#قسمت_نوزدهم
بعد از خوردن بستنی ،باز پیاده راه افتادیم.حسابی سرِ دلِ صحبت هایش باز شده بود.گفت:«عید ها که می اومدیم خونتون،دوست داشتم در اتاقو باز کنی،بیای بیرون که ببینمت ،وقتی نمی اومدی حرصم می گرفت .ولی از خونتون که در می اومدیم ته دلم می دیدم که از کارت خوشم اومده چون بیرون نمیای که نامحرم تو رو ببینه.
برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده.گفتم:«وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شد؟
حمید آهی کشید و گفت:«دست رو دلم نذار.من بی خبر از همه جا وقتی این حرف ها را شنیدم ،از اتاق بیرون آمدم و از مادرم پرسیدم،شما مگه کجا رفته بودید؟این حرف ها برای چیه؟مامانم داستان را تعریف کرد که رفته بودیم خونه دایی و فرزانه جواب رد داد.منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من!تنهایی رفتین چرا؟کجا بدون داماد می رن خاستگاری؟!بعد هم رفتم داخل اتاق.اشکم در آمده بود.پیش خودم می گفتم ،من دختر داییمو دوس دارم ،هر چه بیشتر می گذشت اطمینانم بیشتر می شد که تو بلاخره زن من میشی،اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار می رفتم که مگه میشه کسی که این همه دوسش دارم و بهش فکر می کنم منو دوست نداشته باشه؟
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
🕊️|@ham_kalam