#قسمت_بیست_و_دوم
مهمان ها همه آمده بودند اما حمید غیبش زده بود،کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است.تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید.ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است.اما من از این فراموشی حرص می خوردم.
موقع خواندن خطبه ی عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم.من یک طرف ،حمید هم طرف دیگر چسبیده به دسته های مبل ،بین ما فاصله بود.
سفره عقد خیلی ساده ولی در عین حال پر از صمیمیت بود.یک تکه نان سنگک به نشانه برکت،یک بشقاب سبزی،گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بود،و یک ظرف عسل ،جعبه حلقه و یک آیینه که روبروی من و حمید بود.گاهی ساده بودن قشنگ است.
هر دوی ما مشغول خواندن قرآن بودیم.موقع خواندن خطبه ی عقد لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه ی روبرویم افتاد.حمید چشم هایش را بسته بود و دست هایش را به حالت دعا روی زانو هایش گذاشته بود.
بله را که دادم،شبیه آدمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد.به یک سکون و آرامش دل نشین رسیده بودم.
بعد از مراسم گفتند ،عسل دهان هم بگذارید.حمید که خیلی خجالتی بود،من هم تا انگشتش را دیدم،کلاً پشیمان شدم.انجا فهمیدم وقتی رفته شناسنامه را بیاورد،موتور یکی از دوستانش خراب شده بود و او کمک کرده و آن را تعمیر کرده و انگشتش حسابی روغنی بود.بلاخره انگشتش را پاک کرد و عسل را خوردیم.
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
🕊️|@ham_kalam