⚡️کف زمین ؛ دم پله ها⚡️
از در حسینیه که رفتیم داخل از فکر اینکه عقب نمانم سریع کفش های دخترها را کندم و دست بچه ها را گرفتم و از پله ها رفتم بالا.حسینیه شلوغ شده بود. پامنبری های چهارشنبه ای بودند ولی، آن شب خیلی ها هم غریبه بودند.
کنار پله ها جایی بود که می شد بنشینیم تا رفت وآمد بچه ها بقیه را اذیت نکند.هر چند کم کم شلوغ شد و اهل مجلس تا دم پله ها هم نشستند.
بچه ها کیفشان را که گذاشتند خیز برداشتند برای ورجه وورجه های دخترانه.
صدای سخنران نمی آمد .با این که طی یک گفتمان طبق چارچوبهای بین الجلسینی با بچه ها اتمام حجت کرده بودم که بدو بدو نکنند ولی دیدن دوستان چهارشنبه ای شان آنها را سر ذوق آورد و قول و قرارها پاک یادشان رفت.صدای صلواتها که بلند شد دلم خوش شد و من هم خیز برداشتم برای شنیدن موعظه های چهارشنبه ای؛از اخلاقی که پشتوانه ی عقلی داشت.گوش که تیز کردم دیدم بسم الله و خطبه اش با همیشه فرق دارد.صدا صدای خطیب ما نبود. انگار اشتباهی آمده بودم.آمدم بلند شوم و برویم حرم بی بی که اسم حضرت آیت الله خوشوقت رحمه الله علیه آمد .از خودم خجالت کشیدم و نشستم؛ یادم افتاد که هفته قبل خبر داده بودند دفتر آقا این هفته درس اخلاق ندارند وبه جایش مراسم سالگرد رحلت حضرت آیت الله خوشوقت است.
با اینکه خطیب چهارشنبه های دفتر آقا نبود ولی به دلم افتاد بنشینم. حتما از شنیدن حال وهوای یک عارف ضرر نمی کنم.
خیال بچه ها را راحت کردم ؛ آنها هم بی رودربایستی دویدن هایشان را ادامه دادند.جز باریکه ای ته حسینیه وراهروی کنار پله ها جایی برای بازی شان نبود.هر بار هم به بهانه ای سر می رسیدند و درخواستی داشتند. خانمی که جلوی ما دم پله ها روی موکت نشسته بود حسابی مورد لطف بچه ها قرار می گرفت و پاهایش هر بار به نحوی لگد می شد.گوشه ای، صندلی خالی بود ولی نمی دانم چرا روی صندلی نمی نشست.چشمم به بچه ها بود که تا می رسند آرام از کنار این بنده خدا ردشان کنم که پایش را له نکنند.
جا کم بود و هر بار که می آمدند مثلا آرام بنشینند باید جمع و جور می نشستند تا جای اسباب بازیهایشان هم باشد. هی عقب می رفتند وجا باز می کردند برای عروسک هایشان.با هر جا بازکردن، تنه شان می خورد به آن خانم؛و من هم سختم می شد؛چشم غره ی نرمی می رفتم بلکه ملاحظه کنند.بیچاره ها خودشان را جمع می کردند ولی گرم بازی که می شدند باز یادشان می رفت. یکبار هم برنگشت تا پشت سرش را نگاه کند.از چادر ساده ای که روی سرش انداخته بود و نحوه نشستنش پیدا بود خیلی حساس نیست به این رفت و آمدها.به خیالم رسید این بنده خدا چقدر صاف و ساده است حتی متوجه بچه ها هم نمی شود.لابد سن اش بالاست و همین جوری از اینجا رد شده و آمده ببیند چه خبر است.وگرنه صندلی خالی بود و دلیلی نداشت دم پله بنشیند.سخنران خیلی نمکین از تواضع مرحوم آیت الله خوشوقت می گفت.برای من که تا آن موقع از سلوک شخصی و خانوادگی ایشان بی خبر بودم درس بود.
مراسم که تمام شد خواستم بروم و حلالیت بگیرم که چند تا از خانمها دورش جمع شدند و سلام واحوال پرسی کردند.یکی می رفت دیگری می آمد.ده دوازده تایی رفتند و حال واحوال کردند.ولی باقی خانم ها بی توجه از کنارمان رد می شدند و
می رفتند .پشت سرش منتظر ایستاده بودم که خادم افتخاری دفتر آقا هم رسید؛ سلام و علیک گرمی با او کرد و آخرش گفت:
" تو را خدا سلام ما را هم به آقا برسونیدا و بگید دعامون کنن."
صورتش را نمی دیدم. حالا دیگر حسابی کنجکاوی ام گل کرده بود ومی خواستم بشناسمش.
خادم که من را می شناخت از دیدن چشمهای منتظرم دو قدمی جلو آمد و در گوشی گفت:
"دختر حضرت آیت الله خوشوقت اندا ؛
عروس حضرت آقا؛
خانم حاج آقا مصطفی خامنه ای.
عروس شخص اول مملکت و دختر استاد عرفان با نشستنش روی موکت ساده دفتر ،دم پله ها موعظه ام کرد.اخلاق از پدر هم سرریز می کند به خانه.
بگذار ملیجک ها جلوی بت بزرگ شکلک درآورند و به خیالشان آقای انقلابِ مستضعفین را تخریب کنند.
بر او که خودش را به چند هزار دلار آمریکایی و علف خرس سعودی می فروشد ایرادی نیست که دست روی چشمش بگذارد و انگشت در گوش فرو کند .او که در گوشش وقر است.جاروکش های بتکده ها بعضی وقتها هم باید دلقک بازی کنند تا بت شان از این همه کینه ای که از انقلاب ما دارد دق نکند.
#آقای ایران را بزنند.بچه هایش را تخریب کنند تا دل شان خنک شود .حق دارند .برای کذب گوهایی که سلطان قلبشان پهلوی پالانی است که اوج عطوفتش نگه داری پالان اسب اجنبی بود وبه زور چماق بر تخت شاهی نشست، استهزا سید انقلاب ما عادی است.به خیالشان با دروغ و تهمتی که به فرزندان آقا می زنند ضعیفش می کنند.مصلحان تاریخ یا تهدید شدند یا تنبیه و یا تخریب؛
ولی آفتاب که با فوتِ پادوهای ملکه ومزدبگیران پرزیدنت و کارگران مَلِک های عرب ،خاموش نمی شود.
🔹قم و چهارشنبه های موعظه
🔹 دفتر رهبری
@hamiyane_enghelab