#قسمت_هفدهم
حمید گفت:«توی فامیل نزدیک ما مثلاً زن داداش ها یا آبجی ها ،مهریه همه صد و چهارده تا سکه است .به نظرم سیصد تا یه کم زیاده.اگه به من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده تا سکه باشه.حالا بازم نظر خانواده عروس خانم شرطه.
همه چیز برعکس شده بود .محبت حمید از خیلی وقت پیش در دل خانواده من نشسته بود.مادرم به جای این که طرف من باشد و از پیشنهاد مهریه من دفاع کند به حمید گفت:« فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن،احتمالا نظرش تغییر می کنه ،اونوقت هر چی شما دو تا تصمیم گرفتید ما قبول می کنیم.قرار شد حمید فردا ساعت پنج دنبالم بیاید برای خرید حلقه.
حمید سر ساعت دنبالم آمد .آن روز هوا خیلی خوب نبود .باد شدید می آمد و گرد و خاک بلند می کرد. چند تا مغازه را دیدیم که حس کردم حمید می خواهد حرفی بزند ولی حرفش را می خورد.پرسیدم :«چیزی هست که می خواین بگین؟»
با کمی تامل گفت:«میشه مهریه رو کمتر بگیریم؟من با چهارده تا موافق ترم»
گفتم:«من که نظرم را همون دیروز گفتم .همه ی فامیل های سمت مادری من مهریه بالای پونصد تا سکه دارن .باز من به شما دویست تا تخفیف دادم.شما قبول کن خیرش رو ببینی.هیچ حرفی نزد.از روز اول فقط میخواست من راضی باشم .این اخلاقش را خیلی دوست داشتم .
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
🕊️|@ham_kalam
#قسمت_هجدهم
بعد از کلی سبک ،سنگین کردن،یک حلقه ی متوسط خریدیم.موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم.دوست داشتم باهم صحبت کنیم.بیشتر بشنوم و بیشتر بشناسم.این طوری حس آرامش بیشتری پیدا می کردم.از بازار تا چهار راه نظام وفا پیاده آمدیم .حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود که من را مهمان کند ولی هر چه جلو رفتیم مغازه ای نبود.حمید گفت :«این جا یه مغازه نداره آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه »خندیدم و گفتم :«خوب این خیابون همش الکتریکیه کی میاد این جا آبمیوه فروشی باز کنه؟»
بلاخره یک مغازه پیدا کردیم .حمید دو تا بستنی و آب طالبی و آب هویج و یک آب معدنی خرید. موقع خوردن بهش خیره شده بودم .گفت میشه بهم نگاه نکنی آب بخورم ؟می خواستم اذیتش کنم،چشم بر نمی داشتم ،خنده اش گرفته بود ،نمیتوانست چیزی بخورد ،گفتم :«من رو که می شناسی کلا بچه شیطونی هستم!»بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچکترم می اوردم.گفتم:«یادمه بچه که بودم چنگال رو میزدم تو فلفل و میدادم فاطمه که دوسالش بیشتر نبود ،بخوره.بعدم از گریه کردنش کیف می کردم ! شیطنت های بچگی را که گفتم حمید با شوخی گفت:«دختر دایی هنوز دیر نشده،شتر دیدی ندیدی.میشه من با شما ازدواج نکنم؟!»
گفتم نه هنوز دیر نشده ،نه به باره نه به داره ،برید خوب فکراتون رو بکنید ،خبر بدین!
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
🕊️|@ham_kalam
#قسمت_نوزدهم
بعد از خوردن بستنی ،باز پیاده راه افتادیم.حسابی سرِ دلِ صحبت هایش باز شده بود.گفت:«عید ها که می اومدیم خونتون،دوست داشتم در اتاقو باز کنی،بیای بیرون که ببینمت ،وقتی نمی اومدی حرصم می گرفت .ولی از خونتون که در می اومدیم ته دلم می دیدم که از کارت خوشم اومده چون بیرون نمیای که نامحرم تو رو ببینه.
برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده.گفتم:«وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شد؟
حمید آهی کشید و گفت:«دست رو دلم نذار.من بی خبر از همه جا وقتی این حرف ها را شنیدم ،از اتاق بیرون آمدم و از مادرم پرسیدم،شما مگه کجا رفته بودید؟این حرف ها برای چیه؟مامانم داستان را تعریف کرد که رفته بودیم خونه دایی و فرزانه جواب رد داد.منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من!تنهایی رفتین چرا؟کجا بدون داماد می رن خاستگاری؟!بعد هم رفتم داخل اتاق.اشکم در آمده بود.پیش خودم می گفتم ،من دختر داییمو دوس دارم ،هر چه بیشتر می گذشت اطمینانم بیشتر می شد که تو بلاخره زن من میشی،اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار می رفتم که مگه میشه کسی که این همه دوسش دارم و بهش فکر می کنم منو دوست نداشته باشه؟
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
🕊️|@ham_kalam
#قسمت_بیستم
حمید خندید و گفت:«یه چیزی می گم لوس نشیا!».در حالی که از لحن صحبت حمید خنده ام گرفته بود گفتم« می شنوم بفرما».گفت:«واقعیتش،من یه هفته قبل از این که برای بار دوم بیام خونتون ،رفته بودم قم زیارت.گفتم یا حضرت معصومه،میشه اونی که من دوسش دارمو به من برسونی؟دل من پیش فرزانه مونده.منو به عشقم برسون.من تو رو از کریمه اهل بیت گرفتم...
حمید در راه برگشت ،دو جعبه شیرینی ،یکی برای خودشان و یکی هم برای خانه ی ما سفارش داد و یک کیلو هم شیرینی گل محمدی برای من گرفت و گفت :«صبح ها می ری دانشگاه بخور»
موقع خداحافظی ،خواست حلقه را به من بدهد که گفتم:«حلقه رو به عمه برسونید ،مراسم عقد کنان با خودشون بیارن.گفت:«حالا که حلقه باید پیش من باشه پس من یه هدیه دیگه بهت می دم »بعد هم از داخل جیب کتش ،یک جعبه دراورد.حسابی غافلگیر شده بودم.این اولین هدیه ای بود که حمید به من می داد.به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود .ادکلن لاگوست بود .بوی خوبی می داد .تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت ،چون حمید هم همیشه همین ادکلن را می زد .
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
🕊️|@ham_kalam
#قسمت_بیست_و_یکم
جمعه ،بیست و یکم مهر سال ۱۳۹۱ عقد کنان من و حمید بود.با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم،ولی بازم احساس می کردم در دلم رخت می شورن.تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد.مریم خواهر حمید آمد دم در و گفت :«عروس خانم داداش با شما کار داره »
چادر نقره ای رنگم را سر کردم و رفتم دم در .حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد ،دم در ایستاده بود .سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود.صدایش که کردم با لبخند سمت من آمد .کت و شلوار نپوشیده بود.یک بلوز طوسی که روی شلوار طوسی اش انداخته بود.سبد گل را از دستش گرفتم ،بو کردم و گفتم :«خیلی ممنون ،زحمت کشیدید »
خندید و گفت« قابل شما رو نداره ،شما خودت گلی»
بعد هم گفت :«عاقد اومده،چند دقیقه دیگه خطبه رو می خونن »با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد.نمیدانستم چه خبر شده .از مادرم پرسیدم :«حمید که گفت عاقد اومده پس معطل چی هستن؟
مادرم گفت:«لابد دارن قول و قرار های ضمن عقد رو می نویسن برا همین طول کشیده.
مهمان ها همه آمده بودند اما حمید غیبش زده بود....
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
🕊️|@ham_kalam
#قسمت_بیست_و_دوم
مهمان ها همه آمده بودند اما حمید غیبش زده بود،کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است.تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید.ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است.اما من از این فراموشی حرص می خوردم.
موقع خواندن خطبه ی عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم.من یک طرف ،حمید هم طرف دیگر چسبیده به دسته های مبل ،بین ما فاصله بود.
سفره عقد خیلی ساده ولی در عین حال پر از صمیمیت بود.یک تکه نان سنگک به نشانه برکت،یک بشقاب سبزی،گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بود،و یک ظرف عسل ،جعبه حلقه و یک آیینه که روبروی من و حمید بود.گاهی ساده بودن قشنگ است.
