#قسمت_نهم
سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود.برای همین گفتم :«من آدم عصبی هستم ، بداخلاقم ،صبرم کمه،امکان داره شما اذیت بشی»
حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود گفت:«شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم،خیلی هم صبورم ،بعید می دونم با این چیز ها جوش بیارم .
گفتم:«اگه یه روز برم سر کار یا دانشگاه،خسته باشم ،حوصله نداشته باشم ،غذا درست نکرده باشم ،خونه شلوغ باشه ،شما ناراحت نمیشی؟؟
گفت:«اشکال نداره ،زن مثل گل می مونه،حساسه،شما هر چقدر هم حوصله نداشته باشی ،من مدارا می کنم .
خلاصه به هر دری زدم حمید روی ،همان پله اول مانده بود .از اول تمام عزم خودش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد.محترمانه باج می داد و هر چیزی میگفتم قبول می کرد .
حال خودم هم عجیب بود .حس می کردم مسحور او شدم ،با متانت خاصی حرف می زد. وقتی حرف می زد محبت را از کلماتش حس می کردم.بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود ،حیای چشم های حمید بود،یا زمین را نگاه میکرد یا به نمکدان خیره شده بود ....
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
🕊️|@ham_kalam