چه جمعه ها که یک به یک ،غروب شد نیامدی🥺 #سلام_یا_مهدی #یا_مهدی 🕊️|@ham_kalam

خووووب !!! داشتم می گفتم 😁

یادتون نرفته که در موردِ چی حرف می زدیم؟ 🥱بلههههه!#سحر_خیزی

رفیق جان 🌱🤍 این که چطوری روز خودت را شروع می کنی🏋️ مشخص می کنه که قراره بقیه ی روزت ، چه طوری پیش بره 🌥️ در واقع توی اولین ساعاتِ روز ، میتونی قدرت درونیت رو کشف کنی💪🏻 #سحر_خیزی 🕊️|@ham_kalam

داشتیم راجع به این حرف می زدیم که زود بیدار شدن اصلا چه فایده ای داره ؟!🥱😴 بعدش راجع به (۲۰/۲۰/۲۰) حرف زدیم حالا جونم برات بگه که هر کدوم از این ۲۰ ها سودش چیه؟!

۲۰ دقیقه اول دعا و عبادت بود درسته؟ فایده: آرامش روانی ، افزایش احساس شکر گذاری، بالا رفتن حسِ شادمانی مثبت نگریِ بیشتر واکنش های کمتر خلاقیت بالا تر عملکرد قوی تر زندگیِ غنی تر #سحر_خیزی #عبادت 🕊️|@ham_kalam

۲۰ دقیقه دوم هم ورزش کردن بود🏋️ سعی کن ورزش سنگینی که عرقت رو در میاره بکنی فایده: تمرکزِ بیشتر بازدهیِ بهتر افزایش انرژی کاهش استرس #سحر_خیزی 🕊️|@ham_kalam

۲۰ دقیقه ی سوم ،رشد بود که توی این بیست دقیقه ،کتاب میخونی،پادکست گوش می دی و هدف های اون روز رو می نویسی فایده: افزایش اطلاعات و دانش افزایش اعتماد به نفس افزایش هوش تنظیم مهارت ها رشد شخصی #اعتماد_به_نفس #سحر_خیزی 🕊️|@ham_kalam

باورت میشد، بشه با چوب بستنی ،شلف(قفسه) درست کرد؟!😮 چقدرم قشنگ شد 🥰 #ایده 🕊️|@ham_kalam

چقدر جالب تاثیر ِ دوستا روی آدم رو با مثال نشون داد👏🏻🤓 🕊️|@ham_kalam

ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥش پﺮﺳﯿﺪ:👇🏼 ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ می‌کند⁉️ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ...✔️ ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ... ✔️ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ...✔️ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ❗️ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ‌ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گران‌بها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ✅ ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:👇🏼 ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ..!! ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌کنید⁉️ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭا✔️ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: می‌بینید⁉️ 🌱 ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍن‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ😊 🕊️|@ham_kalam

#قسمت_بیست_و_یکم جمعه ،بیست و یکم مهر سال ۱۳۹۱ عقد کنان من و حمید بود.با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم،ولی بازم احساس می کردم در دلم رخت می شورن.تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد.مریم خواهر حمید آمد دم در و گفت :«عروس خانم داداش با شما کار داره » چادر نقره ای رنگم را سر کردم و رفتم دم در .حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد ،دم در ایستاده بود .سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود.صدایش که کردم با لبخند سمت من آمد .کت و شلوار نپوشیده بود.یک بلوز طوسی که روی شلوار طوسی اش انداخته بود.سبد گل را از دستش گرفتم ،بو کردم و گفتم :«خیلی ممنون ،زحمت کشیدید » خندید و گفت« قابل شما رو نداره ،شما خودت گلی» بعد هم گفت :«عاقد اومده،چند دقیقه دیگه خطبه رو می خونن »با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد.نمیدانستم چه خبر شده ‌.از مادرم پرسیدم :«حمید که گفت عاقد اومده پس معطل چی هستن؟ مادرم گفت:«لابد دارن قول و قرار های ضمن عقد رو می نویسن برا همین طول کشیده. مهمان ها همه آمده بودند اما حمید غیبش زده بود.... #داستان_دنباله_دار #داستان_عاشقانه 🕊️|@ham_kalam