام صدای زوزه خمپاره امد همه روی زمین دراز کشیدند به جز انکه سینی کیک در دست داشت ترکشی از ان خمپاره به زیر سینی کیک برخورد کرد همه کیک به سر وصورت ان رزمنده پاشید
😂حدس بزنید چه اتفاقی افتاد😂
حاجی بلند شد وصورت ان رزمنده را بوسه زد ناگهان همه بچه ها شروع به لیسیدن صورت ان رزمنده شدند😂😂😂😂
خاطره بالا از زبان یکی از رزمندگان دفاع مقدس که خودش در جمع حضور داشته است
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @ham_gam
#لبخند_جبهه
شهیدان زندهاند😂
پیرمرد گوشی را برداشت و گفت: بهشتزهرا بفرمایید. گفتم: شهیدان زندهاند؟ با تعجب گفت: بر منکرش لعنت. گفتم: پس لطفاً وصل کنید قطعه بیستوسه! و چون میترسیدم بدوبیراه بشنوم سریع قطع کردم.
فرهنگ جبهه، شوخ طبعیها، ج۱ ص۱۸۸📚
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @ham_gam
#لبخند_جبهه
ایام مجروحیت #ابراهیم بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور ميرفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكي يكي آنها را مي آورد و ميگفت : ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتند شما را ببين ham_gam ند و... ابراهيم كه خيلي غذا خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسي كند.
جعفر هم پشت سرشان آرام و بيصدا ميخنديد. وقتي ابراهيم مينشست، جعفر ميرفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه!
آخرشب ميخواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن!
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوانهاي مسلح جلو آمد.
ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه... بعد كمي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه!
بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و... تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معذرت خواهي كــرد و به بچه هاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند.
بچه هاي گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.
كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد ميخنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده.
ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم هاي جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. »😂
از شهید ❤️#ابراهیم_هادی❤️
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @ham_gam
#لبخند_جبهه
صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازهها زیر آتش میمانند و یا به نحوی شهید میشوند که قابل شناسایی نیستند. هرکس از خود، نشانهای میداد تا شناساییِ جنازه، ممکن باشد.
یکی میگفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری میگفت: «من تسبیحم را دور گردنم میاندازم و...»
اما نشانهای که یکی از بچهها داد، برای ما بسیار جالب بود. او میگفت: «من در خواب، خُروپُف میکنم؛ پس اگر شهیدی را دیدید که خُروپُف میکند، شک نکنید که خودم هستم.» 😁😁
۞•••۞•••۞•••۞
@ham_gam
۞•••۞•••۞•••۞
#لبخند_خاکی
#لبخند_جبهه
تعداد مجروحین بالا رفته بود
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت :
سریع بیسیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!
شاستی گوشی بیسیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستهمان سر در نیاورند، پشت بیسیم با کد حرف زدم
گفتم: ” حیدر حیدر رشید ”
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد:
– رشید بگوشم.
+ رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
+ شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
– رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.
+ اخوی مگه برگه کد نداری؟
– برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟
دیدم عجب گرفتاری شدهام، از یکطرف باید با رمز حرف میزدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم
+ رشید جان! از همانها که چرخ دارند!
– چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چی میخواهی ؟
+ بابا از همانها که سفیده.
– هه هه! نکنه ترب میخوای.
+ بیمزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره
– ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!😳😐😂😂
کارد میزدند خونم در نمیآمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم.
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک ، صفحه ۵۵
❣️|@ham_gam?|❣️
دشمن
#لبخند_خاکی
#لبخند_جبهه
اولین عملیاتى بود که شرکت مى کردم.
بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوى مواضع دشمن، در دل شب عراقى ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از
جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم.
ساکت و بى صدا در یک ستون طولانى که مثل مار در دشتى صاف مى خزید، جلو مى رفتیم.
جایى نشستیم.
یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس مى زند.
کم مانده بود از ترس سکته کنم.
فهمیدم که همان عراقى سرپران است.
تا دستِ طرف رفت بالا، معطل نکردم.
با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.
لحظاتى بعد عملیات شروع شد.
روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت:«دیشب اتفاق عجیبى افتاده، معلوم نیست کدام شیرپاك خورده اى به پهلوى فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه عقب شده»😂❌
از ترس صدایش را درنیاوردم که آن شیرپاك خورده من بوده ام »😅
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک💟 صفحه 8
💕|@ham_gam|💕