⭕️ آرزوهای مادر و سرنوشت فرزندان
💢 جنگ که شروع شده بود، شهدا را شنبه و چهارشنبه میآوردند #معراج_شهدا و یکشنبه و پنجشنبه تشییع بود؛ حسن آقا یک سال داشت، من دست او و مهدی آقا را میگرفتم میرفتم معراج شهدا. خانوادة شهدا را که می دیدم واقعاً غبطه میخوردم. به بچهها میگفتم چی میشد الان شماها بزرگ بودید، می رفتید به جبهه ها خدمت می کردید؟ بزرگتر هم که شده بودند همیشه بهشان میگفتم مامان آنقدر دوست داشتم شماها آن موقع بزرگ بودید و میرفتید #خدمت میکردید... حسن آقا زمانی که میخواست برود سوریه، دقیقاً چند روز به رفتنش آمد و به من گفت: یادت است به ما میگفتی که دوست داشتم بچههایم بزرگ باشند، خدمت کنند، من هم گفتم بله، برگشت با شوخی و خنده گفت: آن موقع این حرف را میزدید، لقلقه زبان بود یا قلبی بود؟
گفتم واقعاً قلبی بود مامان. تا گفتم قلبی بود، گفت خب حالا نشان بدهید. گفتم چی را نشان بدهم؟ گفت: حالا باید ثابت کنید، گفتم آها راست میگویی قبول، اشکالی ندارد.
گفت: پس راضی هستی، گفتم بله راضی هستم. گفتم چطور یادت بود این حرف من؟ گفت: این حرف همیشه در بایگانی مغز من میگشت ولی انگار آن لحظه به زبانم آمد ببینم شما چی میگویید.
🔺خاطره ای از مادر #شهید_حسن_قاسمی_دانا (شهید مدافع حرم) 🔻
#لذت_مادری
🏡 #هم_بازی؛ #مدرسه_توانمندسازی_والدین
🔸 instagram.com/hambazi.tv
🔸 sapp.ir/hambazi_tv
🔹 @hambazi