هر دوی ما مشغول خواندن قرآن بودیم.موقع خواندن خطبه ی عقد لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه ی روبرویم افتاد.حمید چشم هایش را بسته بود و دست هایش را به حالت دعا روی زانو هایش گذاشته بود.
بله را که دادم،شبیه آدمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد.به یک سکون و آرامش دل نشین رسیده بودم.
بعد از مراسم گفتند ،عسل دهان هم بگذارید.حمید که خیلی خجالتی بود،من هم تا انگشتش را دیدم،کلاً پشیمان شدم.انجا فهمیدم وقتی رفته شناسنامه را بیاورد،موتور یکی از دوستانش خراب شده بود و او کمک کرده و آن را تعمیر کرده و انگشتش حسابی روغنی بود.بلاخره انگشتش را پاک کرد و عسل را خوردیم.
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
🕊️|@ham_kalam
مراسم که تمام شد مریم خواهر حمید گفت:«با حمید برید بیرون و یه دوری بزنید ،ما این جا هستیم به زندایی کمک می کنیم.آخه داداش فردا می خواد بره مأموریت،سه ماه نیست.
با تعجب گفتم:«سه ماه!چقدر طولانی.انگار از الان باید خودمو برای نبودناش آماده کنم.»
از ساعتی که محرم شدیم،احساس عجیبی تمام وجودم را گرفته بود.داشتم به قدرت عشق و دلتنگی های عاشقانه ایمان می آوردم.خیلی زود همه چیز رفت به صفحه ی بعد!صفحه ای که دیگر ،من و حمید فقط پسر عمه و دختر دایی نبودیم.شده بودیم هم راز!شده بودیم هم راه!
صبح اولین روز بعد از محرمیت دلتنگی اذیتم می کرد .از همان دیشب بعد از خداحافظی،دلتنگ حمید شده بودم.مانده بودم این نود روز را چطوری باید بگذرانم.ته دلم به خودم میگفتم این چه کاری بود.میگذاشتیم بعد از این نود روز عقد می کردیم که آنقدر دلتنگی تحمل نمی کردیم.گوشی را در آوردم که به او پیام بدهم ببینم کجاست.تا پیام دادم گفت:«تا چه ساعتی کلاس داری؟»گفتم :«تا چند دقیقه دیگه کلاسم تموم میشه».نوشت :«الان میام دنبال شما بریم خونه !
میدانستم الان باید همدان باشد و احتمالا شیطنتش گل کرده!
از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم.مطمئن شدم حمید شوخی می کرده .صد متری راه رفتم که صدای بوق موتوری توجهم را جلب کرد.خوب که توجه کردم دیدم خودش است !گفتم :«مگه شما نرفتی ماموریت؟!»گفت:«از شانس خوبمون لغو شد
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
🕊️|@ham_kalam
#قسمت_بیست_و_چهارم
خیلی خوشحال بود من بیشتر از حمید ذوق کردم☺️
حال و حوصله ماموریت اونم فردای روز عقدمونو نداشتم. همین چند ساعت هم به من سخت گذشته بود چه برسه به اینکه بخوام چند ماه منتظر حمید باشم.
