#دلنوشته
بسیاری از خاطراتِ کودکیام در این خانه رقم خورده، نفس به نفسِ طبیعت، دل به دلِ خاک، سنگ، چوب، درخت، میوه و از همه مهمتر آدمها
خشت خشتِ این خانه را زندگی کردهام، تمام کوچه پس کوچههایش را سرخوشانه پشتک وارو زدهام. هنوز صدایِ شبانهیِ قورقورِ قورباغهها گوشم را نوازش میکند، هنوز تکتک درختها صدایم میزنند که بیا بالا و هنوز طعم خوش میوههایشان قلقلکم میدهد ...
یادش به خیر؛
زردآلوهای شیرینتر از عسل؛
آلبالوهایی که دو تایش کافی بود تا قرمزیاش یک روز روی دستهایت بماند؛
گیلاسهای تُپلمُپُل که از سی متری هم چشمک میزدند؛
توتفرنگیهایِ قلب قلبی که فقط بعضی سالها نصیبمان میشدند؛
بادامهایی که ظاهراً فقط در این باغ میروییدند و چربتر و سفیدتر از دمبهی گوسفند بودند؛
گردوهایی که هر بار شروع میکردیم به خوردنشان؛ دو شرط داشت که دست بکشیم؛
۱. لااقل یک دستت باید سیاه شود!
۲. خوردن، زیر سی، چهل تا ممنوع!
انگورهایی که از بس شاخههای کلفتی داشتند تا همین دو سال پیش خیال میکردم انگور، گیاه درختی است؛
خیارهای تُردی که باید همان سرِ زمین میخوردی تا بفهمی خیار چیست؛
گوجه سبزهایی که از همهی گوجه سبزهای وطنی ترشتر بودند؛
و #لبخندِ_مقتدری که همیشه کنارمان بود اما ... دیگر نیست
ظاهراً میانسال شدهام و هنوز نیمی از خوابهایِ رنگیام مال این خانه است. این خانه هم دیگر بیرنگ شد، سیاه و سفید، قدری هم خاکستری ...
نمیدانم اگر کهنسال شوم، خانهای هنوز هست ...
#پینوشت
👈 به قدرتِ خاطراتِ کودکی باور داشتم اما بیشتر؛ آن را از پستویِ اندیشهها و گفتگوها یافته بودم. این بار عمیقاً تجربهاش کردم ... حیرتآور بود
❗چقدر در حالِ ساختِ خاطرات رنگیرنگی برای کودکمان هستید؟
#حمید_کثیری 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4