eitaa logo
همگــ👣ـام باشهدا
118 دنبال‌کننده
970 عکس
97 ویدیو
38 فایل
شہدا!! هواے دلم...باران نگاهتان را مے خواهد...مے شودبرمن ببارید؟! هواے دلم کہ پرشود ازباران نگاهتان...من نیزچون شمالایـ🕊ــق خواهم شد...🙂 📜اینجاییم تا همگام شویم با خوبان درگاه حق.... خــادم الشـ♡هـدا @yavar_noor313💭 🍂کپی ازمطالب کانال باذکر📿حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ، داد میزد : آهــــای...چفیه ام, سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...هــــمـــه رو بردن !!!😂 دارو ندارمو بردن😄😁😁😁 🍂@ham_gam🍂
خاطرات طنز کانال رو با هشتک| | | دنبال کنید
🌸یه ذره بخندید🌸 ❌عکس باز شود❌ ⊰❃⊰❃⊰❃⊰❃⊰ @ham_gam ⊰❃⊰❃⊰❃⊰❃⊰
تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند، پشت بی‌سیم با کد حرف زدم گفتم: ” حیدر حیدر رشید ” چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: – رشید بگوشم. + رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ + شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم. + اخوی مگه برگه کد نداری؟ – برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده‌ام، از یک‌طرف باید با رمز حرف می‌زدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم + رشید جان! از همان‌ها که چرخ دارند! – چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌خواهی ؟ + بابا از همان‌ها که سفیده. – هه هه! نکنه ترب می‌خوای. + بی‌مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!😳😐😂😂 کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم. منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک ، صفحه ۵۵ ‌❣️|@ham_gam?|❣️
دشمن اولین عملیاتى بود که شرکت مى کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوى مواضع دشمن، در دل شب عراقى ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بى صدا در یک ستون طولانى که مثل مار در دشتى صاف مى خزید، جلو مى رفتیم. جایى نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس مى زند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقى سرپران است. تا دستِ طرف رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتى بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت:«دیشب اتفاق عجیبى افتاده، معلوم نیست کدام شیرپاك خورده اى به پهلوى فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه عقب شده»😂❌ از ترس صدایش را درنیاوردم که آن شیرپاك خورده من بوده ام »😅 منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک💟 صفحه 8 💕|@ham_gam|💕
🍉 «مهدی کاظم‌بابایی»یکبار در صف نماز جماعت کنار رضا ایستاده بود. رضا در رکعت دوم قبل از تشهد خواست قیام کند. کمی نیم‌خیز شد و دوباره نشست و تشهد را خواند. بعد از نماز مهدی خیلی جدی سمت رضا برگشت: - داداش حضور قلب نداری کنار من نشین!😎 خنده‌مان بلند شد. رضا با خنده محکم به پهلوی مهدی زد: - تو که حضور قلب داری از کجا فهمیدی من تشهد رو یادم رفت؟😉 از آن روز هر کس هر خطایی می‌کرد بچه‌ها برایش دست می‌گرفتند: - داداش حضور قلب نداری با ما نگرد.😂 به روایت 🥀 مربع‌های قرمز، ص ۳۰۸ 🍃💕@ham_gam💕🍃
🍉 😂اینطورے لو رَفت...!😂 ⭕️دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌های های می‌خندیدند. گفتم: «این کیه؟»😳 گفتند: «عراقی»😁 گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟»😎 می‌خندیدند😂 . گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود.😎😂 پول داده بود!» اینطوری لو رفته بود.😁😎😁 بچه‌ها هنوز میخندیدند 😂😂😂😂😂😁 🍃🥀 @ham_gam🍃🥀
🍉 🔸اردوگاه پر شده بود از خبرنگاران خارجے بچه ها مجبور بودند در حضور افسران👮عراقے مصاحبه کنند... ▪️میکروفون🎤را گرفتند جلوے یکے از رزمنده ها افسر 👮عراقے پرسید: پسر جان اسمت چیه؟ ▫️عباس ▪️اسم پدرت چیه: ▫️مش عباس ▪️اهل کجایے: ▫️بندر عباس ▪️کجا اسیر شدے: ▫️دشت عباس ▪️افسر👮 عراقے که فهمید پسر او را دست انداخته با لگد به ساق پایش کوبید و داد زد: دروغ میگے😡 ▫️اسیر جوان در حالے که خنده اش گرفته بود گفت: نه به حضرت عباس😊 😄 @AHMADMASHLAB1995 🍃🥀 @ham_gam 🍃🥀
🍉 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید...🤨 فرمانده دستہ بود😁 شب برایش جشن پتو گرفتند...😶 حسابے کتکش زدند 👊 من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش 🤦‍♂ دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..! سعید هم نامردی نڪرد ، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت... 😉 همہ بیدار شدند نماز خواندند!!! 😁 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند...😴 بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟ 🤷🏻‍♂ گفتند : ما نماز خواندیم..! 😊 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟🤭 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! 😳 سعید هم گفت من برایِ نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح 😃😂😂 @ham_gam