گفت سوار شو بریم🛵 با تعجب گفتم بیخیال حمید، من تا الان موتور سوار نشدم ،میترسم .راستِ کارِ من نیست. تو برو من با تاکسی میام!🚖
ول کن نبود. گفت سوار شو عادت میکنی من خیلی آروم میرم. چند بار قل هوالله خوندم و سوار شدم. کل مسیر شبیه آدمی که بخواد وارد تونل وحشت بشه چشمهامو از ترس بسته بودم 😨
یاد سیرکهای قدیمی افتادم که سر محلههای ما برپا میشد یک نفر با موتور روی دیوار راست رانندگی میکرد. تا برسیم نصف جان شدم. سر فلکه تا خواستیم دور بزنیم از بس موتور کج شد صدای یا زهرای من بلند شد. گفتم الان است که بخوریم زمین و برویم زیر ماشینها.آن شب ، شب عروسی پسر عمهاش بود بعد از عروسی نشد همدیگرو ببینیم و من انقدر خسته بودم که خوابم برد .صبح که بیدار شدم دیدم چندین بار پیامک داده: مثلاً نوشته بود :«به سلامتی کسایی که توی خاطرمون ابدی هستند و ما توی خاطرشون عددی نیستیم.» و بعد هم غیر مستقیم گفته بود اگر به دیوار این همه پیام داده بودم جواب داده بود !در مقابل این همه پیامک و ابراز علاقه حمید خیلی رسمی جوابش داده و نوشتم :«به یادتون هستم تازه بیدار شدم کتاب میخوندم!»😌
حدس زدم سردی برخورد من را متوجه بشود. نوشت :«عشق گاهی از درد ِدوری بهتر است. عاشقم کرده ،ولی گفته صبوری بهتر است. توی قرآن خوانده ام یعقوب یادم داده است، دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است»
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
#قسمت_بیست_و_پنجم
تا آنجا این غریبگی به چشم آمد که حمید زمانی که برای اولین بار به امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمد و با گله پرسید تو منو دوست نداری فرزانه ؟؟چرا انقدر جدی و خشکی ؟مثل کوه یخی اصلاً با من حرف نمیزنی.🥺 احساساتتو نشون نمیدی. از این صحبت جا خوردم و گفتم:« اصلاً اینطور نیست حمید، من تو رو برای یه عمر زندگی مشترک انتخاب کردم ولی به من حق بده خودم خیلی دارم سعی میکنم باهات راحتتر باشم ولی طول میکشه تا من به این وضعیت جدید عادت کنم»
این چندمین باری بود که کاغذ کادوی هدیه حمید را عوض میکردم🎁 خیلی وسواس به خرج دادم دوست داشتم اولین هدیهای که به حمید میدهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد. زنگ خانه را که زد سریع چسب و قیچی و کاغذ کادوها را داخل کمد ریختم .پایین پلهها منتظرم بود هر کاری کردم بالا نیامد. گفتم حمید چشماتو ببند😌 خندید و گفت چیه میخوای با شلنگ آب خیسم کنی😀؟گفتم کاری نداشته باش چشماتو ببند هر وقت گفتم باز کن وقتی چشمهایش را بست گفتم کلک نزنی خوب چشماتو ببند زیر چشمی هم نگاه نکن.
کادو رو بیرون آوردم جلوی چشمهایش گرفتم و گفتم حالا میتونی چشماتو باز کنی. خیلی خوشحال شد☺️ اصلاً انتظارش را نداشت همان جا داخل حیاط کادو را باز کرد. برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکهای از کفن شهید بود .این تربت و تکه کفن را سفر جنوب به ما داده بودند خیلی برایم عزیز بود. آرامش خاصی کنارش داشتم حمید خیلی تشکر کرد و گفت هیچ وقت اولین هدیهای که به من دادی رو فراموش نمیکنم
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
🕊️|@ham_kalam
نم نم باران پاییزی باعث شد برای بیشتر خیس نشدن دل به خداحافظی بدهیم .قطرههای لطیف باران روی برگ گلها درختهای داخل باغچه مینشست و صورت هر دوی ما را خیس کرده بود. همین که از چهارچوب در بیرون رفت قبل از اینکه در را ببندم برای اولین بار گفتم حمید دوستت دارم♥️ بعد هم در را محکم بستم و به درد تکیه دادم قلبم تند تند میزد🥲 چشمهایم را بسته بودم از پشت در شنیدم که حمید گفت فرزانه من هم دوستت دارم☺️ از خجالت دویدم داخل خانه این اولین باری بود که من به حمید و حمید به من گفتیم دوستت دارم.!! چند دقیقه بعد پیام داد از هواپیما به برج مراقبت توی قلب شما جا هست فرود بیایم یا باز باید دورتون بگردیم ✈️من هم جواب دادم فعلاً یک بار دور ما بگرد تا ببینیم دستور بعدی چیه دلم نمیآمد خیلی اذیتش کنم بلافاصله بعدش نوشتم تشریف بیارید قلب ما مال شماست فقط دست و پاهای خودتون رو بشورید مثل اون روز روغنی نباشه 😄سر همین چیزها بود که به من میگفت خانم بهداشتی! چون دانشگاه علوم پزشکی درس میخواندم و به این چیزها هم خیلی حساس بودم .ولی حمید زیاد سخت نمیگرفت اهل رعایت بود ،ولی نه به اندازه یک خانم بهداشتی!
