#قسمت_سی_و_هفتم
بعد از زیارت شهدا به سمت فضای سبز نزدیک گلزار آمدیم و روی چمنها نشستیم. کیک را گذاشتیم وسط و عکس انداختیم. وقتی داشت کیک را برش میداد سرش را بلند کرد و چشم در چشم به من گفت:« فرزانه ممنون بابت زحماتت میخواستم یه چیزی بگم می ترسم ناراحت بشی.» طوری دلم ریخت تیکه کیکی که داخل دهانم گذاشته بودم را نتوانستم قورت بدهم. فکرم هزار جا رفت. خیلی جدی به من گفت:« فرزانه تو اون چیزی که من فکر میکردم نیستی» این حرف را که شنیدم انگار خانه خراب شده باشم. نمیدانستم با خودم چند چندم. گفتم:« چطور حمید من همه سعیم رو میکنم همسر خوبی باشم» چند دقیقهای در عالم خودش فرو رفته بود و حرفی نمیزد. لب به کیک هم نزد بعد از اینکه دید من مثل مرغ پرکنده دارم بال بال میزنم از آن حالت جدی خارج شد گفت:«مشخصه تا اون چیزی که من فکر میکردم نیستی تو بالاتر از اون چیزی هستی که من دنبالش بودم،! تو فوق العادهای!»
شانس آورده بود جلوی مردم بودیم و الا پوست سرش را میکندم.
نیمه دوم اردیبهشت باید برای حضور در یک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهد میرفت. هیچ وقت مانع پیشرفتش نشدم هر دورهای که میگذاشتم تشویقش میکردم که شرکت کند. ولی سه ماه دوری هم برای من و هم برای حمید واقعاً سخت بود.
همین که خداحافظی کردیم دلتنگیهایم شروع شد. انگار قلب من را با خودش برده بود دو سه بار در طول مسیر تماس گرفتیم ولی چون داخل اتوبوس بود نمیتوانست زیاد صحبت کند.
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam