قسمت شصت و چهارم
روزها و شب های ماه رمضان یکی پس از دیگری می گذشت با تمام وجود شور رسیدن به شب قدر در اولین سال زندگی مشترکمان را احساس می کردم از لحظه ای که حاضر می شدیم برویم برای مراسم قرآن به سر گرفتن با کلی آرزوهای خوب برای مسیری که قرار بود حمید همراهم باشد برای روزگاری که قرار بود کنارش بگذرانم و سرنوشت یک سال مان در این شب رقم بخورد. شب های احیا چون حسینیه هیئت رزمندگان به خانه ما نزدیک بود با پای پیاده می رفتیم آنجا . مراسم را داخل پارک ارکیده گرفته بودند تا آن هایی هم که پارک آمده اند بتوانند استفاده کنند. همیشه شب های احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را می لرزاند، احساس می کردم شبیه کسی که گمشده ای داشته باشد در این شب ها با گریه و توسل دنبال گمشده و آرزوی دیرینه خودش می گشت می گفت فرزانه حیف این روزا و شب های با برکت رو به راحتی از دست بدیم هیچ کس نمیدونه سال بعد، ماه رمضون زنده است یا نه ،هر جایی که دلت شکست یاد من باش برام دعا کن به آرزوم برسم! هر وقت صحبت از آرزو می کرد یا می گفت برای من دعا کن یاد اولین روز عقدمان می افتادم که کنار قبور امامزاده اسماعیل باراجین به من گفت :منو می برن گلزار شهدا ،آرزوی من شهادته دعا کن همون طوری که به تو رسیدم به شهادت هم برسم !
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
•
✨
آرامش یعنی بتونیم به چیزایی که
ارزش فکر کردن ندارن، فکر نکنیم ..🌱
#پروفایل
#کنترل_ذهن
🕊|@ham_kalam
اگه گفتی امروز چه روزیه رفیق؟ 😍
https://harfeto.timefriend.net/17006570115687
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلهههه روز شماست 😍
روز نوجـــــــــوان
روز پرُرر انرررژی هاای جهااان 😎
مبااارکههههه🎉🎉
🕊|@ham_kalam