امروز توفیقی دست داد محضر حضرت آقا رسیدیم. انقدر این دیدار دلنشین بود که شیرینی آن قابل وصف نیست. جلسه با نماز ظهر شروع شد و سپس همه ی خانواده در اتاق ایشان جمع شدیم.
روزی من شد که جلوی پای آقا بنشینم و علیرضا و عماد رضا هم در کنارم .
اتاق محل کار حضرت آقا بود. انقدر ساده که کمتر از آن شنیده ایم.
.
ابتدا بزرگی همه ی آقایان را معرفی کرد. حضرت آقا هر کدام را دقیق سئوال و آشنا ها را بررسی می کردند. مرحوم پدر بزرگ ما رو خوب به خاطر داشتندو توضیحی از ایشان فرمودند.
.
آقا #محمد_رضا موقع معرفی اش گفت:آقا سلام همه طلبه های #مدرسه_علمیه_شهیدین قم رو خدمتتون آوردم. آقا فرمودند بر همه بچه های شهیدین سلام..من عارض شدم آقاجان ما همه طلبه های #شهیدین هستیم . آقا فرمودند پس دیگه شهدا شدید. و از مدرسه #شهیدین به نیکی یاد کردند.
.
بزرگواری معرفی شد. آقا سوال کردند شما فرزند آخر فلانی هستید؟ گفت نه آقا. یکی مانده به آخر هستم. آقا سوال کردند یعنی یازدهمی هستی؟ :) همه خندیدند. آقا گفت چه خوبه خانمها یاد بگیرند. و باز خنده همه :)
.
آقا پس از معرفی همه ی افراد، خاطره ای را از مرحوم #آیت_الله_سید_جواد_مدرسی_یزدی نقل کردند. ایشان فرمودند بنده که در زمان ریاست جمهوری به #یزد آمدم ایشان در فرودگاه به استقبال من آمدند. و هدیه ای به من دادند. هدیه را که باز کردم یک #کاسه_گلی و مقداری #نان_جو بود. در آن موقع که شاید هرکسی تحفه ای می دهد ایشان با این هدیه به من نکته ای را گفتند، که حال مسئول شدی خودت را کسی ندان . و باید مثل مردم با ساده ترین روش زندگی کنی.
حضرت آقا فرمودند این هدیه برای من خیلی درس آموز بود. کاسه را تا چند سال داشتیم و غذای بنده در آن بود تا اینکه متاسفانه شکست. #نان را هم هرکاری کردیم نشد بخوریم بس که سفت بود. حتی در آبگوشت هم خورد کردیم اما نشد بخوریم و زیر دندان خورد نشد. خنده حضار :)
ایشان فرمودند البته آقای مدرسی در زمان رهبری هم کاسه گلی دیگری به من دادند که هنوز آن را دارم.
ایشان نسبت به شخصیت مرحوم #آیت_الله_مدرسی افزودند وقتی در زمان رهبری به یزد آمدم مشکل قطع پای ایشان ایجاد شده بود اما من میدیدم نشاط و طراوت در چهره ی ایشان موج میزند.
.
جلسه با سؤالات ما ادامه پیدا کرد و حضرت آقا هر سوالی را با گرمی و مهربانی پاسخ میدادند.
.
حاشیه: علیرضا و عماد رضا زیر میز آقا بودند. عماد رضا دست گذاشته بود روی دم پایی حضرت آقا و میگفت چرا آقا دمپایی دارد و آقا آرام به او لبخندی زدند . برای بچه ها هم که خسته شده بودند بیسکویت #رنگارنگ #های_بای آوردند بچه ها خوابشان برد .
@hamedtaghdiri