از مجموعه خاطرات کودکی:
سال ۱۳۶۸ و روزهای منتهی به رحلت حضرت امام خمینی ره ،من در دوره ابتدایی بودم(کلاس سوم)تلویزیون مرتب از مردم درخواست دعا برای سلامتی امام میکرد.
وضعیت وخیم امام جدی بود غم همه جا را گرفته بود
یادم هست شب جلو تلویزیون بغض آنچنان گلویم را گرفته بود که هر کاری میکردم بغضم نمیترکید.
داشتم دق میکردم
خاطرات کودکی:
در همسایگی ما پیرزنی زندگی می کرد به اسم گلی خانم ،این گلی خانم که بسیار چاغ و هیکلی بود یک روز از پسرش عصبانی شده بود و اون هم از دستش فرار کرده بود وقتی استرس و ترس پسرش رادیدم که به ما پناه آورده بود فهمیدم قضیه جدی است و من هم خیلی جدی به فکر چاره افتاده بودم به اطراف نگاه کردم ببینم جایی پیدا میشه قایمش کنم .تانک بزرگی گوشه حیات بود و در بزرگی داشت جرقه ای توذهنم خورد به پسره گفتم جای خوبی برات پیدا کردم ،خوشحال شد و گفت کجا گفتم برو داخل تانک قبول کرد ولی مردد بود رفت بالای تانک و داخل آن را براندازی کرد تاریک و با کمی بوی نفت من هم جای اون بودم مردد میشدم از اون انکار از من اصرار خلاصه چند دقیقه ای صحبت ما طول کشید آخرش قبول نکرد روی دیوار سايه ای تکون خورد بالای سرم را که نگاه کردم دیدم همسایه بغلی ما از پشت بام به ما خیره شده و مات و مبهوت مانده که قضیه چیه .
May 11
خاطرات کودکی:
به همراه برادرم در مغازه میوه فروشی در انتهای خیابان تختی قروه کار می کردیم روزی در حین کار متوجه شلوغی پایین خیابان شدیم سریع خودم را به اونجا رساندم ديدم مارگیری معرکه گرفته بود جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد مجلس که حسابی گرم شده بود به جمعیت گفت یک نفر بیاد وسط مردم که صندوق های مار کنار مارگیر را می دیدن جرات نمی کردن بیان وسط بیچاره چند بار گفت یه مرد می خوام بیاد وسط و همچنان کسی نرفت رگ غیرتم جوش آمد آب دهانم را قورت دادم نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم مرد مار گیر که بسیار خوشحال شده بود شروع کرد به نمایش یک برگه قرآن زیر لباسم گذاشت چند تا مار دور گردنم انداخت صدای هورای جمعیت بلندشد و هیجان معرکهگیر برای نمایشهای بیشتر اوج گرفت مارها رو داخل زیر پیراهنی ام انداخت و در آخر سر سه تا مار را داخل دهانم گذاشت . جمعیت شروع کردن به صوت و کف زدن خلاصه نمایش تمام شد و تا چند مدت مردم که منو می دیدند می گفتند مار گیر اومد.
از مجموعه خاطرات نوجوانی:
من،داداش و امیر پسرعموم باید برای کاری خونه یکی از بستگان می رفتیم .قبل از اینکه راه بیفتیم لباسهای پدربزرگم (پالتو، کلاه کشمیری و عصا)راپوشیدیم و باآبرنگ ریش و سبیل برای خودمان درست کرديم ،خونه فامیل که رسیدیم خانمش که دم در میآمد با دیدن ما نزدیک بود از هوش بره بعدباکلی بدبختی خودمونو شناسوندیم ،خلاصه کار ی که بهمون محول شده بود را انجام دادیم و برگشتیم سر راه که میمومدیم دو تا مدرسه تعطیل شده بودن و بچهها مرخص شده بودن مارا که دیدن دوره مون کردن یکی پالتو میکشید،یکی به عصا دست میزد یکی میخندید خلاصه فیلمی شده بود طوری که خلاصی از دستشون دردسری شده بود
جمعیت بچهها که پراکنده شدن ما هم فرار را بر قرار ترجیح دادیم.
