eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
608 ویدیو
41 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
😍 مسابقه بزرگ #میوه_آرایی😍 توسط: #فیروزه_نشان 🍫👑 پایان شرکت در مسابقه : جمعه شب شرایط: 1⃣ نصب پی
لطفا توجه کنید 👇 ملاک شدن در مسابقه استفاده از انواع میوه‌ها یا میوه‌های گران قیمت نیست. مهم‌ترین ملاک‌های ارزیابی، و شما های عزیز است. از اطراف‌تون الهام بگیرید و فکر کنید مثلا با یک سیب چه چیزهایی می‌توان درست کرد. @hamianekhanevade
🧡-!﷽!-🧡 توجه کنید توجه کنید•*-*🚎🍔● امروز تایم داریم•*-*🛵💕● 🌈🌸نوعش: قرآنـی/نهج البلاغه🌸🌈 شرطِش:👇👇👇👇👇!*-*📒🌸● (عضو گروه در ایتا شوید) ظرفیت زیاد!•↯♡🧜🏻‍♀🥤● جایزش !-*🤤💚● 《توسط!• *-*🍫🍓● ⏰ فرصت پایان مسابقه: براێ ارسال پاسخ: 🛍🛒...»•♪| @hamianekhanevade_admin🌙🍃 ❗️نکته: ارسال پاسخ فقط در جایز ومورد قبول است. در کانال خاصمون:↯•*-*🖐🏻🥤● 💙 تنها گروه ی فعال و دوست داشتنی ╔═💠🌸💠═════════╗ 💠تنها کانال اختصاصی 💙اینجا دختران میدان دار عرصه فرهنگی اند https://eitaa.com/joinchat/2632318987C70d78ba5c5 ╚═════════💠🌸💠═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 صورت خيس از اشکامو پاک کردم ، این فقط برای من یک موسيقی تنها نبود ، بلکه عشق بود ، ناخودآگاه ذهنم به روزهای تلخ برگشت : در تاریکی مطلق گوشه اتاقم کز کرده بودم ، گوشيم تو دستم بود و به عکس یاسين خيره بودم ، خنده ی عميقش اشکمو درمی آورد ، داداشم برای خاک حيف بود بخدا ، این قد و بالای بلند چجوری توی یک متر قبر جا شد ؟ مگه این شونه های پهن و بازوهای تنومند توی کَفَن جا ميشه ؟ مرده شور سختش نبود این موهای خرمایی پُرپُشت رو بشوره ؟ کم کم اشکام تبدیل به زجه شد ، زجه هایی که از جيگر سوختم درميومد ، کاش من جای یاسين ميرفتم هم لکه ننگ از پيشونی خانوادم پاک می شد هم الان شادی عروس نشده بيوه نمی شد ناگهان یک موسيقی بسيار زیبا تو اتاق پخش شد و بعد از چند ثانيه صدای گرم و آرامش بخشی گوشمو نوازش کرد : تو به جای منم داری زجر می کشی یکی عاشقته که تو عاشقشی تو به جای منم پُره غصه شدی نذار خسته بشم نگو خسته شدی آهنگ قطع شد و صدای داداشم چنگ به قلبم زد : سسسسسلام یامين خانم گل گلللاب ، امروز تولدته ، روزی که یادآور پا گذاشتن یکی از فرشته های خداوند روی زمينه ، به عادت هميشگی که روز تولدت یک موسيقی بهت هدیه ميدم امروز ميخوام این موسيقی رو از طرف خان داداشت قبول کنی ، احساس ميکنم این روزا مثل قبل نيستی ، ميترسم پروبال فرشته کوچولوی خودمو بچينن ، این موسيقی بهت کمک ميکنه خود واقعيتو فراموش نکنی ، برای کادوی اصليتو با فایل کامل این موسيقی بدو بيا اتاقم از خودم بگير . اینقدر گریه کرده بودم که نفسم بالا نميومد ، کار هر سالش این بود پخش اتاقمو تنظيم می کرد ميدونست عاشق این کاراشم ، یک دفعه از جام بلند شدم و از اتاقم بيرون رفتم با حالت دو به سمت اتاق یاسين رفتم ، جمعيت فاميل همه با تعجب نگام ميکردن ، وارد اتاقش شدم و شروع به گشتن کمد و کشوها کردم ، بالاخره کادومو پيدا کردم همراه یک فلش که ميدونستم حاوی همون موسيقيه ، جعبه کادو رو باز کردم یک زنجير با پلاک یک فرشته کوچولو که بالهاش پُر از نگين بود ... *** ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
