eitaa logo
هَم کَلام🕊️
3.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
10 فایل
با من هَم کَلام شو تو دردات رو بگو من روش مَرهَم میذارم🌿 اینجا پاتوق نوجوونای باانگیزس هر چه می خواهد دل تنگت بگو رفیق🫀 https://daigo.ir/secret/3726010416 @fatemeh_tajeryan تبلیغاتمون👇🏻 https://eitaa.com/hamkalamtab کپی؟⑤صلوات براظهوراقا
مشاهده در ایتا
دانلود
از روی خجالت نمی توانستم درباره ی اتفاق های آن روز با پدر و مادرم حرف بزنم ،این جور مواقع معمولا با برادرم علی حرف می زدم .در ماجرا های مختلفی که پیش می آمد ،علی مشاور من بود ،با این که یک سال از من کوچک تر است ولی نظرات منطقی می دهد .آن روز رفته بود باشگاه ،وقتی رسید هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم .گفت :«کار خوبی کردی قبول کردی حرف بزنی ،حمید پسر خیلی خوبیه ،من از همه نظر تأییدش می کنم. مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود .حس عجیب و شور انگیزی داشتم ،همه ی آن ترس و اضطراب ها ،جای خودش را به یک اطمینان قلبی داده بود ،انگار تکیه گاه محکمم را پیدا کرده بودم .به خودم گفتم :«حمید همون کسیه که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد . سه روز از این ماجرا گذشت ،در حال صحبت بودیم که تلفن خانه زنگ زد.مادرم تلفن را برداشت و با همان سلام اول شصتم خبر دار شد که عمه برای گرفتن جواب زنگ زده .در حین احوال پرسی مادرم با دست اشاره کرد که چه جوابی بدهد؟؟ علت این که عمه انقدر زود تماس گرفته بود حمید بود ،به مادرش گفته بود :«من فرزانه خانم رو راضی کردم ،شما زنگ بزن مطمئن باش جواب بله رو می گیریم » 🕊️|@ham_kalam