#قسمت_پنجم
پنجم شهریور ۹۱,روز های گرم و شیرین تابستان ،ساعت چهار بعد از ظهر،کم کم خنکای عصر ،هوای دم کرده را پس میزد.از پنجره هم که به حیاط نگاه می کردی ،می دیدی همه ی بوته ها و گل های داخل باغچه ،به دنبال سایه ای برای استراحت هستند .یک بشقاب انجیر ،از انجیر های درخت شستم و برای بابا بردم .
بابا چند روزی مرخصی گرفته بود.وسط ورزش کاراته پایش در رفته بود .مشغول خوردن انجیر ها بودیم که زنگ در به صدا در آمد .مادرم در را باز کرد و گفت آبجی آمنه با پسراش اومدن برا عیادت .
روبرو شدن با عمه و حمید ،در این شرایط برایم سخت بود چه برسد به این که بخواهم برایشان چایی ببرم.چایی را که ریختم ،فاطمه را صدا زدم و گفتم :«بی زحمت تو چای رو تعارف کن» .من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و نشستم.متوجه نگاه های خاص عمه و لبخند مادرم شده بودم.چند لحظه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و به اتاقم رفتم .
چند دقیقه که گذشت ،فاطمه داخل اتاق آمد.مرا که دید زد زیر خنده .جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود.وقتی نگاه جدی من را دید گفت :«فکر کنم قضیه شوخی شوخی ،جدی شده ،داری عروس میشی!!!»
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
🆔@ham_kalam