#قسمت_چهارم
پدر و مادرم با این که دوست داشتند حمید ،دامادشان شود ،اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند.پدرم لیوان چای را گذاشت کنار دستم و گفت :«فرزانه من تورو بزرگ کردم ،روحیاتت رو هم میشناسم.میدونم با هر کسی نمیتونی زندگی کنی.حمید رو هم مثل کف دستم میشناسم؛هم خواهر زادمه ،هم همکارمه ،چند ساله باهم توی باشگاه مربی گری میکنیم،به نظرم شما دو تا برای هم ساخته شدین ،چرا حمید رو رد کردی؟»
سعی کردم پدرم را راضی کنم :«بحث من اصلا حمید نیست ،من اصلا آمادگی ازدواج ندارم ،چه با حمید چه هر کس دیگری،من هنوز نتونستم با مساله زندگی مشترک کنار بیام ، فکر میکنم هنوز واسه من خیلی زوده ،اجازه بدین نتیجه کنکور بیاد ،بعدش سر فرصت میشینیم با هم حرف میزنیم»
روزهای سخت و پراسترس کنکور بلاخره تمام شد ،حالا بعد از یک سال درس خواندن ،دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه میتوانست خوشحال کننده ترین خبر باشد .هنوز شیرینی قبولی در دانشگاه را زیر زبانم مزمزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد .به هیچ کدامشان نمیتوانستم حتی فکر کنم .مادرم هم در کار من مانده بود ،میپرسید:«چرا هیچ کدوم رو قبول نمیکنی؟؟چرا همه رو رد میکنی؟؟؟؟»
این بلاتکلیفی اذیتم میکرد ،نمیدانستم چه کار کنم .
#داستان_دنباله_دار
#داستان_عاشقانه
#عاشقانه
🆔@ham_kalam