#قسمت_بیست_و_یکم
جمعه ،بیست و یکم مهر سال ۱۳۹۱ عقد کنان من و حمید بود.با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم،ولی بازم احساس می کردم در دلم رخت می شورن.تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد.مریم خواهر حمید آمد دم در و گفت :«عروس خانم داداش با شما کار داره »
چادر نقره ای رنگم را سر کردم و رفتم دم در .حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد ،دم در ایستاده بود .سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود.صدایش که کردم با لبخند سمت من آمد .کت و شلوار نپوشیده بود.یک بلوز طوسی که روی شلوار طوسی اش انداخته بود.سبد گل را از دستش گرفتم ،بو کردم و گفتم :«خیلی ممنون ،زحمت کشیدید »
خندید و گفت« قابل شما رو نداره ،شما خودت گلی»
بعد هم گفت :«عاقد اومده،چند دقیقه دیگه خطبه رو می خونن »با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد.نمیدانستم چه خبر شده .از مادرم پرسیدم :«حمید که گفت عاقد اومده پس معطل چی هستن؟
مادرم گفت:«لابد دارن قول و قرار های ضمن عقد رو می نویسن برا همین طول کشیده.
مهمان ها همه آمده بودند اما حمید غیبش زده بود....
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
🕊️|@ham_kalam