eitaa logo
قصه‌ های حمید
13 دنبال‌کننده
4 عکس
3 ویدیو
0 فایل
غرض نقشیست کز ما بازماند که دنیا را نمی بینم بقایی @h_khaledin 💚💐💙💚💐💙💚💐💙💚💐💙💚💐💙
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خاطرات من در چند دسته تقسیم می شود ۱،دوران کودکی ۲،دوران نو جوانی ۳،دوران جوانی ۴،خاطرات رانندگی ۵،خاطرات حوزه ۶،خاطرات مدرسه
از خاطرات کودکی: منزل ما در شهر قروه بود و خانه پدر بزرگ در روستا بود من به روستا خیلی علاقه داشتم هرموقع پدر بزرگم به خانه ما می آمدمرا باخودش می‌برد به ده و من در روستا انرژی فراوان خود را در قالب بازیگوشی و شلوغی تخلیه می کردم یکی از روزها در کوچه به کره‌ الاغی برخوردم تا چشمم به کره‌ الاغ افتاد دنبالش دویدم اون بدو من بدو سرعتش که زیاد شد من هم پابپایش دویدم تا اینکه مجبور شد چفتکی نثارم کندنادرست چنان زد پر دهانم خون شد
از خاطرات کودکی کلاس اول ابتدایی بودم روز اول که به مدرسه رفتم در کلاس دیدم هم کلاسی هایم از سرو کله هم بالا می رفتن بی حد شلوغی می کردن اینجا بود که آمپر چسباندم کمربند چرمیم را در آوردم و شروع کردم به زدن روی نیمکت های آنها کلاس کمی آرام گرفته بود و این روحیه ادامه داشت بعد ها معلم که خانم نجفی نام داشت به والده ما گفته بود خودش از همه شلوغ تره و دلم نمیاد چیزی بهش بگم
خاطرات کودکی: زمان جنگ ایران و عراق بود و جلو خونه ما یک پناهگاه در حال ساخت بودمحوطه بزرگی را خاک برداری کرده بودن چهار پنج متری عمق داشت ،یکروز برای تفریح الوار های چوبی که نزدیک پناهگاه انبار شده بود را به همراه پسر عموها و بچه‌های کوچه بلند کرده و داخل پناهگاه پرتاب میکردیم به این صورت که یک تنه بزرگ درخت را بلند می کردیم با شمارش یک دو سه پرت میکردیم نوبت به یک تنه بزرگ افتاد یک دو سه را که گفتیم همه چوب را رها کردیم بجز پسر عموی کوچکترم که همراه تنه درخت رفت ته پناهگاه نکته بد ماجرا این بود که کف چاله پر بود از آهن و چوب و سنگ .
خاطرات کودکی: تا از خاطره بالا دور نشدیم یک مطلب دیگه از پسر عموی کوچکترم تعریف می کنم: منو داداش و پسر عموم قائم موشک بازی می کردیم. سه نفری رفتیم قائم شدیم، من پسر عمومو زیر نظر گرفته بودم آروم داشت عقب عقب میرفت همین که داشت عقب عقب میرفت ناگهان غیب شد شک نکردم اتفاقی براش افتاده بود سریع به طرفش دویدم حدثم درست بود افتاده بود داخل یک چاه عمیق با عمق ۷،۸متر نفس تو سینه ام حبس شده بود از مرد جوانی که آنجا بود التماس کردم که اونو بیرون بیاره مرد بی‌درنگ قبول کرد داخل چاه رفت وپسر عمومو بیرون آورد... _امیر، امیر خوبی چیزیت نشده?? امیر کمی گیج شده بود ولی بدنش زخم نداشت ! کمی امیدوار شده بودم ترس عمیقی سراسر وجودم را گرفته بود و اون این بود که اگه خانواده می‌فهمیدند تکلیف ما چی بود. به امیر التماس کردیم که به روی خودت نیار امیر هم کمی به خودش آمد تکانی به خودش داد و بلند شد انصافا مردانگی به‌ خرج داد و چیزی نگفت. داخل چاه رو که نگاه کردم دیدم داخل چاه یک فرغون شکسته، آهن ،چوب وسنگهای بزرگی افتاده بود و این بار اول نبود که امیر روی این چیزها می افتاد.