💖🌈به گروه آمدید 🌈💖 ️✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂 🍂🌺🍃 🌺💔 🍃✨╱◥████◣ 🍂│田│▓ ∩ │◥███◣ 🌺│∩│ ▓ ║∩田│║▓🌻 😚لحظات خوشی رو در این گروه براتون ارزومندیم😊😘 ✅روز چهارشنبه(امروز) 🕒 رأس ساعت : 15 📲 در گروه 🗞 مسابقه گذاشته می شود. شرکت کنید و برنده مسابقه ما شوید💁🏻‍♀ 🎁 هر هفته یک تنها گروه ی فعال و دوست داشتنی در ایتا👇👇👇 ╔═💠🌸💠═════════╗ 💠تنها کانال اختصاصی 💙اینجا دختران میدان دار عرصه فرهنگی اند https://eitaa.com/joinchat/2632318987C70d78ba5c5 ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
#شماره۴۹ #همسرانه محققان به تازگی دریافتند رابطه جنسی میتواند برای چند دقیقه حافظه شما را پاک کند
۵۰ نگاه با محبت به همسر باعث طول میشود براساس تحقیقات روزانه ده دقیقه نگاه با محبت به همسر باعث میشود مردان کمتر به بیماری قلبی و فشار خون مبتلا شوند وطول عمرشان زیادتر شود @hamianekhanevade
رمان 🦋 🕯 🌿 سرمو بالا گرفتم ، ساختمان مدرن و شيک مطابق با به روزترین معماری دنيا مقابلم بود ، وارد که شدم مستقيم به سمت آسانسور رفتم و داخل شدم ، دکمه طبقه مورد نظر رو فشردم ، با بسته شدن درب آسانسور یاد هفته پيش افتادم ، اون شب وقتی وارد اتاق کارلو شدم در کمال تعجب دیدم که کارلو پيانو ميزنه ، وقتی ازش در مورد موسيقی پرسيدم گفت که این موسيقی رو از یک سایت موسيقی معروف پيدا کرده و وقتی نُت هاشو پياده کرده بسيار به این موسيقی علاقه مند شده ، کارلو ميدونست که آهنگسازش ایرانيه و با یک لهجه بامزه اسم مرتضی پاشایی رو گفت دلم ميخواست از خنده غش کنم ولی خيلی جلوی خودمو گرفتم تا به یک لبخند ساده اکتفا کنم ، درباره شغل ازش کمک خواستم که متوجه شدم خودش مدیر یک شرکت بزرگ معماریه ، برای یک هفته بعد بهم وقت داد تا به ملاقاتش برم تا از من یک آزمون بگيره و سطح معلوماتم رو بسنجه یعنی پارتی بازی ممنوع و من هم مثل بقيه باید سنجش بشم ، آسانسور ایستاد و من خارج شدم ، درب شيشه ای باز شد و داخل شدم ، به محض ورودم تحت تاثير طراحی داخلی بی نظير شرکت قرار گرفتم ، به ظاهر یک دکوراسيون ساده بود اما بسيار تاثير گذار به نظر می رسيد ، دیوارهای سفيد رنگ با نورپردازی عالی در کنار وسایل کار مشکی بی نظير جلوه می کرد ، جلوتر رفتم و مقابل ميزی که یک خانم بسيار شيک پشتش نشسته بود ایستادم ، خانم لبخندی زد و گفت : - سلام دوشيزه ، چه کمکی از بنده ساخته است ؟ + سلام خانم ، خواستار ملاقات با آقای دلوکا هستم . - اسم شما خانم زیبا چيه ؟ + یامين والا هستم -خانم والا خواهش ميکنم چند لحظه بنشينيد . لبخندی زدم و روی مبل بسيار شيک سفيد رنگ نشستم ، حتی یک لکه کوچيک هم روی چرم مبل پيدا نمی شد ، مبلش زیادی راحت بود ، همون خانم شيک کمی با سيستم کامپيوتر کار کرد بعد از جاش بلند شد و به سمت درب انتهای سالن حرکت کرد ، اندام موزون و بی نقصش در کت و شلوار مشکی رنگ خيلی به چشم ميومد خصوصا اینکه دکمه های اوليه پيراهن سفيد رنگش رو هم باز گذاشته بود و پوست برنزه و گردن باریکش بسيار توجه رو جلب می کرد ، دقيقا مثل مانکن ها راه می رفت ، صدای پاشنه کفشش بر اثر بخورد با سراميک در کل سالن پيچيده بود ، موهای بلوندش خيلی ساده بالای سرش جمع شده و انگار آرایشی نداشت و خودش واقعا زیباست. ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 ضربه ای به در زد و وارد شد ، ناخودآگاه نگاهی به تيپ خودم انداختم ، مانتوی شکلاتی رنگ که قدش تا سر زانوهام بود همراه دامن راسته به رنگ شيری در کنار شالی به رنگ دامنم که زیرش کلاه حجاب شکلاتی سرم بود و کفش پاشنه سه سانتی چرم به رنگ مانتوم با کيف ستش انتخاب امروزم بود ، فکر ميکنم انتخاب قشنگی داشتم ، نميگم تو این مدت که اینجا هستم دلم نخواسته که شبيه به دخترای ایتاليایی لباس بپوشم ، نه انکار نميکنم چون من قدیسه نيستم منتهی دلم نميخواد قولی که در شرایط سخت زندگيم با خدا بستم در آرامش الانم از یاد ببرم. با صدای همون خانم زیبا سرم به سمتش برگشت : - دوشيزه والا خواهش ميکنم بفرمایيد داخل . درب همون اتاق انتهای سالن باز بود و خانم زیبا کنار درب ایستاده و دستش به نشانه احترام به سمت اتاق بود ، لبخند جادویيش هم زینت بخش لب های خوش فرمش بود ، از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم لبخندی به خانم زیبا زدم و داخل شدم ، درب پشت سرم فکر ميکنم توسط همون خانم بسته شد ، در یک کلام یک اتاق بی نظير ، طرف راست اتاق به جای دیوار کاملا شيشه بود ، دو گوشه اتاق که وسطش ميز بزرگ مشکی رنگ بود آباژورهای بلند به رنگ ميز قرار داشت ، دیوارها مثل سالن سفيد بود ولی در کنار رنگ مشکی خيلی خاص به نظر می رسيد. کارلو با ابهات خاصی پشت ميزش نشسته بود ، نگاه پرنفوذ سردش باعث ميشد کمی دستپاچه بشم ... گردنمو کشيدم تا سرم افتاده نباشه ، با صدای رسا ولی آروم سلام کردم، پاسخم رو داد و از جاش بلند شد و ایستاد ، چند قدم بلند برداشت و کنار مبلمان مشکی رنگ ایستاد و تعارفم کرد که بنشينم. هر دو همزمان نشستيم ، کارلو در کت و شلوار رسمی مشکی با پيراهن سفيد و کراواتی به رنگ کتش بسيار برازنده و باابهات به نظر می رسيد، موهای مشکی رنگش که واقعا پرپشت بود به طرف بالا هدایت شده بود، با صداش حواسم جمع شد : - خانم والا باید بگم که شما 20 دقيقه وقت داری تا به این سوالات پاسخ بدی . برگه ای جلوم گذاشت و خودش هم به مبل تکيه داد ، خودکار برداشتم و شروع کردم ، 80 تا سوال تستی بود ، واقعا دشوارترین تست هایی بود که تا به الان دیده بودم ، نهایت سرعت عمل و دقتو به کار گرفتم و فقط به خدا توکل کردم ، نگاه عميق کارلو لحظه ای از روم برداشته نمی شد. ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
هدایت شده از خیریه فضل 🌱
📌ثواب صدقه در روز جمعه دو برابر است 🔸امام صادق(ع): پدرم می‌فرمود: در روز جمعه [ثواب‏] صدقه دو چندان می‌‏شود؛ زيرا روز جمعه بر ديگر روزها فضيلت دارد. (ثواب الاعمال،ص۱۸۵) 🔸آیت‌الله بهجت: 📝 بلا، با صدقه رفع می‌شود؛ اگرچه محکمِ محکم شده باشد. نه اینکه فقط روایت است که صدقه، دافع بلیات است؛ نخیر، درایت هم هست. می‌دانیم که از لطف و احسان است که شارع فرموده: «إِسْتَنْزِلُوا الرِّزْقَ بِالصَّدَقَة»(یعنی روزی را با صدقه نازل کنید). (گوهرهای حکیمانه، ص١٣٧) موسسه خیریه فضل (صندوق نیکوکاری کوثر ) شماره ثبت 128 با مسئولیت خانم نصیری ☘☘شماره کارت: ۵۰۴۱۷۲۷۰۱۰۰۷۸۲۷۵ ☘☘شماره حساب شبا جهت واریز وجه ۵۰۰۷۰۰۰۳۸۸۰۰۲۲۳۴۹۷۴۵۶۰۰۱ 💐💐💐💐 کانال رسمی دست های مهربانی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @dastemehrbani
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