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
#رمان_عاشقانه
🕊️|@ham_kalam
بعد از گرفتن جواب آزمایش قرار شد دو روز بعد عقد کنیم. همان موقع تقویم را نگاه کردم و به حمید پیام دادم:«روز دهم آبان تولد امام هادی«ع» نظرت چیه این روز عقد کنیم؟»🎉
بلافاصله جواب داد عالیه همین الان با پدر مادرم صحبت میکنم که قطعی کنیم.
آن روز با پدر مادرم سر ساعت ۴ به محضر رسیدیم. خیابان فلسطین محضرخانه ۱۲۵ .بعد از نیم ساعت پدر و مادر حمید رسیدند اما خبری از خود داماد نبود. خشکم زده بود. این همه آدم آمده بودیم، ولی اصلِ کاری نیامده بود تا پرسیدم چه شده دیدم بله! داستانِ سری قبل باز تکرار شده .آقا وسط راه متوجه شده که شناسنامه نیاورده 😲!تا حمید برسه ساعت از ۵ هم گذشته بود ،پدر من نظامی بود و روی وقت خیلی حساس بود ساعت ۴ با ساعت ۴:۰۵ برایش فرق داشت ما هم به همین شکل بزرگ شده بودیم, از این دیر آمدن ناراحت شده بودم کارد میزدی خونم در نمیآمد.😐 عاقدگفت چون به موقع نرسیدیم و بقیه از قبل نوبت گرفتهاند باید صبر کنیم تا کار همه انجام بشود و نفر آخر عقد ما را بخواند. عروسها و دامادها یکی یکی میآمدند و برای خطبه عقد داخل میرفتند ما هم که شده بودیم تماشاچی.
حمید وقتی دید من ناراحتم پیام داد: «دارلینگِ من😍 ناراحت نباش حتماً حکمتیه که من شناسنامه رو دو بار جا گذاشتم .وقتایی که میدونست من ناراحتم به من میگفت« دارلینگ» یعنی «همسر ِعزیزِ من». پیام رو خوندم ولی جواب ندادم. این دفعه تا دید جواب ندادم،یه جوک فرستاده بود دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم و بخشیدمش.☺️
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
🕊️|@ham_kalam
لحظهای که خطبه خوانده میشد گفت :«فرزانه دعا کن ,از خدا بخواه دعایی که من دارم مستجاب بشه، نگاهی به چهره حمید انداختم. نمیدانستم دعایش چیست؟!
دوست داشتم بدانم در چنین لحظهای به چه دعایی فکر میکند ؟از ته دل خواستم هر چیزی که از خدا میخواهد اگر به خیر و صلاح است همانطور بشود.
لحظه عقد این بار تا بله را گفتم اذان مغرب شد حمید خندید دست من را گرفت و گفت:« دیدی حکمت داشته قسمت این بوده تو بلهها رو به من موقع اذان بگی!»
دوران شیرینِ نامزدیِ ما به روزهای سردِ پاییز و زمستان خورده بود. لحظاتِ دلنشینی بود تنها اشکالش این بود که روزها خیلی کوتاه بود. سرمایِ هوا هم باعث میشد بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم.
یک بار به حمید گفتم می دونی آرزوی دوره نامزدی من چیه؟! گفت:« بگو ببینم کنجکاو شدم بشنوم »گفتم :«اولین آرزوم اینه که از دانشگاه تا خونه قدم بزنیم و با هم باشیم. دومیشم اینه که تا بالای کوه میلدار بریم من اون موقع که کوچکتر بودم با داییم تا پای کوه رفتم ولی نشد بالا بریم» حمید گفت خوشم میاد آدم قانعی هستی آرزوهای سادهای داری چَشم به روی چِشَم!!
اولین باری که به من زنگ زد ۵۷ دقیقه با هم حرف زدیم. پشتِ گوشی شنیدم که برادرش اذیتش میکرد و به شوخی میگفت:« حمید تو دیگه خیلی زن ذلیلی آبرو برای ما نذاشتی!!»
حمید گفت:«من زن ذلیل نیستم !من زن شَهیدم !من ذلت زده نیستم!میگفت:« مرد باید نوکر زن و بچهاش باشه»
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
🕊️|@ham_kalam