Alireza Eftekhari - Kodaki 128 (MusicTarin).mp3
8.7M
Alireza Eftekhari - Kodaki 128 (MusicTarin).mp3
خاطرات بزرگسالی:
کتاب جنگ ایران و عراق از دیدگاه فرماندهان صدام را میخواندم در گفتگو باسر لشکر علوان حسون سؤال شد که کدام هواپیماها بهتر بودن و پرواز راحت تری داشتن به اینجا که رسیدم خنده ام گرفت اطرافیان علت را پرسیدند جواب خلبان عراقی حتما شما را هم می خنداند او گفت صندلی بعضی هواپیماها خیلی اذیت میکرد طوری که خلبان ها دچار بواسیر 🤣میشدن.
May 11
May 11
از مجموعه خاطرات کودکی :
ایام محرم من به همراه برادرم به شهر سنقر خونه دایی هامون می رفتیم، در شهر سنقر هیئت ها علم های بزرگی در شهر میچرخاندن و این به ما انگیزه میداد تا به همراه پسر دایی هامون علم درست کنیم،چند تا چوب و میخ های کج و ماوج همیشه در دسترس بودوهرساله این چرخه تکرار می شد.تا جایی که یادمه هیچ وقت نتونستیم یک علم خوب درست کنیم ولی نکته جالب ماجرا این بود که ما هرسال باهمان شور و هیجان به درست کردن علم میپرداختیم.
#خاطرات کودکی:
یکی از جوک هایی که تو گعده های کودکی تعریف می کردیم این بود:
به یکی از شرکت کنندگان مسابقه ۲۰ سؤالی یه طوری می فهمونن که جواب مسابقه پیچ گوشتی هست یه طوری وانمود کن که نمیدونستی وقتی مسابقه شروع میشه میپرسه تو جیب جا میگره میگه نه یهو میگه عجب پیچ گوشتی بزرگی🤣🤣🤣
@h_khaledin
خاطرات نوجوانی:
ایام انتخابات بود و یکی از بستگان برای مجلس شورای اسلامی کاندیدا شده بود برای چسباندن عکس ها با دوتاماشین شب به روستاهای اطراف رفته بودیم نزدیکای نیمه شب (حدود ۳۰ سال پیش) وقتی میخواستیم عکس بچسبانیم از روی هر پشت بامی چن تا سگ پارس میکردن و به ما حمله ور می شدن. سکوت شب بد جوری به هم میریخت خلاصه اون شب با تمام حواشی گذشت موقع برگشتن یکی از بستگان که باهم عقب جیپ نشسته بودیم وقتی خواست پاشو تو کفشش کنه اشتباهی پاشو تو سطل سریش(چسب)فرو کرده بود ، تو اون هوای سرد که
برف زیادی روی زمین بود و کفش و پاچه شلوارمون خیس و گلی بود با این اتفاق حسابی روده بر شدیم
خاطرات کودکی:
خونه ما در شهر قروه قرار داشت و خونه دایی ها و خاله هایم در شهر سنقر
من و برادرم مجید هر ساله برای تعطیلات عید نوروز میرفتیم سنقر و خدا می داند که چقدر برای این مسافرت شور و شوق داشتیم این دو شهر ۸۰ کیلو متر از هم فاصله داشتن و یک مینی بوس هر روز مسافر به سنقر میبرد در یکی از این سالها
وقتی ترمینال رفتیم ماشین ظرفیتش تکمیل شده بود راننده که ناراحتی ما را دید ناامیدمان نکرد و گفت اگر میآید سنقر باید سر پا بایستید با این پیشنهاد راننده گل از گلمون شکفت و سریع قبول کردیم
بیشتر جاده این دو شهر خاکی بود و حداقل ۳ساعت این مسیر طول مکشید ما هم که سنی نداشتیم و تحمل سرپا وایسادن برامون سخت ، تکانهای مینی بوس هم مزید علت هرچه جلو تر میرفتیم علیرغم خستگی زیاد نشاطمون بیشتر میشد و این با دیدن سیلوهای شهر سنقر که از فاصله ۵ کیلو متری پدیدار می شدن به اوج خودش میرسید علت این اشتیاق بالا نرمخویی بیش از حد اقوام مادرم بودن که در ادامه به ذکر خاطرات دیگری خواهم پرداخت.
یاعلی شب بهاریتون خوش
ساعت ۰۲:۲۰ بامداد روز شنبه ۴ فروردین ۱۴۰۳
@h_khaledin