خاطرات کودکی: برای سرکشی به دایی هایم در شهر سنقر بودیم،روزی من،داداش و پسر دایی(مختار)از بازار بر می گشتیم ،سر راه به زمین بزرگي باتنه های زیادی از چوب رسیدیم .این چوب ها را مرتب روی هم چیده بودند تا خشک شوند مجید و مختار شروع کردن به آتش زدن درخت ها من هم که حس بچه مثبت بودنم گل کرده بود آتش ها رو یکی یکی خاموش می کردم زور من به آنها نمی رسید هرچی بهشون گفتم این کار رو نکنید فایده نداشت چندین جا رو آتش زدن ورفتن،من هم سرم را پایین انداخته بودم‌ و یکی یکی آنها را خاموش می کردم، بعد مدتی سرم را بالا آوردم ناگهان دیدم جمعیت زیادی دورم حلقه زدن که من را می پاییدن ،آنها صاحبان این چوب ها بودن چشمم که به آنها افتاد همگی به طرف من حمله ور شدن،خیلی عصبانی بودن یکی از آنها با خشم گفت اینجا چکار می کنی?من هم که وحشت کرده بودم با صدای لرزان گفتم دارم اینها رو خاموش می کنم یکی دیگر گفت کی روشن کرده?گفتم دونفر اینها رو آتش زدن و رفتن و هرچی گفتم نکنید گوش ندادن بیچاره ها سخت بود حرف مرا باور کنن ولی نهایتا با سختی‌ باور کردن و من رو رها کردن تمام تنم می لرزید سریع از آنها فاصله گرفتم شانس آوردم والا لت و پار م کرده بودن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از مجموعه خاطرات کودکی: سال ۱۳۶۸ و روزهای منتهی به رحلت حضرت امام خمینی ره ،من در دوره ابتدایی بودم(کلاس سوم)تلویزیون مرتب از مردم درخواست دعا برای سلامتی امام می‌کرد. وضعیت وخیم امام جدی بود غم همه جا را گرفته بود یادم هست شب جلو تلویزیون بغض آنچنان گلویم را گرفته بود که هر کاری میکردم بغضم نمی‌ترکید. داشتم دق میکردم
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات کودکی: در همسایگی ما پیرزنی زندگی می کرد به اسم گلی خانم ،این گلی خانم که بسیار چاغ و هیکلی بود یک روز از پسرش عصبانی شده بود و اون هم از دستش فرار کرده بود وقتی استرس و ترس پسرش رادیدم که به ما پناه آورده بود فهمیدم قضیه جدی است و من هم خیلی جدی به فکر چاره افتاده بودم به اطراف نگاه کردم ببینم جایی پیدا میشه قایمش کنم .تانک بزرگی گوشه حیات بود و در بزرگی داشت جرقه ای توذهنم خورد به پسره گفتم جای خوبی برات پیدا کردم ،خوشحال شد و گفت کجا گفتم برو داخل تانک قبول کرد ولی مردد بود رفت بالای تانک و داخل آن را براندازی کرد تاریک و با کمی بوی نفت من هم جای اون بودم مردد میشدم از اون انکار از من اصرار خلاصه چند دقیقه ای صحبت ما طول کشید آخرش قبول نکرد روی دیوار سايه ای تکون خورد بالای سرم را که نگاه کردم دیدم همسایه بغلی ما از پشت بام به ما خیره شده و مات و مبهوت مانده که قضیه چیه .
خاطرات کودکی: به همراه برادرم در مغازه میوه فروشی در انتهای خیابان تختی قروه کار می کردیم روزی در حین کار متوجه شلوغی پایین خیابان شدیم سریع خودم را به اونجا رساندم ديدم مارگیری معرکه گرفته بود جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد مجلس که حسابی گرم شده بود به جمعیت گفت یک نفر بیاد وسط مردم که صندوق های مار کنار مارگیر را می دیدن جرات نمی کردن بیان وسط بیچاره چند بار گفت یه مرد می خوام بیاد وسط و همچنان کسی نرفت رگ غیرتم جوش آمد آب دهانم را قورت دادم نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم مرد مار گیر که بسیار خوشحال شده بود شروع کرد به نمایش یک برگه قرآن زیر لباسم گذاشت چند تا مار دور گردنم انداخت صدای هورای جمعیت بلندشد و هیجان معرکه‌گیر برای نمایش‌های بیشتر اوج گرفت مارها رو داخل زیر پیراهنی ام انداخت و در آخر سر سه تا مار را داخل دهانم گذاشت . جمعیت شروع کردن به صوت و کف زدن خلاصه نمایش تمام شد و تا چند مدت مردم که منو می دیدند می گفتند مار گیر اومد.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
iraj-bastami-gol-pooneha(128).mp3
از مجموعه خاطرات نوجوانی: من،داداش و امیر پسرعموم باید برای کاری خونه یکی از بستگان می رفتیم .قبل از اینکه راه بیفتیم لباس‌های پدربزرگم (پالتو، کلاه کشمیری و عصا)راپوشیدیم و باآبرنگ ریش و سبیل برای خودمان درست کرديم ،خونه فامیل که رسیدیم خانمش که دم در می‌آمد با دیدن ما نزدیک بود از هوش بره بعدباکلی بدبختی خودمونو شناسوندیم ،خلاصه کار ی که بهمون محول شده بود را انجام دادیم و برگشتیم سر راه که میمومدیم دو تا مدرسه تعطیل شده بودن و بچه‌ها مرخص شده بودن مارا که دیدن دوره مون کردن یکی پالتو میکشید،یکی به عصا دست میزد یکی می‌خندید خلاصه فیلمی شده بود طوری که خلاصی از دستشون دردسری شده بود جمعیت بچه‌ها که پراکنده شدن ما هم فرار را بر قرار ترجیح دادیم.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
Alireza Eftekhari - Kodaki 128 (MusicTarin).mp3
خاطرات بزرگسالی: کتاب جنگ ایران و عراق از دیدگاه فرماندهان صدام را می‌خواندم در گفتگو باسر لشکر علوان حسون سؤال شد که کدام هواپیماها بهتر بودن و پرواز راحت تری داشتن به اینجا که رسیدم خنده ام گرفت اطرافیان علت را پرسیدند جواب خلبان عراقی حتما شما را هم می خنداند او گفت صندلی بعضی هواپیماها خیلی اذیت می‌کرد طوری که‌ خلبان ها دچار بواسیر 🤣میشدن.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
Hossein Fakhri - Beneshin.mp3