💖🌈به گروه #فیروزه_نشان_هاخوش آمدید 🌈💖 ️✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂 🍂🌺🍃 🌺💔 🍃✨╱◥████◣ 🍂│田│▓ ∩ │◥███◣ 🌺│∩│ ▓ ║∩田│
سلام قراره فردا دوباره داشته باشیم😍😍😍😍 جایزش 🎁🎁ــــــــس شاید شما برنده مسابقه باشی؟؟؟ تازه مسابقه آنقدر راحته! من یه متن میدم بعدم سوالات رو شما جواب رو از تو مطلب پیدامیکنید ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• با عضویت در گروه ما 👇 https://eitaa.com/joinchat/2632318987C70d78ba5c5 ××××××××××××××××××××× @hamianekhanevade
رمان 🦋 🕯 🌿 سر 20 دقيقه تونستم آزمون رو تمام کنم ، کارلو برگه رو ازم گرفت و یه نگاه اجمالی بهش انداخت ، چند سوال تخصصی پرسيد و من هم توضيح دادم ، قبلا مدارک تحصيليمو بهش داده بودم ، چند ثانيه ای سکوت حکم فرما بود تا اینکه کارلو گفت : - ميتونيد برید ، با شما تماس گرفته ميشه . دلم ميخواست با دستای خودم خفش کنم ، یعنی واقعا نميتونست خودش که اومد خونه بهم خبر بده ؟! از جام بلند شدم ، کارلو هم ایستاد ، قدش زیادی بلند بود ، برای اینکه بتونم نگاهش کنم سرمو بالا گرفتم ، با آرامش گفتم : +خيلی ممنون ، روز خوش ، خدانگهدار با متانت به سمت در راه افتادم ، صدای خداحافظی کارلو به گوشم خورد ، از اتاق خارج شدم ، خانم زیبا مشغول کارش بود ، تا چشمش به من افتاد لبخندی زد و گفت : - به اميد دیدار مجدد . من هم اظهار اميدواری برای دیداری دیگر کردم و از شرکت خارج شدم ... چند روز بعد همون خانم خوش صدا باهام تماس گرفت و گفت برای صحبت های بيشتر به شرکت مراجعه کنم ، اینبار سعی کردم مطابق با دکوراسيون و سبک لباس کارمندان شرکت لباس انتخاب کنم ، مانتو با شلوار مشکی رنگ از جنس پارچه سبک و نرم که بسيار خوش دوخت بود و خيلی خوب روی اندامم ميخوابيد در عين حال برجستگی های دخترانه ام شکار نگاه مردان نمی شد روسری سفيد رنگی به سبک ترکيه ای بستم ، پالتوی خزدار به رنگ روسری ام هم تنم کردم ، پوت و کيفی به رنگ مانتوم برداشتم . این دومين مرتبه ای بود که وارد این شرکت بی نظير ميشدم ، واقعا طراحی داخليش منو به شدت تحت تاثير قرار ميده ، همون خانم زیبا که حالا فهميده بودم اسمش کاترینا کوستا هست منو به داخل اتاق کارلو راهنمایی کرد ، کارلو قرارداد دوساله ای پيش روم گذاشت تا شرایط رو مطالعه کنم ، قبلا بهش گفته بودم روزهایی که کلاس دارم حضور در شرکت برام مقدور نيست و کارلو اینو در نظر گرفته بود ، و من کارم با عنوان انجام دکوراسيون داخلی شروع کردم البته که توانایی های من بيشتر بود ولی براساس اینکه تجربه کاری نداشتم کارلو حق داشت که فعلا در این حد بهم اعتماد بکنه ... ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 روز اول کارلو جلسه ی معارفه ای ترتيب داد و منو با تمام پرسنل شرکت آشنا کرد ، در این بين متوجه شدم که یکی از کارمندان بخش حسابداری ایرانی هست و از این موضوع خيلی خوشحال شدم ، اتاقی در ابعاد کوچکتر اتاق کارلو ولی با همون معماری یعنی با پنجره سراسری به جای یک دیوار کامل به من داده شد ، پشت ميزم که نشستم احساس خوبی سراسر وجودم جریان پيدا کرد ، احساس مفيد بودن ، راکد نبودن ، در اجتماع و ميون مردم بودن و استفاده درست از مدرک و درسی که خوندم ، همه و همه باعث شده بود بعد از مدت ها لبخند عميقی روی لب هام جا خوش کنه ، فکر ميکنم بيشتر از نيم ساعت نبود که از ابتدای روز کاریم می گذشت که کاترینا گفت باید هر چه زودتر به اتاق کارلو مراجعه کنم فوری خودمو به اتاقش رسوندم ، دستی به مانتوم کشيدم و در زدم ، وارد که شدم متوجه حضور مرد چشم سبزی شدم که روی مبل نشسته بود ، وقتی منو دید ایستاد و لبخندی زد و دستشو به سمتم دراز کرد و گفت : + سلام دوشيزه زیبا پاسخشو دادم و بی توجه به دست دراز شدش روی مبل نشستم ، دستشو داخل جيبش فرو کرد و روبروم نشست ، کارلو با ریزبينی خاصی تمام حرکات ما رو زیر نظر داشت وقتی ما نشستيم یه لنگه ابروشو بالا داد و از پشت ميزش بلند شد و کنار مرد چشم سبز نشست ، رو به من گفت : - شما رو با رابرت شِیفِر یکی از بزرگترین سرمایه گذاران شهر و البته بهترین دوستم آشنا می کنم . + از این آشنایی خوشبختم . سپس دستشو به سمت من گرفت و رو به رابرت کرد و گفت -دوشيزه یامين والا طراح دکوراسيون داخلی اینجا هست . پوزخندی روی لب های رابرت شکل گرفت و به تمسخر گفت : -شما اهل چه کشوری هستيد که در ابتدای آشنایی با کسی فرهنگ آداب معاشرت بلد نيستيد و دست نمی دید ؟ ابروهام به هم گره سختی خورد ولی آرامشو حفظ کردم و با متانت گفتم : + من اهل یکی از با فرهنگ ترین کشور های دنيا ، کشور ایران هستم و باید بگم دست دادن جز فرهنگ آداب معاشرت محسوب نميشه و جز عادات مرسوم یک کشور حساب ميشه . - اوه ایران ! یکبار به اونجا سفر کردم ، کشوری که ادعا ميکنه مسلمانه ولی زنانش بسيار زیاد آرایش می کنند و لباس های اندامی و بسيار تنگ و کوتاه ميپوشند و ميتونند به سادگی یک مرد رو تحریک کنند . دستام یخ کرد ، واقعا نميدونستم چه جوابی باید بدم ، دهنم خشک شده بود ، به زور آب دهنمو پایين فرستادم. چه جوابی باید ميدادم ؟ ميگفتم که ما نتوستيم به اهدافی که داریم دست پيدا کنيم ؟ یا اینکه کشورهای غربی موفق شدند که در فرهنگ ما نفوذ کنند و ما در جنگ نرم شکست خوردیم ؟ واقعيت ها گاهی اینقدر تلخ هستند که خودت هم دلت نميخواد قبولشون کنی ! ولی من نميتوستم در برابر یک بيگانه تسليم بشم و بگذارم زنان کشورم تحقير بشن ... با شجاعت کامل توی سبز منزجر کننده چشماش خيره شدم و با صدایی محکم گفتم : + من هيچ وقت نه به شما و نه به هيچکس دیگه ای اجازه نميدم ارزش زنان ایرانی رو پایين بيارید ، ارزش زنان ایرانی از تمامی زنان دنيا بالاتر و والاتر ، مطمئن باشيد یک روز از گفتن این حرف به شدت پشيمون ميشيد اعتقادات هر کس به خودش مربوط ميشه و ما ایرانی ها این موضوع رو یاد گرفتيم که به عقاید و افکار همدیگه احترام بزاریم به همين دليل هر نوع پوشش در ایران دیده ميشه و این موضوع با ادعای خيلی از امثال شما که ميگن در ایران آزادی وجود نداره تناقض داره ، این پوشش های متفاوت نشان از آزادی زنان ما هست ، بله کشور ما اسلامی هست ، اسلام دینِ احترامِ ، ما مسلمان ها یاد نگرفتيم به کسی بی احترامی کنيم وگرنه من در مورد کشورهای اروپایی و آمریکایی اطلاعات زیادی دارم که بعضی هاش ميتونه شما رو از این بابت خجالت زده بکنه . کارلو با شگفتی به من نگاه می کرد انگار باور اینکه دختر آرومی مثل من که از روز اول با همه چيز کنار اومدم حالا اینطور محکم از کشورش دفاع ميکنه براش خيلی سخته ، هه ، پس خبر نداره یه روزی تو کل دانشگاه هيچکس نمی تونست از پس زبونم بربياد. ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 سبزی چشمان رابرت حالا به تيرگی ميزد ، واقعا نميدونم در وجود این بشر چيزی به نام عقل ، شعور و فکر وجود داره ؟! فک رابرت منقبض شده بود خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم و رو به کارلو گفتم : +گمان نکنم بنده رو بابت این دسته صحبت ها به اینجا خواسته باشيد ، درسته ؟! به سرعت شگفتی در چشمان کارلو کنار رفت و سردی هميشگی جایگزینش شد و پاسخمو داد : - درسته ، رابرت با شرکت ما برای طراحی دکوراسيون داخلی یکی از ساختمان هایی که به تازگی ساختش به پایان رسيده قرارداد بسته ، کار شما از همينجا شروع ميشه ، باید ظرف مدتی که رابرت ميخواد اینکارو انجام بدی . چشمان باریک شده رابرت برق ترسناکی ميزد ، گوشه راست لبش به سمت بالا رفته و پوزخند مسخره ای روی صورتش شکل گرفته بود ، خودشو به سمت جلو کشيد و آرنج دست هاشو روی زانوهاش قرار داد ، کف دستاشو به آرومی به هم زد و گفت : - خبببببب ، این یکی از کوچکترین طرح های کاریمه ، یک برج 20 طبقه ، مدت زمانی که به شما تعلق ميگيره 6 ماه هست . اما این امکان نداشت ، حداقل زمانی که نياز داشتم 9 ماه بود اون هم اگر شبانه روز روی کار وقت بزارم و هيچ کار دیگه ای انجام ندم ، اما ميدونستم این آدم همين رو می خواد ، یعنی دوست داره من بگم که نمی تونم ، دلم نميخواست جلوی این آدم اعلام ضعف کنم من یامين والا هستم ، دختری که در سخت ترین شرایط هم کمر خم نکرد این که چيزی نيست ، با اطمينانی که واقعا نميدونستم از کجا نشات ميگيره گفتم : + مشکلی نداره آقا ، سر 6 ماه طراحی داخلی تمام شده . *** فشار درس و کار هر دو زیاد بود و این برای من بسيار عالی بود چون باعث ميشد وقتِ فکر کردن نداشته باشم ، کم کم حال و هوای خيابان ها رو به تغييرات بود ، مرد و زن در برف زمستانی دنبال تهيه تدارک جشن کریسمس بودند ، برنامه کارلو برای جشن کریسمس رونميدونستم تا وقتی که اون روز مثل هميشه خسته وارد خانه شدم برعکس هميشه همه چراغ ها روشن بود ، سيستم گرمایشی به راه و خونه واقعا گرم بود ، بوی دلچسب غذا که اصلا نتونستم نوعش رو تشخيص بدم کل فضا رو عطراگين کرده بود ، یک لحظه یاد خونه خودمون افتادم وقتی از دانشگاه ميومدم دقيقا همينطور بود با این تفاوت که خونه خودمون کسایی بودن که به پيشوازم بيان ، کنجکاو به سمت آشپزخونه راه افتادم ، پاهام که به درگاه آشپزخانه رسيد خشکم زد ، کيفم از دستم رها شد ، با صدای برخورد کيفم به زمين به سمتم برگشت ، لبخند منحصر به فردی روی لب هاش شکل گرفت ، موهای مخملی به رنگ برف که به طرز زیبایی به یه طرف سنجاق زده بود ، پوست مهتابی و روشنش چشمها رو نوازش می کرد ، پيراهن سفيد رنگ اون رو بيشتر شبيه به فرشته ها کرده بود ، با شگفتی پرسيدم: +شما کی هستيد ؟ اومد جلو و با صدایی بی نظير گفت : - من مادربزرگ کارلو هستم ، دخترک جوان شک ندارم که دوست دختر کارلو نيستی ، اینجا چه کار ميکنی ؟ + من مهمان آقای دلوکا هستم . دستشو جلو آورد و روی صورتم کشيد ، نوازشش مثل نسيم خنکی بود که گونمو لمس می کرد و احساس خوشی در تک تک سلول هام تزریق می شد ، با مهربانی گفت : - چه دختر لطيف و نابی هستی ، از کجا اومدی ؟ +ایران . - به عقيده من زیباترین دختران ، دختران ایرانی هستن لبخند محجوبی زدم و تشکر کردم ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